مغلطهی اسکاتلندی واقعی، داستانی سهخطی میان دو نفر است:
الف: اسکاتلندیها جنایت نمیکنند.
ب: اما من یک اسکاتلندی را میشناسم که مرتکب جنایت شده است.
الف: خوب، اسکاتلندیهای واقعی جنایت نمیکنند.
این استدلال که در وهلهی اول باید بدانیم یک مغالطه است، متاسفانه در روزگار ما بسیار به کار میرود. نکته بحث برانگیز ماجرا هم همان عبارت «اسکاتلندی واقعی» است. در ادامه برای اینکه کلیت پرداخت به این موضوع را از دست ندهیم، با همین ترکیب«اسکاتلندی واقعی» پیش میرویم و اینکه چرا اسکاتلندی واقعی، یک فرار از منطق است.
این مغالطه یکی از بهترین روشها برای مسئولیتگریزی است:
گروهی از اسکاتلندیها گندی بالا میآورند!
فرد الف در داستان بالا، سریعا با تعریفی جدید از «اسکاتلندی واقعی»، آنها را از دایرهی مسئولیت خود خارج میکند و به این ترتیب، هیچ کس مسئولیت آنچه که به بار آمده را نمیگیرد.
خود داستان مغلطهی اسکاتلندی واقعی نیز گویای این مسئولیتگریزی است.
هر تفکری با مجموعهی تعاریف و اصول خود، مرزی را تبیین میکند که افرادی داخل و خارج آن قرار میگیرند. این مرزها، با تمام نقاط ضعف یا قوتشان، جزئی از واقعیتهای انسانی و بشری هستند.
اسکاتلندی واقعی اما مرزی معین ندارد. گویندهی این مغالطه هر زمان که اراده کند، میتواند مرز فکری موجود را تغییر دهد. مثلا اگر تعریف پیشین «اسکاتلندی واقعی» از دید انگلیسیهای خبیث!، گزارهی زیر باشد:
«یک اسکاتلندی واقعی، هرگز در خدمت به اربابان انگلیسیاش کوتاهی نمیکند و با کمال عشق و ایثار، برای اعتلای سلطنت انگلیس تلاش میکند.»
اما اگر روزی ظلم انگلیسیها، کاسهی صبر اسکاتلندیها را لبریز کرده، آنها را به شورش وادارد، میتوان اسکاتلندی واقعی را دوباره باز تعریف کرد:
«یک اسکاتلندی واقعی، علاوه بر اینکه با تواضع برای اربابان انگلیسیاش عرق میریزد، هرگز و هرگز دربارهی آن دشواری مقدس که بر جسم و روحش وارد میشود، مردد و معترض نمیشود!»
به این ترتیب، انگلیسیها میتوانند مفهوم «اسکاتلندی واقعی» را به مانند یک خمیر در دستانشان تغییر دهند تا همیشه هماهنگ با منافعشان باشد.
ایراد این کار اما اینجاست که با گذر زمان، اگر «اسکاتلندی واقعی» دچار تناقض نشود، به احتمال زیاد دچار پوچی خواهد شد. یعنی تبدیل به معیاری خواهد شد که هیچکس در دنیای واقعی آن ویژگیها را تماما ندارد و کار به آنجا میرسد که به قول شاعر:
گفت: زین معیار اندر شهر ما / یک مسلمان هست، آن هم ارمنیست!
این رویکرد بدون مرز در مغالطهی «اسکاتلندی واقعی»، با واقعیتهای انسانی هماهنگ نیست و در نتیجه دیر یا زود باعث زوال مفاهیم موجود و مرتبط نیز خواهد شد.
مسئله این نیست که آیا واقعا تعریفی عینی(objective) و بیرونی برای «اسکاتلندی واقعی» وجود دارد یا خیر. مسئله و چالش اصلی این است که اگر نسبیت و تنوع فکری در یک نظام فکری وجود داشته باشد، آنگاه کدام گروه، گروه «راستین»، «حقیقی» و «واقعی» است؟ تمامی گروههای موجود در نظام فکری، با درجاتی متفاوت از درستی، خود را آن «اسکاتلندی واقعی» مینامند:
اگر تاریخ بخوانید، خواهید دانست که ما میراثدار همان مفهوم «اسکاتلندی واقعی» هستیم.
اگر به فطرت خود رجوع کنید، حقیقت را خواهید فهمید و نور «اسکاتلندی واقعی» را از میان ما خواهید دید.
اگر به اعمال و سخنان دشمنان دقت کنید، خواهید فهمید که ما همان «اسکاتلندی واقعی» هستیم زیرا دشمنان، تنها با «اسکاتلندی» بودن ما مشکل دارند. ما آخرین مانع دشمنان بر سر شکست یا پیروزی اسکاتلندیها هستیم.
در چنین وضعیتی که تمامی گروهها، ادعاهای فوق را کمابیش تکرار میکنند، وضعیتی رقابتی شکل میگیرد. در چنین وضعیتی است که «سیاست» و «واقعگرایی» جای «حقیقت» و «آرمانگرایی» را میگیرد و مفهوم «اسکاتلندی واقعی»، رو به زوال، تناقض و بدنامی میرود. در این رقابت، «برتری اخلاقی-آرمانی» فدای «برتری سیاسی» خواهد شد.
به گزارهی زیر دقت کنید:
اسکاتلندی واقعی به ذات خود هیچ عیبی ندارد، هر عیب و ایرادی که که هست از اسکاتلندیبودن ماست.
این نکته که بیانگر استیلای مغالطهی «اسکاتلندی واقعی» بر نظام فکری افراد است، نوک پیکان تفکر انتقادی را از «ایمان» به «مومن»، و از «ایدئولوژی» به «صاحب ایدئولوژی» تغییر میدهد. به همین دلیل است که با اتخاذ چنین رویکردی، هستهی اصلی «ایدئولوژی» بدون آسیب باقی میماند. به عبارت دیگر این هسته، باید بدون نقص باقی بماند تا ایدئولوژی دچار ترک و ریزش نشود.
در عالم ادبیات، شاید بتوان «برادر بزرگ» رمان «۱۹۸۴» را تمثال این رمانتیسم دانست. «برادر بزرگ»، رهبری دلسوز، قادر مطلق و البته منزه از خطاست. هر موفقیت و پیروزی، تمام دانش و خرد، شادی و فضیلت، از رهبری او ناشی میشود. او هرگز نخواهد مرد. او کانونی است که عشق، ترس، انتقام و همه عواطف انسانی را به سوی خود جذب میکند.
اگر «برادر بزرگ» عاری از خطاست، پس چه کسی خطا کرده و فاجعه به بار آورده؟ بدون شک کار «دشمن» است. «دشمن»، این نعمتِ ضروری، نقش مهمی را در تحکیم پایههای مغلطهی «اسکاتلندی واقعی» ایفا میکند. «دشمن» در این گفتمان، نه یک گزینه مفید بلکه حیاتی است. پس اگر وجود نداشته باشد، ساخته میشود، و اگر موجود باشد، پررنگ میشود و مسئولیت تمامی فجایع را بر عهده میگیرد.
مجددا در رمان «۱۹۸۴» نیز دشمنی به نام «گلدشتاین» است که شرارتها همه از او سر میزند. آیا «گلدشتاین» وجود خارجی دارد یا خیر؟ نمیدانیم. اهمیتی هم ندارد. آنچه که مهم و حیاتی است، این است که «گلدشتاین» در ذهنها زنده باشد. با کنترل شدید بر ذهن، میتوان واقعیت را بر اساس «ذهن» از نو ساخت، حتی اگر خلاف آن چیزی باشد که در عمل در حال رخ دادن است.
با همهی این اوصاف، «اسکاتلندی واقعی» اما یک استدلال است. ولی به آن شرح که رفت، استدلالی ضعیف و مختوم به تناقض و پوچی است. با آگاهی از چنین استدلالهایی میتوان از خطاهای شناختی مصون ماند و به افزایش مطالبهگری برای مسئولیتپذیری ادامه داد.