به گزارههای زیر دقت کنید:
زن و شوهری که مثل روز اول به هم متعهد و دلبسته باشند، دوام خواهند آورد.
سازمانی که مثل روز اول به اصولش پایبند باشد، دوام خواهد آورد.
انقلابی که مثل روز اول به اصولش پایبند باشد، دوام خواهد آورد.
این گزارهها اما قابل نقد هستند:
آیا اصول «روزهای اول» همیشه درست هستند؟ اگر درست نباشند، چرا باید به آنها پایبند بود؟ آیا آنچه که ما را به موقعیت «روزهای اول» رسانده، به موقعیت متفاوت «روزهای آینده» خواهد رساند؟
در ابتدا به گفتگوی تاملبرانگیز «تایوین لنیستر» و «تامن باراثیون» از سریال «بازی تاج و تخت» گوش فرا دهید. اسامی فاقد اهمیت هستند:
تایوین لنیستر در این گفتگو، جملات درخشانی را به کار میبرد:
یک پادشاه عاقل میدونه که چی رو میدونه و چی رو نمیدونه.
مردی که فکر میکنه برندهشدن و حکومت کردن هر دو یکسان هستند.
گزارهی دوم دقیقا در نقطهی مقابل برداشت بالا از استراتژی «روزهای اول» است. در صورتی که اصول روزهای اول اشتباه و ناکارآمد باشند، پایبندی به این اصول نه تنها موجب دوام یک رابطه، سازمان یا یک انقلاب نمیشود بلکه برعکس زمینهساز زوال آن نیز خواهد شد.
در ادامه به چین، سرزمین اژدها، سفر میکنیم تا ببینیم چین چگونه با پایبندی به اصول ناکارآمد روزهای اول خود، به قهقرا حرکت کرد و سپس با دست کشیدن از آرمانهای روزهای نخست انقلاب خود، به چین قدرتمند امروز تبدیل شد.
کمونیستها در سال ۱۹۴۹ توانستند تحت نام «جمهوری خلق چین» بر چین استیلا پیدا کنند. آنها فاتحان جنگ داخلی چین و همچنین قهرمانان جنگ جهانی دوم بودند که از چین در برابر مهاجمان ژاپنی دفاع نمودند. این کارنامه، وجاهت و مقبولیت بسیاری به کمونیستها و در صدر آنها، «مائو تسهتونگ» داد.
به جز مواضع ضدامپریالیستی، مائو در چین با دو سیاست کلی و بزرگش شناخته میشود:
این طرح با هدف صنعتیکردن چین و تبدیل آن به یک کشور مدرن انجام شد. با توجه به کمونیستی بودن حاکمیت چین و سهم بزرگ حکومت از کیک قدرت، دولت شروع به مصادرهی زمینهای کشاورزی نمود. ثروتهای عظیم و محصولات زراعی چین وجه معاملهی کمکهای نظامی و سیاسی به دیگر سرزمینهای همپیمان میشد. در نتیجهی اجرای چهار سالهی این سیاستها، قحطی و کمبود مواد غذایی جان حدود حداقل ۱۵ میلیون نفر را در چین گرفت.
شکست و تلفات سنگین طرح «جهش بزرگ به پیش»، نه تنها مردم بلکه اختلافات درونحزبی را تشدید کرد. این شکست پیش از آنکه به پای حزب کمونیست نوشته میشد، باید مقصرهایی پیدا میکرد. اختلافات درونحزبی ضمن اینکه خطر شکاف قدرت را در بدنهی حاکم چین به وجود میآورد، بهانهای خوب برای برچیدن صداهای مخالف و دشمنتراشی بود. پس با یک تیر دو هدف حاصل میشد: هم حزب از لوث وجود مخالفان خائن و غربزده پاک میشد و هم شکستهای طرح جهش بزرگ از دوش حزب کمونیست برداشته میشد.
نام زیبای طرح جدید مائو، «انقلاب فرهنگی» بود. انقلابی که باید انحراف پیشآمده از آموزههای «روز اول» را جبران کند و تمامی فرهنگهای بیگانهی دشمن را از جسم و روح مردم انقلابی چین بزداید. در حدود یک دهه اجرای انقلاب فرهنگی چین، نزدیک به ۲۰ میلیون چینی کشته شدند. و در نهایت سال ۱۹۷۶، ملکالموت دست مائو را از قدرت و صد البته خدمت! به مردم انقلابی چین بازداشت و با مرگ او، پایان انقلاب فرهنگی چین آغاز شد.
تیغ پیروان مارکس در «چین مائو»، چندان برّنده نبود. کمونیستها در دوران مائو تا توانستند به آرمانهای انقلابشان پایبند بودند اما نمیتوانستند از حجم مشکلات بکاهند. استراتژی «همیشه روز اول» حداقل برای چین مائو جواب نمیداد.
اما… آنچه که چین برای تولد دوبارهی خویش نیاز داشت، مرگ رهبر کهنهشان یعنی مائو بود. «چینی دیگر بباید ساخت وز نو رهبری!»
گربه باید موش بگیرد، سیاه و سفید آن فرقی نمیکند!
جملهی بالا منسوب به «دنگ شیائوپینگ» است. مردی که چندین بار از تصفیه درونحزبی در حزب کمونیست چین، جان سالم به در برد. شیائوپینگ در جولای ۱۹۷۷ به قدرت بازگشت و رفته رفته نقش مرد اول چین را ایفا نمود. مسیری که او در پیش گرفت اما نقطهی مقابل «روز اول» چین و آموزههای مائو بود. به اعتقاد کمونیستهای سنتی و ایدئولوگ چین، از حرفهای شیائوپینگ بوی خوبی به مشام نمیرسید. او از «بازار آزاد» و خیلی چیزهایی که پس از «بازار آزاد» به دنبالش میآمدند، صحبت میکرد:
- تضعیف مالکیت اشتراکی و افزایش نسبی دادن آزادی به کشاورزان برای زراعت و فروش محصولات
- نوسازی اقتصادی از طریق افزایش تجارت خارجی و وارد کردن سرمایه و تکنولوژیهای مدرن
- افزایش تولید با رسیدگی به وضعیت نیروی کار
و …
سیاست درهای باز دنگ شیائوپینگ، رهبر کوتاهقامت چین، این کشور را از یک «کوتولهی اقتصادی» به قدرتی اقتصادی در آسیا و سپس جهان تبدیل کرد. تحت رهبری او، اقتدار اقتصادی بر اقتدار عقیدتی برتری یافت. اگر چه شیائوپینگ در عرصهی سیاسی نیز با مشکلات و نقطه ضعفهایی روبرو بود، با این حال او نقطهی عطف چین کمونیستی را رقم زد. نقطهی عطفی که سرنوشت این حکومت را از تمامی دولتهایی که به مکتب فکری مارکس روی آوردند، متمایز کرد.
امروزه چین به عنوان قدرتی سیاسی-اقتصادی در جهان حضور دارد. اما چگونه؟ با بازگشت به رویکرد انقلابی و آموزههای روزهای اول؟ یا پشت سر گذاشتن آنچه که باید پشت سر گذاشته میشد؟
چینیها از روزی پیشرفت را آغاز کردند که از سیاستهای احمقانهی مائو، رهبر فقیدشان، دست کشیدند. آنها بقای حکومت را در «کارآمدی»، و نه پافشاری و بازگشت به آرمانهای انقلابی (اما ناکارآمدشان) یافتند. ولی برای رسیدن به این کارآمدی، باید از آرمانهای انقلابی مائو فاصله میگرفتند و دست به اقداماتی میزدند که آنها را با دشمنان ایدئولوژیکشان مرتبط میکرد.
چین «دنگ شیائوپینگ» به اصول انقلابی چندان پایبند نماند. چین «شیائوپینگ»» به جای بازگشت به «روزهای اول»، دریافت که آنچه که چین را به «روزهای اول» رسانده، الزاما به «روزهای آینده» نخواهد رساند. چین «شیائوپینگ»» فهمید که فاتحشدن با حکومتکردن یکسان نیست.