mohsen mahmoodzadeh
mohsen mahmoodzadeh
خواندن ۱۵ دقیقه·۳ سال پیش

اعتقاد بدون تعصب(1) | غرور تعصب، تواضع تردید

اگر آن تردیدهایمان را نداشتیم، چگونه بدان یقین نشاط‌بخش‌مان دست می‌یافتیم؟
«یوهان گوته»

کتاب «اعتقاد بدون تعصب» یا نام اصلی آن «در ستایش تردید» نوشته‌ی پیتر برگر و آنتون زایدرولد است. اعتقاد بدون تعصب، درباره‌ی جامعه‌ای صحبت می‌کند که در آن افراد یکرنگ و یکپارچه نیستند. حال، چگونه جامعه‌ای که گروه‌های با اعتقادات مختلف(اعتقاداتی که بعضا حتی متضاد هم هستند) در آن قرار دارند، می‌تواند پایدار بماند؟ چنین جامعه‌ای یا ممکن است رسیدن به ارزش‌های اجتماعی مشترک را ناممکن قلمداد کند و یا برعکس، ممکن است که به یکپارچگی اجباری در باورها و اهداف برسد و جای هیچ اظهار نظر متفاوتی را باقی نگذارد. حال چه باید کرد؟ پیتر برگر و آنتوان زایدرولد مدعی هستند که می‌توان به راه حلی دست یافت. راه حلی که اساس آن را «تردید» تشکیل می‌دهد.

کتاب «اعتقاد بدون تعصب»، تصویر از کافه بوک
کتاب «اعتقاد بدون تعصب»، تصویر از کافه بوک


https://taaghche.com/book/6660

کتاب‌هایی مانند «اعتقاد بدون تعصب» بیش از خواندن، نیاز به اندیشیدن و عمل‌کردن دارند؛ چه همین نیاندیشیدن و به کار نبستن است که آفت دنیای امروز ماست؛ دنیایی که جولانگاه عمل‌های تهی از اندیشه، و اندیشه‌های نارس و به کار نبسته است. اما آنچه که انگیزه‌ی نگارش این نوشته شد، خبر دردناک انفجار در مدرسه/مکتب دخترانه سیدالشهدای کابل بود. اینکه چند انفجار دیگر نیاز است تا تعصب‌ها فرو بریزند، وجدان‌ها بیدار شوند، و اندیشه‌هایی خردمندانه سربرآورند، پرسشی است احتمالا بی‌پاسخ. اما امید است پیش از آنکه انفجار بعدی رخ دهد و دوباره عزیزانی را به خاک بیندازد، کمی بیشتر از گذشته بیندیشیم و کمی کمتر از گذشته، تعصب به خرج دهیم. «تعصب» نیازی به مضاف‌الیه ندارد؛ هر گونه‌ی آن آفتی است که می‌تواند انسانی را از زندگی و یا معنای آن محروم کند. این نوشته (با تمامی محاسن و اشکالاتش)، نه فقط به قربانیان «تعصب»، که به تمامی کسانی تقدیم می‌شود که گامی هر چند کوچک برای از میان برداشتن تعصب برداشته‌اند و برخواهند داشت.

کمی درباره‌ی خودمان

زمانی که «خودمان» را در تیتر بالا نوشتم، منظورم فقط خود ما ایرانیان، مسلمانان، یا خاورمیانه‌ای‌ها نبود. خودمان یعنی همه‌ی ما انسان‌ها که تا به امروز تاریخی پر فراز و نشیب را پشت سر گذاشته‌ایم. قصد ندارم با گفتن مکررات به این نتیجه برسم که «انسان، گرگ انسان است» و شیطانی است از جنس خاک که سر می‌بُرد، می‌کُشد و از این کار مشعوف می‌شود، بلکه هدف این است که یادآوری کنیم بهای تعصب ما، چه سیلابی از خون و ویرانی در تاریخ بر جای گذاشته است؛ تعصبی که تاریخی به قدمت وجود انسان بر زمین دارد. از این رو مروری کوتاه بر یکی از سیلاب‌هایی می‌کنیم که کمتر در مورد آن حرف زده شده است.

نسل‌کشی رواندا

اگر نام این نسل‌کشی را نشنیدید و یا اطلاعات زیادی در مورد آن ندارید، تعجب نکنید. در دنیای امروز، اخبار برای رسانه‌ها، حکم کالا دارند و کالایی ارزشمندتر است که بتواند بازدید و بازخورد بیشتری داشته باشد و شاخک‌های بیشتری را تیز کند. از این رو «خاورمیانه» چون شاهراه انرژی و خوابگاه ثروتی عظیم از دنیاست، همیشه تیتر یک اخبار است؛ اما آفریقا تیتر یک نیست چون کالای ارزشمندی نیست، چون برای هیچ رسانه‌ای صرفه‌ی اقتصادی ندارد که بر اخبار این قاره تمرکز کند. از این رو این قاره جایگاه دیکتاتورهایی می‌شود که سالیان سال، ثروت عمومی کشورشان را خرج خود می‌کنند، می‌کشند و غارت می‌کنند و به لطف سکوت رسانه‌ای و بین‌المللی، از مسند قدرت کنار نمی‌روند.

در مورد نسل‌کشی رواندا می‌توانید از اینجا و اینجا بیشتر بخوانید. اما این واقعه‌ی تلخ که در سال 1994 رخ داد، در عرض تنها 100 روز، جان 800هزار(بنا بر آمار سازمان ملل متحد) تا 1 میلیون نفر(بنا بر آمار حکومت رواندا) را گرفت؛ یعنی 8000 تا 10000 نفر در هر روز، و برای درک بهتر، 5 تا 7 نفر در دقیقه!

رواندا از سالیان سال پیش از این نسل‌کشی، محل زندگی دو قومیت «هوتو» و «توتسی» بود. اکثریت «هوتو» و اقلیت «توتسی» مدت‌ها بدون مشکل نه چندان خاصی با هم زندگی می‌کردند تا اینکه در سال‌های استعمار این کشور توسط پادشاهی بلژیک، استعمارگران با تبعیض میان این دو قومیت(تبعیضی به نفع «توتسی»ها)، نخستین جرقه‌های نفرت را میان این دو قوم ایجاد کردند. کار به جایی رسید که شناسنامه‌ها و اوراق هویتی بر اساس قومیت افراد صادر شده و رفته رفته، آتش نفرت میان «هوتو»ها و «توتسی»ها شعله‌ورتر می‌شد. در سال 1959، «هوتو»ها علیه استعمار بلژیک قیام کردند و سه سال بعد در 1962، رواندا به استقلال رسید. با این حال در این مدت، 20هزار «توتسی» توسط «هوتو»ها کشته شدند. نفرت میان این دو قوم به همین منوال ادامه یافت و در کشورهای همسایه(مانند بروندی) نیز درگیری‌های خونین میان این دو قوم رخ می‌داد. اما اوج فاجعه در سال 1994 و در پی سرنگونی هواپیمای رئیس‌جمهور «هوتو»تبار این کشور رخ داد. «توتسی»ها به ترور رئیس‌جمهور متهم شدند و از آن زمان تا صد روز بعد، دولت رواندا که در اختیار «هوتو»های افراطی بود، شروع به کشتار گسترده‌ی «توتسی»ها نمود. ارتش این کشور و نیز گروه شبه‌نظامی «اینترهاموه»، «توتسی»ها را در جاده، کلیسا، مدرسه، و هر جا که می‌شد پیدا می‌کردند و می‌کشتند. در این کشتار حتی نوزادان و کودکان هم در امان نبودند و بسیاری از آنها با سلاح‌های گرم یا سرد(از جمله ساطور و کارد)، سر بریده می‌شدند. رادیوی ملی رواندا نیز به نفرت میان «هوتو»ها و «توتسی»ها دامن می‌زد و با معرفی افراد «توتسی»تبار و مکان زندگی یا محل اختفای آنها، بسیاری از «هوتو»های افراطی را برای کشتن هر چه بیشتر «توتسی»ها، تشویق می‌نمود. حتی «هوتو»هایی که به هر شکل به «توتسی»ها پناه می‌دادند و یا به فرار آنها کمک می‌کردند نیز از کشتار «هوتو»های تندرو در امان نمی‌ماندند.

اگر چه کشتارها پس از 100 روز و با تصرف پایتخت این کشور توسط «جبهه میهن پرستان رواندا»(و نه ائتلاف بین‌المللی از دیگر کشورها!) که «توتسی»تبار بودند متوقف شد، اما در این فاجعه انسانی علاوه بر تعداد کشته‌هایی که پیشتر یاد شد، نزدیک به 200 تا 500هزار زن مورد تجاوز قرار گرفتند. نشانه‌ها حاکی از این است که این تجاوزها عامدانه توسط مردان مبتلا به ایدز صورت گرفته و بسیاری از زنان در اثر بیماری جان خود را از دست می‌دادند. فرار «هوتو»های میانه رو و افراطی (از ترس انتقام «توتسی»ها) به کشورهای همسایه از جمله «کنگو»، باعث شد که در سال‌های پس از نسل‌کشی، جبهه میهن پرستان رواندا برای دستگیری «هوتو»ها به کشور کنگو حمله کند. درگیری‌هایی که زمینه‌ساز آغاز «جنگ نخست کنگو» و سپس «جنگ دوم کنگو» شد. در این جنگ‌ها که تعداد دیگری از کشورهای آفریقایی نیز در آن حضور داشتند، نزدیک به 4 تا 5 میلیون نفر، جان خود را از دست دادند.

جمجمه‌های قربانیان نسل‌کشی رواندا، تصویر از peterbreggphotography
جمجمه‌های قربانیان نسل‌کشی رواندا، تصویر از peterbreggphotography

آنچه که در مورد دو قومیت «هوتو» و «توتسی» جالب توجه به نظر می‌رسد، این است که آداب و رسوم فرهنگی و مذهبی تقریبا یکسانی دارند، و از نظر ظاهری بسیار به هم شبیه هستند. تا به اینجا دو عامل مهم یعنی «مذهب» و «تفاوت‌های ظاهری» که در خاورمیانه(تفاوت‌های مذهبی) و در غرب(تعصبات رنگین‌پوستی) برجسته بوده و عامل بسیاری از درگیری‌ها شده، از دوش رواندا برداشته شده است. رواندا (و نیز برخی درگیری‌های دیگر در دنیا) به روشنی بیانگر این نکته هستند که دایره‌ی تعصب، بزرگتر از تعصبات رنگین‌پوستی و مذهبی رایج در شرق و غرب دنیاست. در حقیقت همه‌ی این موارد، زیرمجموعه‌ی مفهومی قرار می‌گیرند که آن را «قبیله‌گرایی» می‌نامیم. این قبیله می‌تواند یک قبیله‌ی «مذهبی»(دین یا مذهب برگزیده)، «نژادی» و یا «قومی»(نژاد یا قوم برگزیده) باشد. از آنجا که در «قبیله‌گرایی»، هر فرد هویت خود را در گروی وجود قبیله‌ای که به آن متعلق است می‌داند، پس برای قبیله(بخوانید هویت) خود، دست به تعصب و تلاش‌های حتی خارج از منطق می‌زند. البته گفتنی است که آموزش‌های رایج در برخی قبیله‌ها می‌تواند در میزان حس وفاداری به هم‌قبیله‌ای‌ها و نفرت به برون‌قبیله‌ای‌ها تاثیرگذار باشد. از این رو برخی قبیله‌ها دست به آموزش‌هایی برای نهادینه‌سازی تفکرات خود در جوامع خویش می‌زنند تا تعصب و جمود فکری را هر چه بیشتر در ذهن افراد قبیله‌ی خود بپرورانند.

با این حال نباید از یاد برد که استعمار، در تحمیق و عقب نگه‌داشتن فکری جوامع تا حد زیادی تاثیرگذار بوده و هست. آنچه که در «رواندا» و «کنگو» رقم خورد، صرفا برآمده از یک تعصب خام درون‌کشوری نبود. اگر ریشه‌های نسل‌کشی «روندا» را دنبال کنیم و به بررسی نقش «پادشاهی بلژیک» در ایجاد نفرت میان «هوتو»ها و «توتسی»ها بپردازیم، باید گفت که این نقش اگر پررنگ نباشد، مطمئنا کم‌رنگ نیست. نقشی که در به راه افتادن هرج و مرج در کنگو نیز پررنگ بودن خود را به خوبی نشان داده است.

فیلم «هتل رواندا»، تصویر از amazon
فیلم «هتل رواندا»، تصویر از amazon

نکته قابل توجه دیگر این است که قبیله‌گرایی، چالش صرفا جوامع موسوم به «جهان سوم» نیست. دو جنگ جهانی از اروپا(مرکز سیاست نوین جهان) و مراکز فرهنگی و فلسفی آن آغاز شدند. همچنین جنگ داخلی یوگسلاوی در دهه‌ی 1990 و نسل‌کشی سربرنیتسا که اندکی پس از جنگ بوسنی رخ داد را نیز می‌توان به سیاهه‌ی تاریک قبیله‌گرایی قومی در جوامع توسعه‌یافته نیز اضافه کرد. جنگ و نسل‌کشی بی‌رحمانه‌ای که تقریبا هم‌زمان با نسل‌کشی رواندا(در سال 1995) و باز هم در پی انفعال جوامع بین‌المللی رخ داد.

قبرستان قربانیان نسل‌کشی سربرنیتسا، تصویر از طرفداری
قبرستان قربانیان نسل‌کشی سربرنیتسا، تصویر از طرفداری

با توجه به محتوای نسبتا سنگین کتاب در سه فصل آخر و همچنین برای تشویق بیشتر مخاطب، تنها مروری بر چهار فصل ابتدایی کتاب «اعتقاد بدون تعصب» خواهیم داشت:

1. خدایان بی‌شمار مدرنیته

در آستانه قرن بیستم، نیچه با لحنی سرشار از یقین، مرگ خدا را اعلام کرد. اما در واقع نیچه صرفا فکر می‌کرد که در آستانه‌ی عصر الحاد ایستاده است. پیشتر از نیچه، متفکران رادیکال‌تر عصر روشنگری(به ویژه در فرانسه) با شور و هیجان، انتظار مرگ دین را می‌کشیدند. از دید آنها، دین توهمی بزرگ بود که نه فقط موجب پیدایش خرافات، بلکه موجب بروز هولناک‌ترین قساوت‌ها شده بود. از دید این متفکران، سلاحی که قرار بود دین را نابود کند، عقل بود. این ایمان به روشنگری، به پایان نرسید و در قرن نوزدهم بیشتر صرف علم شد. چنین تصور می‌شد که عقل یک روش خطاناپذیر برای فهم جهان و در نهایت برپایی یک نظم اجتماعی برتر اخلاقی کشف خواهد کرد. در جامعه‌شناسی دین که در قرن بیستم شکل گرفت، پیوند مدرنیته با زوال دین، به «نظریه سکولاریزاسیون» معروف شد. بر اساس این نظریه، مدرنیته، هم به خاطر گسترش شناخت علمی و هم به خاطر ویرانی پایه‌های اجتماعی ایمان دینی به دست نهادهای مدرن، الزاما منجر به سکولاریزاسیون می‌شد.

فرانسوا ولتر: «این رسوا(کلیسا) را نابود کنید!»، تصویر از ParsToday
فرانسوا ولتر: «این رسوا(کلیسا) را نابود کنید!»، تصویر از ParsToday
https://virgool.io/@mohsen_m/gadfly-fe0nybutv4bn
  • وضع کنونی سکولاریزاسیون در جهان چگونه است؟

قضاوت منصفانه‌ای است اگر بگوییم اتفاقات دهه‌های بعد از جنگ جهانی دوم نظریه سکولاریزاسیون را به طور گسترده‌ای ابطال کرده است. وقتی به جهان امروز نگاه می‌کنیم، چیزی که می‌بینیم نه سکولاریزاسیون بلکه انفجار عظیم جنبش‌های پرشور دینی است. به دلایل آشکار احیای دوباره‌ی اسلام بیشترین توجه را به خود جلب کرده است. اما مبارزان افراطی، که عامل اصلی این جلب توجه هستند، فقط بخشی کوچک(هر چند بسیار نگران‌کننده) از یک پدیده‌ی بسیار بزرگ‌تر را تشکیل می‌دهند. در سراسر جهان بزرگ اسلام، میلیون‌ها نفر به اسلام چشم دوخته‌اند تا به زندگی آنها معنا و هدف ببخشد. و بخش عمده‌ای از این پدیده، ارتباط چندانی با سیاست ندارد.

همین سخن را می‌توان در مورد هر سنت دینی بزرگ دیگر نیز گفت: احیای مسیحیت ارتدوکس شرقی پس از تحمل سال‌ها فشار رژیم‌های کمونیستی در روسیه، رشد یهودیت ارتدوکس در ایالات متحده و فلسطین اشغالی، احیای هندوئیسم در هندوستان، احیای بودیسم و آیین کنفوسیوس در چین، و نیز جنبش‌های دینی در ژاپن که تلفیقی از شینتو، مسیحیت و بودیسم هستند.

انقلاب اسلامی ایران در سال 1979، تصویر از ویکیپدیا
انقلاب اسلامی ایران در سال 1979، تصویر از ویکیپدیا

اگر چه این تصویر به شدت دینی از جهان در اروپای غربی و مرکزی(خاستگاه نظریه‌ی سکولاریزاسیون) یک استثنا محسوب می‌شود، اما به طور کلی نمی‌توان به شکل موجهی گفت که مدرنیته الزاما منجر به زوال دین می‌شود. پس اگر مدرنیته در حوزه اعتقادات و ارزش‌ها، لزوما منجر به سکولاریسم نمی‌شود، به چه چیزی می‌انجامد؟ تکثر!

واقعیت اساسی در تعریف «تکثر»، تنوع گروه‌هایی است که یک جامعه را شکل می‌دهند. اما این تعریف شامل دو عنصر دیگر نیز هست: 1- صلح مدنی و 2- تعامل اجتماعی. شکی نیست که می‌توان تنوعی بدون صلح مدنی هم داشت: گروه‌های مختلفی که درگیر کشمکش خشن با یکدیگر هستند(مانند سیاه‌پوستان و سفیدپوستان پیش از جنگ داخلی آمریکا). از سوی دیگر، گروه‌های متنوع می‌توانند در کنار هم زندگی کنند بدون اینکه هیچ تعاملی با یکدیگر داشته باشند(کاست‌هایی در جامعه‌ی سنتی هندوها که از هم‌غذا شدن و ازدواج با افراد بیرون از گروه، دوری می‌کنند). در هیچ یک از این دو حالت، آن پویایی تکثرزای خاصی که در این بحث مورد نظر است، شکل نمی‌گیرد.

اینکه چرا مدرنیته باعث تکثر می‌شود، به آسانی قابل درک است: مدرنیته با سرعت و دامنه‌ای روزافزون، دیوارهای افتراق اجتماعی میان افراد و گروه‌های متنوع را ویران کرد.

وقتی انسان‌ها به مرور زمان با یکدیگر گفتگو کنند، کم‌کم بر تفکر یکدیگر تاثیر می‌گذارند. با وقوع این آلایش، مردم احساس می‌کنند که مشکل و مشکل تر می‌توانند اعتقادات و ارزش‌های دیگران را منحرف، نامعقول یا شیطانی بنامند. کم‌کم این فکر ریشه می‌دواند که شاید این افراد حرفی برای گفتن دارند. با این تفکر، تلقی قبلی از واقعیت که بدیهی تصور می‌شود، رنگ می‌بازد. این اتفاق اصطلاحا «آلایش شناختی» نام دارد. این آلایش در میان جوامع نیز روی می‌دهد: زئوس و آفرودیت در اندیشه‌های الهی یونانی، به ژوپیتر و ونوس در الهیات رومی تبدیل می‌شوند. به طور کلی، بر مبنای «آلایش شناختی»، باورهای دینی از یک جهان‌بینی به جهان‌بینی دیگر «ترجمه» می‌گردند.

تکثرگرایی، تصویر از WorldAtlas
تکثرگرایی، تصویر از WorldAtlas
  • چگونه در مدرنیته، گذار از «تقدیر به اختیار» بر ما تاثیر می‌گذارد؟

این موضوع کاملا بدیهی است که جامعه‌ی مدرن، دایره‌ی انتخاب بسیار وسیع‌تری نه فقط از میان ابزارهای مختلف، بلکه از میان نظام‌های متخلف فناوری دارد. و این گسترش حوزه انتخاب نه فقط بر ابعاد مادی بلکه بر ابعاد شناختی و هنجاری زندگی نیز تاثیر می‌گذارد. در عصر مدرن، نظام‌هایی کلی وجود دارند که می‌توان از میان آنها دست به انتخاب زد – نظام‌های روابط زناشویی، نظام‌های آموزشی و حتی هویت شخصی و ابعاد مختلف آن(سنتی/ تجددطلب، همجنس‌گرا/ غیرهمجنس‌گرا، سخت‌گیر/ سهل‌گیر) و ... . بازارهای بزرگی از سبک‌های زندگی و هویت‌های متخلف شکل گرفته تا به افراد کمک کنند که تصمیم بگیرند می‌خواهند چه و که باشند.

حوزه‌ای از زندگی که در آن حق انتخاب داده می‌شود، «پیش‌نما» و حوزه‌ای را که در آن، حق انتخاب‌ها سلب می‌شود، «پس‌نما» نامیده می‌شود. جامعه‌ای که فقط متشکل از پیش‌نما باشد و هر مسئله آن به انتخاب فرد بستگی داشته باشد قادر نیست برای مدتی طولانی دوام بیاورد و دستخوش هرج و مرج خواهد شد. در مقابل، جامعه‌ای صرفا متشکل از پس‌نما اساسا جامعه‌ای انسانی نخواهد بود، بلکه مجموعه‌ای خواهد بود متشکل از روبات‌ها.

می‌توان بی‌اغراق گفت که مدرنیته از ازدیاد آگاهی رنج می‌برد. بنابراین عجیب نیست که بسیاری از افراد مدرن، عصبی و ناآرام هستند.

برنامه‌های عملی بدیهی برای هر جامعه، «نهاد» نامیده می‌شوند. نهادهای قدرتمند اغلب مثل غریزه عمل می‌کنند – افراد به صورت خودکار از برنامه‌های نهادی پیروی می‌کنند، بی‌آنکه مجبور باشند، مکث و سپس فکر کنند. درست همان‌طور که هر جامعه، بدون پس‌نما دچار هرج و مرج می‌شود، بدون وجود نهادها نیز امکان بقا نخواهد داشت. اما برنامه‌های نهادی جوامع مختلف با یکدیگر فرق می‌کنند. وقتی عملی از پیش‌نما به پس‌نما منتقل می‌شود، می‌توان از «نهادینه سازی» صحبت کرد در حالی که فرایند برعکس آن را «نهادزدایی» نامید.

مدرنیته تا حد زیادی پیش‌نما را در برابر پس‌نما گسترش می‌دهد. به عبارت دیگر، گرایش مدرنیته اغلب به سمت نهادزدایی است. از این رو، فردی که قبلا می‌توانست زندگی را بدون تأمل چندانی سپری کند و بر اساس برنامه‌های نهادی عمل کند، اکنون باید به منابع ذهنی‌اش تکیه کند.

  • چگونه تکثر بر دین، در هر دو سطح فردی و جمعی تاثیر می‌گذارد؟

در زبان آمریکایی از یک واژه گویا برای توصیف تعلق دینی فرد استفاده می‌کنند:«سلیقه‌ی دینی». این واژه بر مفهوم انتخاب تاکید دارد: هیچ‌کس مجبور نیست کاتولیک باشد، او انتخاب می‌کند کاتولیک باشد. اما این واژه به بی‌ثباتی هم اشاره دارد. سلیقه(در اینجا دین) می‌تواند تغییر کند.

بنابراین مدرنیزاسیون منجر به تکثر می‌شود. و تکثر، توانایی فرد برای انتخاب بین دو یا چند جهان‌بینی را افزایش می‌دهد. اشتباه نظریه سکولاریزاسیون در این پیش‌فرض بود که این انتخاب‌ها به احتمال زیاد سکولار خواهند بود. اما در حقیقت آنها به همان اندازه ممکن است دینی هم باشند. آنچه که شایان گفتن است، این نکته است که تکثرزایی الزاما به تغییر چیستی دین نمی‌انجامد بلکه احتمالا چگونگی دین‌ورزی را تغییر می‌دهد.

اما تکثرزایی، خصلت جامعه‌شناختی نهادهای دینی و روابط این نهادها با یکدیگر را هم تغییر می‌دهد. کلیساها، خواهی نخواهی، دیگر نهادهای انحصاری دین نیستند و به انجمن‌هایی اختیاری تبدیل شده‌اند. برای برخی از نهادهای دینی(و رهبران آنها)، پذیرش این امر بسیار سخت است. مثلا زمانی که کلیسا دیگر متکی به بدیهیت فرهنگی یا قدرت قهری دولت برای پرکردن نیمکت‌هایش نباشد، چاره‌ای ندارد جز اینکه مردم را متقاعد کند که از خدمات آن استفاده کنند. چنین رویه‌ای کمابیش برای دیگر ادیان نیز رخ داده است.

تکثرزایی، روابط دیگر نهادهای دینی با یکدیگر را هم تغییر می‌دهد. آنها اکنون خودشان را رقیبانی می‌بینند در یک بازار آزاد یا نسبتا آزاد.

سازوکار تکثرزایی در شرایط آزادی دینی که قانون آن را تضمین کرده باشد، موثرتر از شرایط دیگر عمل می‌کند. اما حتی اگر یک دولت تلاش کند محدودیت‌هایی را بر آزادی دینی اعمال کند، سازوکار تکثرزایی به هر حال راهی برای تحمیل خود می‌یابد. بسیاری از دولت‌ها در جهان معاصر تلاش کرده‌اند آزادی دینی را محدود کنند(اغلب تحت لوای محافظت از شهروندان در برابر مبلغان دینی): بیشتر کشورهای اسلامی، فلسطین اشغالی، روسیه، هند و چین. برخی از این تدابیر نسبتا موثر بوده اند. اما تا زمانی که یک نظام کاملا تمامیت‌خواه(توتالیتر) سر کار نباشد، نیروهای تکثرزا راهشان را باز می‌کنند.

تکثرزایی چالشی بزرگ برای همه سنت‌های دینی ایجاد می‌کند، اما جوامع مدرن نشان داده‌اند که قادرند با این چالش کنار بیایند و خودشان را با آن هماهنگ کنند.

اما تکثرزایی نه فقط بر دین که بر اخلاق هم تاثیر می‌گذارد. و کنارآمدن با تکثرزایی ارزش‌هایی که بر بنیاد اخلاق هستند، در مقایسه با تکثرزایی دینی دشوارتر است. دست کم برخی از قضاوت‌های اخلاقی مستلزم میزانی از قطعیت است که در قضاوت‌های دینی ضروری نیست. مثلا در حال حاضر، مهاجرین مسلمان در اروپا چالش اخلاقی عمیقی برای کشورهای دموکراتیک اروپایی ایجاد کرده‌اند: آیا دولت دموکراتیک می‌تواند قتل فرزند توسط پدر را مطابق قوانین اسلام نادیده بگیرد؟ آیا دولت دموکراتیک لیبرال می‌تواند قتل ناموسی زنانی را که گفته می‌شود آبروی خانواده را برده‌اند، ببخشد؟ یا آیا می‌تواند ختنه زنان را نادیده بگیرد؟ در مورد کودک‌همسری، چندهمسری یا مانند آن چه‌طور؟ اگر شوهران مدعی شوند حق دارند گهگاه برای تنبیه همسرشان او را کتک بزنند چه‌طور؟ مسائلی نیز وجود دارند که حساسیت کمتری دارند: آیا مدارس اروپایی باید درخواست مسلمانان را برای جداسازی دختران و پسران در زنگ‌های ورزش(یا شاید در دیگر فعالیت‌های مدارس یا همه‌ی آنها) بپذیرند؟ آیا زنانی را که از سر تا پا چادر پیچیده‌شده‌اند، باید به ادارات دولتی راه داد؟ آیا قوانین کفرگویی قدیمی را می‌توان برای جلوگیری از توهین به اسلام احیا کرد؟

اما برای یافتن چالش‌های مشابه ناشی از تکثر اخلاقی نیازی به گذر از اقیانوس اطلس نیست. بحث‌های مربوط به سقط جنین و یا ازدواج همجنس‌گرایان در آمریکا مثال‌های روشنی هستند.

از لینک زیر می‌توانید قسمت دوم این نوشته را مطالعه کنید.

https://virgool.io/@mohsen_m/in-praise-of-doubt-hbvwacle8nhe
دموکراسی
نه فرشته‌ام نه شیطان، کی‌ام و چی‌ام؟ همینم... | 35.699738,51.338060
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید