هدف از این ویرگولنوشت بیش از روایت یک سفر، در حقیقت بیان تجربهایست که شاید ارزش شنیدن و چه بسا اندیشیدن و به کاربستن هم داشته باشد. امیدوارم همانطور که خالی از لطف نیست، خالی از حکمت هم نباشد!
قدیمیها میگفتند «آدمها را در سفر میشود شناخت»(البته امروزیها هم این را میگویند! همیشه قرار نیست همه چیزهای خوب فقط برای قدما باشد!). این جملات معمولا بیش از شنیده شدن، نیاز به تجربه شدن دارند. تجربههایی که همیشه با تماشای فیلمها و سریالها و خواندن کتابها به دست نمیآیند. چیزهایی هم هست که در راه خود را نمایان میکنند نه در نقشهراهها؛ و این نه به خاطر راه و جاده که به خاطر چشمها و اندیشههایی هست که پشت این چشمها پنهان شده.
پیش از شروع سفر، میل و رغبت زیادی برای شروع نداشتم. به روال همیشه، مشغله درسی و کاریام دو چندان بود و ذهنم درگیر. نهایتا اصرار زیاد همسفران(که از همینجا به ایشان خسته نباشید میگویم!) به نتیجه رسید و صبح یک روز پاییزی، سفر به سوی بشرویه آغاز شد.
دیگرانی که طبیعتا پیش از آن سفر نمیشناختمشان هم همسفرمان بودند. از یک مدیر بازرگانی کمانرژی و خسته! تا دیگر همسفری که شغل آزاد داشت و دقیقهای در سفر از تحرک، خوشباشی و خندیدن آرام نمیگرفت! دیدن ترکیبهای ناهمگون و متفاوت همیشه دافعه و جاذبههای خاص خودش را دارد و این سفر هم «فارغ از این ماجرا» نبود. دیدن همسفرانی که با دنیاها و اندیشههای متفاوت در کنار هم بودند و به نشست و برخاست با هم میپرداختند، از آن لحظات خوشایندی است که برای چندهزارمین بار به ما ثابت میکند برای همدل بودن، الزاما نیازی به همرنگ بودن(در واقع یکرنگ بودن) و هماندیشه بودن نیست. اشتباه نیست که ما با کسانی که به ما شباهت بیشتری دارند، احساس راحتی و همدلی بیشتری میکنیم. اما این همان قسمت ماجراست که برای همه آسان است! بخش سخت ماجرا این است که علیرغم تفاوتها بتوانیم باز هم همدل باشیم. در سفر زندگی، همیشه دیگرانی هستند که با آنها مخالفیم و اندیشهها و کردارشان را پذیرا نیستیم. اما پرسش این است که آیا میتوانیم باز هم همسفر خوبی برای یکدیگر باشیم؟ آیا همچون خانوادههای کشاورز و کارگر رمان «خوشههای خشم» میتوانیم در جاده 66 زندگیمان، خوشقلب باشیم و داشتههای هر چند اندکمان را از هم دریغ نکنیم؟ آیا میتوانیم همچون خانوادههای تهران جنگزده دههی 1360 «بمب: یک عاشقانه» در زیرزمین یک ساختمان تحت بمباران، با هم مهربان باشیم؟
دنیای پرحادثهی ما آنقدر سریع و بیرحم است که خیلی سریع، بودنها را به نبودن و نیستی بدل میکند. تا به حال برایتان پیش آمده که دلتنگ بدخلقیهای یکی از نزدیکانتان شده باشید؟ حقیقت اینست که پیش از چگونه بودن، باید بودن را درک کنیم. بودن همیشه بر چگونه بودن مقدم است. پس شاید بد نباشد که گهگاهی بیخیال چگونه بودن و چگونه زیستن شویم و صرفا بودن و زیستن را دریابیم!
ادامه راه سفر به یکی از زیباترین تجربیات زندگی پربرکت 23سالهام رسید(اصلا هم خودشیفته نیستم:) )! امیدوارم که حضور در کویر زیبای بشرویه و البته شب بینظیر آن را تجربه کنید. در لحظاتی که بر روی شنهای کویر قدم میزدم و غروب دلانگیز آفتاب را تماشا میکردم، صحنههایی از دو فیلم درخشان در ذهنم میآمد. «ویل هانتینگ نابغه» و «خیلی دور خیلی نزدیک».
احتمالا هر چه از زیبایی شب پرستاره کویر بگویم و بنویسم، حق مطلب را ادا نمیکند. همانطور که دیدن تصاویر کویر از گوگل، گرفتن عکس با دوربین، و یا حتی دیدن فیلمی به زیبایی «خیلی دور خیلی نزدیک» هم نمیتواند حس خالص آن را منتقل کند. مهم این است که خود قدم در راه بگذارید چرا که به قول استاد سخن، سعدی، «دوصد گفته چون نیم کردار نیست»!
اقامت شبانه در کاروانسرای «اصفاک» رقم خورد؛ کاروانسرایی از دوران شاه عباس اول صفوی. اقامتگاهی که هنوز هم در تاریکی شب و روشنایی صبح میتوان روح تاریخی و سنتی به جا مانده از دوران ساختش را حس کرد. دور از انتظار نیست اتاقی که در آن به خواب رفتیم، زمانی بالین بازرگان، وزیر یا پیشهوری بوده و شاهنشینی که در آن ادابازی میکردیم و میخندیدیم، زمانی مجلس و استراحتگاه حاکم یا سلطانی بوده است.
ادامه سفر به قلعه دختر بشرویه رسید. قلعهای که گویا ساختش به دوران ساسانی و یا پیش از ساسانی میرسید، زمانی محل پرستش «آناهیتا»(ایزدبانوی آب) بوده و بعدها کاربردی نظامی و امنیتی پیدا کرده است. در دورهی سلجوقی هم محل استقرار جنبش سیاسی-مذهبی «اسماعیلیه» بوده و پیروان «حسن صباح» در خراسان از این قلعه و دیگر قلاع، برای مبارزه با حکومت مرکزی استفاده میکردند.
راه رسیدن به کنگرههای قلعه اگر چه ناهموار و پرزحمت بود، اما زمانی که در بالای بلندی قلعه ایستادم، خود را جای سربازی گذاشتم که هفت قرن پیش از بالای این بلندی، اشرافی 360 درجه به محیط اطرافش داشته است. اینکه آن سرباز از داشتن این موقعیت نظامی چه حسی داشته، یا اینکه چگونه سختی آمد و شد از قلعه را در سرما و گرما تحمل میکرده، ذهنم را مشغول کرده بود. در حین عرقریختن و نفسنفس زدن، این جملهی ارزشمند از رمان «هزار خورشید تابان» هم پیش رویم رژه میرفت:
بعضی چیزها را از کتاب یاد میگیرید. اما چیزهایی هم هست که، خب، فقط باید دید و لمس کرد.
اگر چه خستگی مانع از این شد که کوههای سرخرنگ مسیر بشرویه تا مشهد را با دقت بیشتری ببینم، اما حسرتی به دل نداشتم. دیدن آسمانی که بیش از تمامی آسمانهای شبهای مشهد، ستاره در پهنه خود داشت و تماشای غروب خورشید بر فراز تپههای شنی چیزی بود که در آن لحظه به چیزی جز آن فکر نمیکردم.
آغاز و پایان سفر، همزیستی مسالمتآمیز و خوش باشی همسفران در کنار هم بود و میانهی آن را هم تپههای شنی و یک شب پرستاره(که این یکی اثر ونسان ونگوک نیست!) در کویر، و اقامتی شبانه در یک کاروانسرای شاه عباسی پر میکرد. امیدوارم که بتوانید گهگاهی ترمز روزمرگی را بکشید و زندگی را تجربه کنید. شاید قصهی شما به جای کویر بشرویه، در میان درختان سیسنگان، بلندیهای سرسبز ماسال، سرستونهای تخت جمشید، محراب مسجد شیخ لطفالله، شیشههای رنگارنگ مسجد نصیرالملک شیراز، یا جایی دیگر از این سرزمین یا کرهی خاکی رقم خورده باشد. میتوانید در نظرات، از حال و احوالتان در جایی از طبیعت و یا مکانی از تاریخ بنویسید و به کاملشدن این نوشته کمک کنید.
پینوشت: ممنون از masoud و صدیقه که علاوه بر همویرگولی و مشارکت در تهیه این ویرگولنوشت، همسفر بشرویه هم بودند و سفر را خوشایند کردند!
پینوشت: آهنگی بهتر از «عاشقانه»(Love) فیلم «خیلی دور خیلی نزدیک» برای این ویرگولنوشت به ذهنم نرسید. منتظر پیشنهادهای شما در بخش نظرات هستم.
پینوشت: به دلایل نامعلوم، ویدئوهای متن حذف شدند! از اینجا ویدئوها را ببینید.