mohsen mahmoodzadeh
mohsen mahmoodzadeh
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

خوک‌ها و آدم‌ها | همه‌ی آنها پلیدند اما بعضی‌هایشان پلیدترند!

بر اساس رمان‌های «قلعه حیوانات» و «1984» از «جورج اورول».
نهایتی ذوقی که می‌تونستم با دوربین کیفیت‌پایین به خرج بدم همین بود:)
نهایتی ذوقی که می‌تونستم با دوربین کیفیت‌پایین به خرج بدم همین بود:)

سلام اُبراین عزیز! مدت‌هاست که تو را ندیده‌ام. بابت دست‌خط ناخوشایندی که دارم عذرخواهم. چندین سال است در تلاشم و هنوز دست‌خطم به خوبی دست‌خط شما آدم‌ها نشده است. می‌دانی، مانند شما رفتارکردن برای ما بسیار سخت است. با این حال چیزهایی والاتر از ما و شماست که هر دو برای تحقق‌شان می‌جنگیم. مایه خرسندی است که حالا ارزش‌های قلمرو حیوانات با سرزمین آدم‌ها گره خورده است. حال می‌توانیم در کنار هم افق درخشان آینده را ترسیم کنیم و آن را تحقق بخشیم.

اما اگر بخواهم کمی صمیمانه‌تر بنویسم و دوستانه‌تر از چالش‌های قلعه حیوانات بگویم، باید این طور بیان کنم که اینجا به مرور اوضاع در حال بهتر شدن است. گوسفندان هر چه می‌گوییم تکرار می‌کنند. شاید تصورش سخت باشد اگر بدانی که گوسفندان در مزرعه تا چه اندازه در تحکیم قدرت ما تاثیر گذاشتند و می‌گذارند. مادامی که حجم قابل توجهی از آنها در مزرعه باشند، می‌توان به حفظ قدرت امیدوار بود. البته زور چندانی برای کارهایی که باید انجام شوند، ندارند و این تنها عیب‌شان است. چه می‌شد اگر می‌توانستیم حیوانات زورمند گوسفندصفت داشته باشیم؟ چندین سال پیش اسبی به نام «باکسر» در مزرعه ما وجود داشت. درک نخواهی کرد که چه حیوان نجیبی بود. همیشه حق را از آن من و من را از آن حق می‌دانست. و کار می‌کرد، بیش از همه کار می‌کرد و کمتر از همه استراحت. نخبه‌ای بود که در ساختن آسیاب مزرعه ما، بیش از همه زحمت کشید. باکسر همان حیوان زورمند گوسفندصفت بود؛ تندیس تلاش، بصیرت و وفاداری به آرمان‌ها و ارزش‌های مزرعه ما. افسوس که او هرگز جفتی نیافت و کرَه‌ای به دنیا نیاورد. وگرنه فرزند خلف او را همان طور تربیت می‌کردیم که راه پرفتوح پدرش را ادامه دهد. باید اقرار کنم که دلتنگ او هستم. جمله درخشان او را همیشه به حیوانات گوشزد می‌کنم: «همیشه حق با ناپلئون است، من ‌سخت‌تر کار خواهم کرد».

باکسر، تصویر از pinterest
باکسر، تصویر از pinterest

دیگر چه می‌توانم از رنج‌های رهبری این قلعه بگویم؟ «اسنوبال» خبیث مدت‌هاست از اینجا رفته اما هنوز هم توطئه‌ها و دسیسه‌های او دامن‌گیر مزرعه ماست. شنیده‌ام در سرزمین شما هم «گلدشتاین»نامی وجود دارد که آفت ارزش‌ها و آرمان‌های حزب شماست. البته اسنوبال از یک سو بیشتر شبیه رهبران پیشین و خائن شما یعنی «رادرفورد»، «آرونسون» و «جونز» بود. اما از سوی دیگر که فکر می‌کنم مهم‌تر است، او شبیه همان گلدشتاین است. ما و شما هر دو به دشمنانی نیاز داریم. دشمنانی که به لطف وجودشان بتوانیم حیوانات‌مان را همواره هراسان نگه داریم. دشمنانی که می‌توانیم خرابکاری‌هایمان را همیشه به گردن آنها بیندازیم. تنها نام‌شان متفاوت است: گلدشتاین برای شما، اسنوبال برای ما. حتی نمی‌دانم اسنوبال هنوز زنده است یا نه! اما مهم نیست. هیچ اهمیتی ندارد که او در کدام مزرعه می‌چرد و یا اینکه مردارش در کدام علف‌زار می‌گندد. مهم این است که او در ذهن حیوانات ما زنده است. دشمنی که همیشه مشکلات به گردن اوست.

 لئون تروتسکی(بخوانید اسنوبال یا رادرفورد یا آرونسون یا جونز... هر کدام که دوست دارید!) از رهبران و نظریه‌پردازان انقلاب شوروی که پس از قدرت‌گیری استالین تبعید و سپس ترور شد، تصویر از marxist.com
لئون تروتسکی(بخوانید اسنوبال یا رادرفورد یا آرونسون یا جونز... هر کدام که دوست دارید!) از رهبران و نظریه‌پردازان انقلاب شوروی که پس از قدرت‌گیری استالین تبعید و سپس ترور شد، تصویر از marxist.com

دریافتم که باید در ذهن حیوانات، اینجا را همچون بهشت و آن سوی دیوارهای مزرعه را جهنمی که حیوانات در آن می‌میرند تصویر کنم. آنها تصور می‌کنند و تصور کمتر از تصویر نیست، ابراین! تو بهتر می‌دانی. بهتر از من می‌دانی که ذهن همه چیز است. واقعیت چیزی جز فضای این جمجمه درون سر نیست. و تو توانستی آنچه را که در جمجمه مردمانت می‌گذرد، مهار کنی. آرزو می‌کنم که حکومت ما، همچون حکومت شما بر «اوشنیا» جاویدان بماند. اما حال که کمی وضع به وخامت گذاشته، راه‌های دیگری را دنبال می‌کنم. مثلا از «موزز» زاغ خواستم تا بیشتر و پرشورتر از گذشته، در مورد سرزمین شیر و عسل صحبت کند؛ همان سرزمینی که حیوانات پس از تلاش‌های صادقانه‌شان برای اعتلای قلعه ما، پس از مرگ، رهسپار آن بهشت خواهند شد. اگر چه در ابتدا راه حلی خوب بود اما به سختی حیوانات را راضی می‌نمود. گشنگی را به سختی می‌شد با چنین ترفندهایی مهار کرد. از راهی دیگر استفاده کردیم. لاشه چند حیوان خارجی را در مزرعه علم کردیم و گفتیم این جهنمی است که در دیگر مزرعه‌ها پابرجاست. حیواناتشان را می‌کُشند و به قدرت ادامه می‌دهند. حیوانات را مجاب کردیم اینجا جهنم نیست و اگر جهنم باشد، در مزارع دیگر جهنم‌هایی به مراتب بدتر وجود دارد.

بهای دروغ‌ها چیست؟، تصویر از هات استار
بهای دروغ‌ها چیست؟، تصویر از هات استار

و همان اندازه که اسکوئیلر نگهبان روح حیوانات ما بود، «سگ‌های نگهبان» من از مزرعه محافظت می‌کردند. نگهبانان وفاداری که دشمنان داخلی و خارجی ما را به مکافات جنایاتشان می‌رساندند. باید بگویم اگر از هر چیز پشیمان باشم، بی‌شک از پرورش سگ‌ها و هزینه‌هایی که برای‌شان کردم پشیمان نیستم و نخواهم بود.

اما باید از تو تشکر ویژه‌ای کنم زیرا که از تو درسی بزرگ گرفتم: از تو آموختم که چگونه گذشته را تغییر دهم. این چهارپایان، مغزی ندارند. و از آن بدتر که حافظه‌ای برای به خاطر سپردن ندارند. و تو خود می‌دانی: چه چیزی از این بهتر؟! حافظه این حیوانات آن قدر ضعیف بود که به راحتی لوح هفت فرمان گذشته را تغییر دادیم. اگر چه یک بار اسکوئیلر در حین تغییر متن یکی از قوانین مرتکب اشتباه شد، اما حیوانات نادان‌تر از آن بودند که بفهمند. حافظه‌های کوتاه! نه آن قدر کوتاه که حقانیت تو را فراموش کنند و نه آن قدر بلند که کرده‌ها و وعده‌های تو را به خاطر آورند. این است حافظه سالم و قدرتمند! گویا در اوشنیا نیز دیگر کسی نمی‌تواند گذشته را به خاطر بیاورد. همه فراموش کرده‌اند که چه رخ داده، و چون گذشته‌ای ندارند نمی‌دانند باید برای آینده چه کنند. و اینجاست که ما خویش را آینده معرفی می‌کنیم. ما مزرعه‌ای از اسب‌های آزاد، مرغ‌های آزاد، دانه‌ها و گندم‌های فراوان خواهیم ساخت. ما آینده را خواهیم ساخت.

وقتی که فتوشاپ در خدمت حاکمیت تمامیت‌خواه قرار می‌گیرد! «نیکلای یژوف» به اتهام خیانت اعدام و سپس تصویر او از تمامی اسناد و مدارک حذف شد، تصویر از newyorker
وقتی که فتوشاپ در خدمت حاکمیت تمامیت‌خواه قرار می‌گیرد! «نیکلای یژوف» به اتهام خیانت اعدام و سپس تصویر او از تمامی اسناد و مدارک حذف شد، تصویر از newyorker

زیاده‌روی کردم! مرا ببخش. با این حال باید بگویم حتی کودن‌ترین‌ها هم گاهی اوقات چیزهایی را می‌فهمند که باهوش‌ترین‌ها نمی‌فهمند. مثل ساعت خرابی که در روز، تصادفا دو بار زمان را درست نشان می‌دهد. همان بار که اسکوئیلر از نردبان سقوط کرد، آن الاغ عبوس... نامش چه بود؟... بنجامین! آن الاغ عبوس گویا پوزخند می‌زده است. معنای این خنده‌های نفرت‌انگیز را خوب می‌فهمم. با این حال او تنبل‌تر و کرخت‌تر از آن بود که برای ما دردسری درست کند. نیاز نیست که همیشه با خرده آگاهی این حیوانات بجنگیم. اگر آگاهی‌شان آنان را به تکاپو و تحرک وانمی‌دارد، می‌گذاریم این‌گونه سرشان گرم باشد!

احیانا اگر پرسیدی که ساعت را از کجا می‌شناسم، خب... به اندازه کافی در خانه‌های شما آدم‌ها زندگی کرده‌ام که با ساعت‌هایتان آشنا باشم. علت این کُندی را می‌دانی. در روزهای اول انقلاب، باید حیوانات را از ‌آدم‌ها و هر آنچه که به شما آدم‌ها تعلق داشت متنفر می‌کردیم. از «میجر» پیر مایه گذاشتیم. هدف انقلاب‌مان را هدف او معرفی کردیم و با جذبه و جایگاه او، به حکومت‌مان مشروعیت بخشیدیم. اما آن هنگام که قوانین تغییر کردند، دیگر توانستیم میجر را کنار بگذاریم و از مواهب زندگی آدمیزادی بهره‌مند شویم. حیوانات هم دیگر دلیلی برای تردید نداشتند. حافظه‌هایشان کوتاه، سگ‌های نگهبان‌مان زورمند، و قوانین تغییر یافته بودند. هر تردیدی را هم اسکوئیلر برطرف می‌کرد و دیگر نیازی به نگرانی نبود. خلاصه کلام، آن زمان در دل می‌گفتم: گور بابای حیوانات!

نامه‌ام طولانی شد ابراین عزیز! حرّافی مرا ببخش. امیدوارم دیر یا زود فرصت میزبانی از تو را در مزرعه «مانر» داشته باشم. امیدوارم که بیش از گذشته از تجربیات هم بهره‌مند شویم و شاهد همکاری‌های بیشتر میان مزرعه مانر و اوشنیا باشیم. زنده باد مزرعه مانر! زنده باد اوشنیا!

دوست همیشگی تو

ناپلئون، رهبر کبیر مزرعه مانر


پی‌نوشت: فکر کنم اخیرا مشکلاتی برای گذاشتن لینک در متن وجود داره(حداقل من این طوریم). لینک مینی‌سریال چرنوبیل رو از اینجا ببینید.

https://virgool.io/@mohsen_m/1984-book-review-jfrgnwx4ym40
1984قلعه حیواناتحال خوبتو با من تقسیم کنمسابقه دست‌اندازطرح صیانت
نه فرشته‌ام نه شیطان، کی‌ام و چی‌ام؟ همینم... | 35.699738,51.338060
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید