از «عشق» به عنوان کلمه و مفهومی نیک و انسانی در اذهان ما یاد میشود. با این حال در دنیای واقعی و نه انتزاعی، «عشق» گاهی اوقات نه سازنده و زندگیبخش که ویرانگر و مرگاندود بوده است.
برای پرداخت به این «عاشقی ویرانگر»، در این نوشته به سراغ شخصیت «گنجشک اعظم»(high sparrow) از سریال «بازی تاج و تخت» خواهیم رفت؛ راهبی مذهبی که در فصول پنجم و ششم سریال حضوری پررنگ داشت و تاثیراتی بحثبرانگیز بر دنیای بازی تاج و تخت گذاشت.
از آنجا که قصد داریم به جزئیات اشاره کنیم، خواندن ادامهی متن، داستان را برای شما، در صورتی که آن را تماشا نکرده باشید، افشا خواهد کرد.
گنجشک اعظم در ابتدا نه به طور مستقیم، بلکه از طریق تاثیراتی که بر دیگران گذاشته است، به ما معرفی میشود. در همان قسمت ابتدایی متوجه میشویم که «لنسل لنیستر»، اشرافزادهی مو بلوند از خاندان لنیستر، با لباسی مذهبی، موی تراشیده و پابرهنه در کاخ حضور مییابد در حالی که برای فرقه یا مکتب فکری جدیدش، از تمامی امتیازات مادی و معنوی خاندان خود چشمپوشی نموده است. این تصویر اولیه، تاثیر عمیق آموزههای گنجشک اعظم را نشان میدهد تا آنجا که حتی اشرافزادگان را نیز به خود جذب کرده است.
اما نمایش بعدی، درخشانتر است. پیروان گنجشک اعظم که خود را «گنجشک» نامیدهاند، یکی از راهبان اعظم مذهبشان را در یکی از روسپیخانههای شهر دستگیر نموده و او را وادار میکنند تا عریان در شهر راه بپیماید. این تقابل میان راهب اعظم و گنجشک اعظم، در واقع جایگاه گنجشک اعظم را در نزد ما از یک راهب معمولی به یک رهبر اصلاحطلب مذهبی ارتقا میدهد؛ رهبری که معتقد است «این دین، آن دین واقعی نیست!» و از این رو در قامت یک متدین واقعی که در برابر متدیننماها قدعلم نموده و جز از خدایان از هیچ کس دیگری پروا ندارد، ظاهر میشود.
تاخت و تاز گنجشکها در پایتخت، به گوش «سرسی لنیستر»، ملکهی مادر، میرسد. او تصمیم میگیرد تا در کوچه پسکوچههای شهر، گنجشک اعظم را پیدا کند. در این دیدار که برای نخستین بار گنجشک اعظم را میبینیم، مجددا تیپیکالهای یک رهبر مذهبی واقعی را رویت میکنیم. پیرمردی با لباسی مندرس، پابرهنه و در حال اطعام فقرا و نیازمندان. سخنوری او توجه ملکهی مادر را جلب میکند تا در او فرصتی را برای تسویه حسابهای شخصی ببیند. سرسی که در اثر حوادث رخداده در سریال، جایگاه سلطنتی خود را در حال زوال و فراموشی میبیند، دست به انتقامی سیاسانه میزند. با حمایت او از گنجشک اعظم، پس از حدود دویست سال، مذهبیون هفت مسلح میشوند. موعد انتقام از دشمنان خدایان و نابودی ناپاکیها فرا میرسد. مذهبیون مسلح به آبجوخانهها و روسپیخانههای پایتخت حملهور میشوند و آنها را ویران میکنند.
کار پاکسازی و خالصسازی مذهبیون هفت آنچنان بالا میگیرد که در تعقیب افراد بدنام شهر، «لوراس تایرل»، برادر «ملکه مارجری» و سپس خود ملکه مارجری را نیز دستگیر میکنند!
پس از چنین اقداماتی، تخریب آن تصویر زیبای اولیه از گنجشک اعظم آغاز میشود. او حالا نمادی از دین در خدمت قدرت و سلطنت است که به تدریج علیه خود قدرت نیز عرض اندام میکند. در چنین نقطهایست که مخاطب مطمئن میشود که گنجشک اعظم نیز شیادی فرصتطلب و گرگی در لباس میش است که به نام دین و به کام قدرتطلبی خود به میدان آمده است. با دستگیری ملکه سرسی، تراشیدن موهای او و وادار ساختن او به یک راهپیمایی عریان در پایتخت، این تصویر سیاه و تاریک از گنجشک اعظم تکمیل میشود.
یکی دیگر از شخصیتهایی که غیر مستقیم با گنجشک اعظم مقایسه میشود، شخصیت «رِی» است. این شخصیت که صرفا یک کاراکتر مهمان در سریال است، پیشتر خود مزدوری بوده که حال توبه کرده و به مذهب هفت گرویده است. شاید بهتر باشد دلیل اینکه چرا دینورزی او باعث میشود تا احساس انزجار بیشتری از گنجشک اعظم داشته باشیم را در سخنرانی خود او بیابیم:
ما واقعگرایی و صداقت بیشتری را در کلام و عمل رِی میبینیم. او نه تنها راهبی جدا از واقعیتهای روزمرهی مردمش نیست بلکه خود از میان تاریکیها به این جا رسیده و سعادت را در حفظ صلح و اجتناب از خشونت میبیند:
خشونت یک بیماری است. با پخش کردنش نمیشه از بین بردش.
این دقیقا در نقطهی مقابل آن چیزی است که گنجشک اعظم قائل به آن است. گنجشک اعظم اگر چه به گفتهی خود، گذشتهی تاریکی داشته است اما این تجربه، نه تنها او را به انسانی نیککردار تبدیل نکرده بلکه به او مجوز این را داده تا با ظاهر آرایی، خود را خادم خدایان و منادی عدالت بداند و برای این کار از خشونت و سرکوب نیز رویگردان نباشد:
عدالت او اما واضحا یک تناقض بزرگ دارد. او در میان گناهکاران، تنها اشراف و بزرگزادگان را نشانه گرفته و باز در میان آنها صرفا افرادی را که میتوانند به قدرتطلبی او کمک کنند زیر نظر دارد. برای مثال او، سرسی لنیستر را به خاطر روابط نامشروع بارها و بارها تحت تعقیب و پیگرد قرار میدهد اما به «جیمی لنیستر»(برادر سرسی) اعتنایی نمیکند چون راه قدرت، از مسیر محاکمهی او نمیگذرد! وقتی که جیمی لنیستر در معبد بیلور، گناهان خود را در برابر گنجشک اعظم برمیشمرد، با ارعاب و تهدید از او میپرسد:
- من شایستهی چه مجازاتی هستم؟
+ میخوای در این مکان مقدس خون بریزی؟
- از نظر خدایان که مشکلی نیست، اونا در مجموع بیشتر از همه ما خون ریختند!
قدرت افسارگسیختهی مذهبیون هفت آنچنان بالا میگیرد که تصمیم به برگزاری راهپیمایی عریان ملکه مارجری میگیرند تا در نهایت جیمی لنیستر و درباریان به این نتیجه برسند که باید با مشت آهنین، ارتش مذهبی را سر جای خود نشاند. در حالی که درگیری قریبالوقوع است و محتمل، گنجشک اعظم در برابر سربازان گارد پادشاهی و مردم، از اجرای حکم ملکه منصرف میشود! این انصراف اما نه از سر ضعف و ترس، که حاصل یک قرارداد است؛ قراردادی که با خروج «پادشاه تامن» از معبد بیلور در حالی که سربازانش با زرهای منقش به هفت خدا در کنار او قرار دارند هویدا میشود. با حمایت شخص پادشاه از مذهبیون هفت، قدرت از انحصار سلطنت خارج و نهاد دین نیز از کیک قدرت سهیم میشود.
اگر چه در ظاهر گنجشک اعظم و پادشاه تامن بر روی پلههای معبد بیلور در کنار هم ایستادند، اما کیست که پس از دیدن این لحظات متوجه نشود که در واقع حالا سلطنت است که تحت سلطهی گنجشک اعظم درآمده. اخراج جیمی لنیستر از پایتخت و لغو قانون «محاکمه از طریق مبارزه» راه را برای محاکمهی مجدد ملکه سرسی هموارتر میکند. پس از این وقایع است که تصمیم سرسی برای اجرای «راه حل نهایی گنجشکها» قطعی میشود: یک انفجار سهمگین از زیرزمین معبد بیلور برای نابودی تمامی گنجشکها، انتقام از باقیماندهی آنها و در نهایت تثبیت قدرت بلامنازع سلطنت!
اما آیا قصهی گنجشک اعظم همین بود؟ شیادی فرصتطلب که به نام دین و به کام قدرتطلبی خود به میدان آمده بود و چون قدرتی فراتر از قدرت او وجود داشت از صحنهی بازی تاج و تخت محو شد؟ اگر چه تقریبا در بیشتر لحظات سریال این حس قویا در ما وجود دارد، اما لحظهای هست که این تصویر را بر هم میزند. دقیقا لحظاتی پیش از انفجار معبد بیلور. گنجشک اعظم پس از آنکه توطئهی انفجار را در مییابد، در آن دم آخر پیش از انفجار، دستانش را باز و رو به آسمان میکند. این آخرین تصویر از اوست که سپس در میان شرارههای سبز زنگ وایلدفایر ناپدید میشود. اما آیا این تصویر علیه آنچه که در تمامی دو فصل حضور گنجشک اعظم در سریال ساخته و پرداخته شده بود، برنمیخیزد؟ اگر بپذیریم که این حرکت پایانی او یک نمایش و تظاهر نبوده، او واقعا یک «عاشق واقعی» بوده است. این «عشق» به خدایان آنچنان در او رسوخ کرده بود که او تمام هستی و نیستی خود را فدای آنان میکند.
اما این «عشق»، هیچ متاع قابل تحسینی نیست. عشق گنجشک اعظم، یک عشق سادومازوخیستی است. «عشق» او به دین، با سرکوب خود و خشونتورزی علیه دیگران قوام مییابد. آنان که به مانند «گنجشک اعظم» به قدرت میرسند، برای اینکه به دیگران ثابت کنند که اعتقاد و ایمان آنها آن قدر خالص است که درگیر زرق و برق قدرت نمیشوند، راه ریاضت نفس را در پیش میگیرند: سادهزیستی میکنند، از ثروت و زرق و برق دنیا دوری میکنند، از افتخارات گذشته و هویتهای دیگرشان(خانواده، قومیت، ملیت و …) میگذرند تا مانع تاخت و تاز هویت جدیدشان نشود. با این حال، هیچ از یک اینها به خودی خود نمیتواند دنیایی بهتر را برای ایشان و دیگران خلق کند. مثال «گنجشک اعظم» و تمام کسانی که در اسارت «رمانتیسم دینی» و فراتر از آن «رمانتیسم ایدئولوژیک» هستند این گزاره را ثابت میکند که:
آن کس که هزینهی بیشتری میپردازد، محقتر نیست.
پس آن کس که هر هزینهی نابخردانه و احمقانهای را بر گردهی خود و دیگران میگذارد، نه تنها عاشق نیست بلکه بردهای است که بردگی و حماقت خویش را «عشق» نام نهاده.
اما این بردگی، منحصر به قلمروی قرون وسطایی «بازی تاج و تخت» نمیشود. به دور از ارزش است اگر از «عشق ایدئولوژیک» صحبت کنیم و نامی از «ماگدا گوبلز» نبریم.
پیشتر اینجا دربارهی او مفصلتر صحبت کردهایم. ماگدا گوبلس، همسر یوزف گوبلز، از بلندپایهترین مردان حزب نازی بود. اگر امروزه، یوزف گوبلز نماد «پروپاگاندای ایدئولوژی»ها است، بیشک میتوان ماگدا، همسر او را نماد «رمانتیسم ایدئولوژی»ها دانست.
ماگدا گوبلز، برای تکثیر خون ژرمن و به دنیا آوردن سربازانی برای حزب نازی و در صدر آنها پیشوا(آدولف هیتلر)، در طول نه سال، شش فرزند به دنیا آورد. او سپس نقش خود را به عنوان یک الگوی «زنانه» نازی، با حضور به عنوان یک پرستار بر سر مجروحان جنگ ایفا نمود. اما تاریکترین لحظات زندگی او در ساعات پیش از خودکشی رقم خورد: وقتی که هر شش بچهاش را در خواب با خوراندن سم کشت. و بعد به همراه همسرش با خوردن سم خودکشی کرد و نزدیکان جنازهی آن دو را سوزاندند.
اما آیا والاترین جایگاه عشق این نیست که در راه معشوق، از جان شیرین نه تنها خود که جان شیرین عزیزانمان نیز دریغ نکنیم؟ ماگدا گوبلز یک دروغگو، بزدل یا لافزن نبود. او بدون شک عاشق آرمان حزب نازی و پیشوا بود. او این عشق را با پرداخت هزینهای گزاف پرداخت نمود: به دنیا آوردن فرزندان به خاطر عشق به پیشوا و سپس قتل همان فرزندان، باز هم به خاطر عشق به پیشوا. بیشک هیچ کس نمیتواند عشق او به آرمانهای حزب نازی را انکار کند. ماگدا در روزهای آخر در نامهای برای پسری که از همسر نخستش داشت، نوشت:
دنیا پس از پیشوا و ناسیونالسوسیالیسم دیگر ارزش زندهماندن ندارد… این بچهها برای زندگیای که پس از ما میآید حیفند و خدای بخشاینده مرا درک خواهد کرد اگر خودم آنها را رهایی بخشم…
با این حال، هر آن کس که به «رمانتیسم ایدئولوژیک» مبتلا و مسخ ایدئولوژیها نشده باشد، میتواند درک کند که این «عشق»، ویرانگر است. این «عشق» همانند مارهای بر دوش ضحاک، از خون انسانها تغذیه میکند. این «عشق»، هر اندازه گزاف و پرافتخار، احمقانه و احمقانه و احمقانه است.
اما اگر این «عشق» ویرانگر است پس کدام «عشق» میتواند آن احساسی باشد که انسانها را به سوی ساخت دنیایی بهتر رهنمون میسازد؟ شاید خلاصهترین تصویر و تفسیر از آن را بتوانیم در این شعر از سایه بیابیم:
عشق شادی است، عشق آزادی است
عشق آغاز آدمیزادی است
عشق آتش به سینه داشتن است
دم همت بر او گماشتن است
عشق شوری ز خود فزاینده است
زایش کهکشان زاینده است
تپش نبض باغ در دانه است
در شب پیله، رقص پروانه است...
زندگی چیست؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن
زنده است آن که عشق میورزد
دل و جانش به عشق میارزد…