در عصر ۲۶ام آوریل ۱۹۳۷، لژیون کندور متعلق به لوفتوافه(نیروی هوایی آلمان نازی) و لژیون نیروی هوایی ایتالیای فاشیست، شهرستان گرنیکا از ایالت بیسکای اسپانیا را بمباران کردند. این حمله در خلال جنگ داخلی اسپانیا که میان ناسیونالیستها و جمهوریخواهان در جریان بود، رخ داد.
گرنیکا بمباران شد. حدود ۱۶۰۰ نفر کشته شدند(شهرستان آن زمان حدود ۷۰۰۰ نفر جمعیت داشت) و شهر به ویرانهای تبدیل شد. در خلال جنگ داخلی، گرنیکا به عنوان یکی از مراکز سازماندهی و ارتباط نیروهای جمهوریخواه در پشت خطوط مقدم جنگ، نقش ایفا میکرد. حمله به گرنیکا توسط دو دولت خارجی شاید در نگاه اول گمراهکننده و عجیب به نظر میرسید اما رابطهی نزدیک نازیها و فاشیستها با ناسیونالیستهای اسپانیا، سوءظن توطئهآمیز بودن این حمله را به وجود میآورد. گزارشهای ضد و نقیض و مسئولیتگریزی ناسیونالیستها دربارهی بمباران، این سوءظنها را تقویت نمود که ناسیونالیستها برای تصاحب قدرت حتی از بمباران سرزمینهای هموطنانشان نیز دریغ نمیکنند.
در این نوشته به این موضوع خواهیم پرداخت که چگونه دیپلماسی(که عموما در برابر انزوای سیاسی مطرح میشود) نه تنها میتواند در خدمت مردمسالاری(دموکراسی) نباشد، بلکه گاهی اوقات میتواند به ابزاری برای سرکوب بیشتر ملتها نیز بدل شود. به این منظور، گریزی بر تاریخ اسپانیا نیز خواهیم زد.
به مدت چندین قرن، حکومت در اسپانیا با دو خصیصهی برجسته شناخته میشد: «مسیحیت کاتولیک» و «پادشاهی». این دو از همان زمان که ایزابلای اول(فرمانروای پادشاهی کاستیا) و فرناندوی دوم(فرمانروای پادشاهی آراگون) با یکدیگر ازدواج کرده و سرزمینهای شبهجزیرهی ایبری را در قالب یک پادشاهی یکپارچه و مسیحی متحد نمودند، همچون مقراضهای یک قیچی، جداناپذیر به نظر میآمدند. امپراتوری کاتولیک مذهب اسپانیا چندین قرن از سردمداران اشاعهی مسیحیت کاتولیک به شمار میرفت. این ترویج مذهب البته در شمار قابل توجهی از موارد با خشونت، تبعید، اعدام، سرکوب و بیعدالتی همراه میشد. قدرتمندی دادگاه تفتیش عقاید اسپانیا در این دوران، گواهی بر این مدعاست.
با آغاز دورهی روشنگری، امواج مدرنیته به اسپانیا نیز رسیدند. «جنگ جانشینی»، «هجوم ناپلئون به اسپانیا»(که موجب تضعیف شدید حاکمیت و دادگاه تفتیش عقاید شد)، و «جنگهای استقلالخواهی» در اسپانیا و مستعمرات آمریکایی آن در قرون هفدهم تا نوزدهم، اسپانیا را از جایگاه یک امپراتوری بدون غروب به یک حاکمیت شکستخورده(در برابر فرانسویها) در غرب اروپا تنزل دادند.
در میان مردم اسپانیا نیز در هم شکستن دو مقراض پیشتر یادشده یعنی سلطنت و کلیسا، آزادی عمل و آزادی اندیشهی بیشتری به مردم داد تا برای جایگزینهای دیگر اهتمام ورزند. یکی از نخستین تلاشها در سال ۱۸۶۸ رقم خورد. جمهوریخواهان، ملکه ایزابلای دوم را مجبور به ترک کشور کردند. این واقعه که «انقلاب باشکوه»(La Gloriosa) اسپانیا خوانده میشود، کمی بعد زمینهساز «جمهوری اول اسپانیا» شد. اگر چه عمر جمهوری اول چندان زیاد نبود و بیش از دو سال(از فوریه ۱۸۷۳ تا دسامبر ۱۸۷۴) دوام نیاورد، اما نشان داد که تغییرات سیاسی کلان در اسپانیا نیز تا تغییر فرمانروا و نظام فرمانروایی نیز ممکن است.
با نزدیک شدن به سالهای پایانی قرن نوزدهم و شروع قرن بیستم، ضمن اینکه مارکسیسم تاثیرات عمیقی بر اروپای غربی و به ویژه روشنفکران لاتین گذاشت، موقعیت حاکمیت اسپانیا در تحولات مدرن اروپا را نیز دچار پیچیدگی و تزلزلهایی نمود. اسپانیاییها پس از اینکه تمامی مستعمرات خود را در آمریکا از دست دادند، در آفریقا نیز به توفیق چندانی دست پیدا نکردند. به این ترتیب اعتبار سلطنت دچار ریزش و زمینهساز تحولات جدیدی در این کشور شد.
در آوریل سال ۱۹۳۱ تاریخ دوباره تکرار شد. این بار اما به جای یک ملکه، یک پادشاه از اسپانیا گریخت. افزایش اعتراضات و تقویت ائتلافات جمهوریخواهان(متشکل از سوسیالیستها، کاتالانها و …) علیه نظام سلطنتی، پادشاه آلفونسوی سیزدهم را مجبور به ترک کشور کرد. به این ترتیب جمهوری دوم اسپانیا برپا شد.
برای کشوری که سالیان سال سلطنت(ثروتمندان و مرفهان) و دین، نقش پررنگی در ادارهی آن داشتند، به قدرت رسیدن مخالفان آن احتمالا به معنای فرصتی برای انتقامجویی است. این گزاره حداقل دربارهی جمهوری دوم اسپانیا صدق میکرد. کمی پس از قدرتگیری جمهوریخواهان، کلیساها و موسسات کاتولیکی در برخی شهرها به آتش کشیده شدند. قانون اساسی جدید نیز به گونهای تدوین شد که عداوت خود علیه نظامیان، اشراف و کلیسا را علنی نمود. البته که قوانین امیدبخشی مانند اعطای حق رای زنان و خودمختاری به برخی استانها وضع شد اما رویکرد چپگرایان افراطی در سالهای ابتدایی جمهوری، نارضایتیها را علیه حکومت جدید افزایش داد. در سال ۱۹۳۳ چپگرایان محافظهکار قدرت را در دست گرفتند اما مقبولیت کم و عدم کفایت آنها اوضاع را پیچیدهتر کرد.
در فوریهی ۱۹۳۶ قرار بود قدرتها با دستی پر به میدان بیایند. ائتلافی از چپها(جمهوریخواهان، سوسیالیستها و کمونیستها) در برابر مخالفان جمهوری(سلطنتطلبان، روحانیون، و افسران ارتش) تشکیل شد. چپها در انتخابات پیروز شدند و جمهوری دوم ادامه پیدا کرد. اوضاع متشنج و دوقطبی حتی پیش از انتخابات نیز به چشم میخورد. نتایج انتخابات تنها آتش زیر خاکستر را شعلهور کرد. اختلافات چپگرایان، فرصتطلبی راستگرایان، و ترور رهبران سیاسی دست به دست هم دادند تا ارتش دست به کودتا علیه دولت مرکزی بزند. رهبر افسران ارتش، ژنرال فرانسیسکو فرانکو، نظامیان را از مراکش برای حمله به خاک اصلی اسپانیا به حرکت درآورد. جنگ داخلی به این ترتیب در ۱۷ جولای ۱۹۳۶ آغاز شد.
اسپانیا به دو قطب تقسیم شد: در یک سو جمهوریخواهان بودند که دولت مرکزی را در اختیار داشتند و در سوی دیگر، ناسیونالیستها که از شمال و جنوب به سمت پایتخت در حال حرکت بودند.
در جبههی جنوب، ناسیونالیستها پس از امنکردن مراکش، مترصد فرصتی برای ورود به خاک اصلی اسپانیا بودند. نیروی دریایی و تنگهی جبلالطارق، تحت کنترل دولت مرکزی بود و عبور از تنگه بدون پشتیبانی، خودکشی و حماقت محض به نظر میرسید.
اوج هنرنمایی دیپلماسی ژنرال فرانکو نیز در اینجا خودنمایی نمود. او که از نامدارترین نظامیان اروپا به شمار میآمد، ضمن مواضع فکری همسو با دولتهای محور(آلمان نازی و ایتالیای فاشیست)، از اعتبار نظامی خود برای جلب حمایت این دو دولت بهره برد. با پاسخ مثبت نازیها و فاشیستها، ژنرال فرانکو از آگوست ۱۹۳۶ با پشتیبانی هوایی نازیها و فاشیستها، نیروهای خود را از تنگهی جبلالطارق عبور داد و وارد خاک اصلی اسپانیا شد.
حمایت نازیها و فاشیستها از ناسیونالیستهای اسپانیا در حالی رقم میخورد که دیگر دولتهای اروپایی احتمالا در یکی از معدود تصمیمات درست خود در قرن بیستم، از دخالت در جنگ داخلی اسپانیا و حمایت از طرفین جنگ، خودداری کرده بودند. با این حال، شوروی با حمایت از جمهوریخواهان تلاش مینمود تا کمونیسم و مارکسیسم فرصت حکمرانی و حیات را در اسپانیا از دست ندهد. فاصلهی جغرافیایی بیشتر شوروی اما پشتیبانی از جمهوریخواهان را دشوارتر مینمود.
دیپلماسی ناسیونالیستها با نازیها و فاشیستها اما صرفا در شروع جنگ، یاریرسان آنها نبود. ضمن پیشروی ناسیونالیستها از جنوب، در شمال نیز حمایت هوایی لژیون کندور آلمان و لژیون هوایی ایتالیا، راه را برای ناسیونالیستها هموار میکرد. نقطهی ماندگار این دیپلماسی مخرب و ویرانگر، زمانی رقم خورد که لژیون کندور آلمان نازی با چراغ سبز ناسیونالیستها، گرنیکا را بمباران کردند.
جنگ تا دو حدود سال بعد از بمباران گرنیکا ادامه پیدا کرد؛ شهر استراتژیک بارسلون در ژانویه ۱۹۳۹ سقوط کرد و راه ارتباطی مادرید و کاتالونیا قطع شد. جنگ داخلی با سقوط مادرید در مارس ۱۹۳۹ به پایان رسید و ناسیونالیستها پیروز جنگ داخلی شدند.
اما در تاریخ این جنگ دو سه ساله، چرا گرنیکا به عنوان سندی از ظلم ماندگار شده است؟ شاید یادبود بمباران گرنیکا را بتوان معجزهی هنر نامید؛ هنری که توسط پابلو پیکاسو، نقاش شهیر اسپانیایی، مرگ زندگی را در تابلویی به همین نام فریاد میزند:
دیپلماسی معمولا در برابر انزوای سیاسی مطرح میشود. دیپلماسی و ارتباط با دیگر سرزمینهای جهان همیشه به عنوان صفتی نیک از یک حکومت خوب توصیف میشود. دیپلماسی، همکاری ملتها را ممکن میسازد و به آنها کمک میکند تا با در اختیار هم قرار دادن تلاشهای یکدیگر، هر دو با هم پیشرفت کنند.
اما دیپلماسی همیشه همکاری ملتها با یکدیگر نیست. گاهی اوقات دیپلماسی به ابزاری برای همکاری حکومتها علیه ملتها تبدیل میشود. در این حالت است که دیپلماسی، نه یک فضیلت در خدمت دموکراسی که رذیلتی علیه دموکراسی محسوب میشود.
اگر دیپلماسی ناسیونالیستها با دولتهای محور شکل نمیگرفت، شاید جنگ داخلی اسپانیا سرنوشتی دیگر پیدا میکرد. بهتر یا بدتر؟ این را نمیتوان با همین تکپارامتر نشان داد. اما قصهی سیاست و جنگها همیشه با همکاریهای دولتهایی گره خورده است که در شمار قابل توجهی از اوقات، بیش از آنکه در خدمت سازندگی برای مردم بوده باشند، زندگی ملتها را به نیستی کشاندهاند. همان نیستی و مرگی که در تابلوی «گرنیکا»ی پیکاسو خودنمایی میکند.
شاید این تجربهی تاریخی از اسپانیا بتواند به ما بیاموزد که همکاری حکومتها با هم، زمانی اصیل و ارزشمند خواهد بود که در خدمت منافع ملتها باشند؛ در غیر این صورت، دیپلماسی علیه دموکراسی خواهد بود.