در شبانگاه ۶ آوریل ۱۹۹۴، هواپیمای حامل «جووینال هابیاریمانا»، رئیسجمهور هوتو(یکی از قبایل کشور رواندا) تبار رواندا، در اثر شلیک یک موشک زمین به هوا، سرنگون شد. در این سانحه، سیپرین نتاریامیرا، رئیسجمهور هوتو تبار کشور بروندی هم جان خود را از دست داد.
کار چه کسی بود؟ به طور دقیق نمیدانیم. اهمیتی هم ندارد؛ یا حداقل در برابر فاجعهای که پس از آن رخ داد بیاهمیت است. هوتوهای افراطی که قدرت مرکزی را در اختیار داشتند، مخالفان حکومت و در راس آنها جبههی میهنپرستان رواندا(Rwandan Patriotic Front) یا RPF را که عمدتا از قبیلهی توتسی(Tutsi) بودند، مقصر میدانستند. از سوی دیگر، RPF اعلام کرد که هواپیما توسط خود هوتوها منهدم شده تا به آنها بهانهای برای سرکوب دهد.
از فردای ششم آوریل به مدت تقریبا صد روز، هوتوها قتل عامی سازمانیافته را علیه توتسیهای کل کشور ترتیب دادند. در عرض صد روز، حدود ۸۰۰هزار نفر به معنای واقعی کلمه سلاخی شدند؛ یعنی به طور متوسط، ۵ نفر در دقیقه! علاوه بر این، نزدیک به ۲۰۰هزار تا ۵۰۰هزار زن مورد تعرض قرار گرفتند که در بسیاری از موارد عامدانه توسط مردان مبتلا به ایدز انجام میشده است. در این نسلکشی، کودکان و نوزادان نیز در امان نماندند.
افراد قبیله هوتو جادهها را بستند و کل کشور را برای یافتن توتسیها زیر و رو کردند. هر مردی مامور جستوجوی نظاممند ده خانه برای یافتن توتسیها شد. همسایهها توتسیها را لو میدادند و میکشتند. اجساد هزاران توتسی بر رودخانه از تانزانیا تا اوگاندا شناور بود. ظرف چند ماه شاید یک میلیون توتسی کشته شدند.
شبهنظامیان هوتو که در سمت انتاراما بودند به ما دستور دادند با پرتاب خودمان به رودخانه خودکشی کنیم. با نومیدی و به امید پرهیز از مرگی بدتر در زیر ساطورهای آنها، بسیاری از جمله تعداد زیادی از زنان که کودکانشان را به کمرشان بسته بودند به داخل رودخانه پریدند و غرق شدند. پدرها که از مرگی که در انتظارشان بود آگاه بودند، به عنوان آخرین نشانهی عشق، کودکانشان را به رودخانه می انداختند.
خشونت افسارگسیختهای که در رواندا رخ داد، یک درگیری سادهی قومیتی نبود. نوعی نسلکشی بود که رواندا و همسایگانش را درگیر جنگهای بیامانی کرد که هنوز هم در بعضی مناطق آفریقای مرکزی در جریان است. شدت و حدت خشونت رخ داده در این نسلکشی، به گواه شاهدان غیرقابل تصور بوده است.
در این نوشته قصد داریم تا به برخی ریشهها و خاستگاههایی بپردازیم که خشونت و خشونتورزی را حداقل شبیه آنچه که در رواندا رخ داد، مشروع میکنند. به این منظور از کتاب «انسانیت: تاریخ اخلاقی سدهی بیستم» اثر جاناتان گلاور بهره میبریم. همچنین این مسئله را با مروری بر تاریخ معاصر رواندا پیش خواهیم برد.
برای ریشهیابی نسلکشی رواندا باید به چند دهه قبل از آن بازگردیم. زمانی که رواندا هنوز مستعمرهی پادشاهی بلژیک بود. به مانند بسیاری از مستعمرهها، استعمارگران از افراد محلی برای ادارهی کشور بهره میبردند. در دوران استعمار پادشاهی بلژیک، عمدتا توتسیها(که در نسبت با هوتوها اقلیت به حساب میآمدند) بلژیکیها را در ادامهی کشور همراهی مینمودند. این خدمت توتسیها موجب ارتقاء جایگاه اجتماعی آنها نسبت به هموطنان هوتوی خود شد، در حالی که هوتوها از امکانات اولیهی زندگی بیبهره بودند. دور از انتظار نبود که اقلیت توتسی، اکثریت هوتو را استثمار کند. بذرهای اولیهی حسادت و تنفر نیز در همین دوران استعمار کاشته شد. علاوه بر سیاست «تفرقه بینداز و پادشاهی کن» بلژیکیها، سوءاستفادهی توتسیها و انتقامجویی هوتوها، کشور را آبستن درگیریهای خشونتبار میکرد.
اولین جرقه در سالهای منتهی به ۱۹۶۲، سال استقلال رواندا، آتش درگیری را شعلهور کرد. هوتوها از حدود سه سال قبل، تلاش برای واژگونی اقلیت توتسی را شروع کرده بودند. انتقامجویی آنها، شمار بسیاری را به مرگ و آوارگی کشاند. این بیرحمی، در حافظهی توتسیها به یادگار ماند. برخی از آنها در سال ۱۹۸۷، جبههی میهنپرستان رواندا یا RPF را علیه دولت مرکزی تشکیل دادند و در سال ۱۹۹۰، وارد جنگ با دولت هوتو شدند. سه سال بعد، دولت رواندا و و RPF در توافقات آروشا(Arusha Accords) به جنگ داخلی پایان دادند. تا اینکه چند ماه بعد، آن هواپیمای کذایی سرنگون شد و خشونت جای صلح را گرفت.
آنچه که در قصهی پرغصهی رواندا هویداست، رنگ و بوی «انتقام» بوده است. تاریخ معاصر رواندا تا زمان نسلکشی نشان میدهد که چرخهی ظلم همیشه در حال چرخش بوده و تنها جای ظالم و مظلوم تغییر میکرده است. هر قومی که تسلط و برتری مییافت، فرصت انتقام را از دست نمیداد. نسلکشی صد روزه، نوک کوه یخ این قصه بود که از آوریل تا جولای ۱۹۹۴ جریان داشت. باقی این کوه یخ، چندین دهه نفرت قبیلهای، کشتارهای پراکنده، و تبعیض بود که بر روی هم انباشته شدند تا لحظهی موعود فرا برسد. واقعیت سرنگونی هواپیمای رئیسجمهور هر چه باشد، این حقیقت تلخ را کتمان نمیکند که هر دو قوم، دلایلی برای ارتکاب این جنایت داشتند.
اما به جز سکوت و انفعال بینالمللی، چه چیزی این حجم از خشونت را در رواندا ممکن کرد؟ به گواه تاریخ، خشونت تصور ناپذیر نسلکشی رواندا جز با قدرتگیری گروههای تندرو ممکن نبود. در حالی که صحنهی سیاست باید جای خردمندترین افراد جامعه باشد تا بتوانند از صلح، عدالت و توازن پشتیبانی کنند، تندروترین افراد در رواندا به صحنهی قدرت سیاسی رسیدند. نتیجه چه بود؟ یک جنگ داخلی و یک نسلکشی.
نکتهی جالب توجه دربارهی دو قومیت «هوتو» و «توتسی»، شباهتهای ظاهری و فرهنگی آنهاست. تفاوت مشهود و برجستهای در رنگ پوست، قد و قامت، و دین و مذهب این دو قوم به چشم نمیخورد. با این حال، سرنوشت تاریخی متفاوت این دو قوم، آنها را در برابر هم قرار داد.
انسانها ذاتا و کمابیش میل به قدرت و قدرتنمایی دارند. شاید آنچه که نیچه آن را «ارادهی معطوف به قدرت» مینامید نیز مویدی بر این گزاره باشد. قدرت از معدود مفاهیمی است که در دوران گذار به مدرنیته، نقش آن نه تنها کمرنگ نشد بلکه اهمیتی روزافزون و حیاتی نیز یافت.
تندروها نیز از قاعدهی قدرت مستثنی نبودند. رویکرد افراطی در فرهنگهای مختلف با کلماتی شبیه «چون کوه استوار»، «قاطع و نفوذناپذیر»، «ایمان راسخ» و ... تقدیس میشود. تندروها از این تعابیر برای تلطیف و مشروعیتبخشی به قدرتطلبی بیشتر بهره میبرند.
ماهیت تندروی، همان اندازه که با قاطعیت گره خورده، از تردید و پرسشگری نیز بیزار است. برای مثال، در رمان «گیرنده شناخته نشد» از کاترین کرسمن تیلور، شاهد این هستیم که قاطعیت و قدرتنمایی «تندروی» در آلمان دههی ۱۹۳۰، چگونه یک شهروند عادی را مسخ میکند:
من درباره نتیجه اعمالمان سوالی نمیکنم. لزومی ندارد. میدانم که این اعمال درست است، چون ضروری است. آدمهایی که این قدر شور و اشتیاق دارند ممکن نیست به راههای خطا کشیده شوند...
ما بیرحمیم. معلوم است که بیرحمیم. هر تولدی با درد همراه است و نیز تولد دوباره ما. اما خوشحالیم. آلمان سرش را در میان ملتهای جهان بالا میگیرد و در راه رسیدن به پیروزی از رهبر عالی قدرش پیروی میکند... تو هیچ وقت هیتلری ندیدهای. او شمشیری است از نیام برکشیده. نوری است سپید، اما به گرمی خورشید روز نو.
تندروها توهمی عجیب در ادعای حاکمیت بر بخشی از جغرافیا دارند. آنها سرزمین یا منطقهی خود را تماما از آن خود و دیگران را ناخالصی، کثافت، و متجاوزینی میخوانند که جایشان آنجا نیست. برای مثال:
رواندا، سرزمین هوتو هاست => نسلکشی رواندا
سخنرانی "اینجا سرزمین شماست" میلوسویچ => جنگ بوسنی
افغانستان، سرزمین پشتونهاست => آزار و اذیت دیگر اقوام افغانستان
میانمار، سرزمین بوداییهاست => آزار و اذیت مسلمانان در روهینگیای میانمار
آلمان، سرزمین ژرمنهاست => حذف یهودیان، کمونیستها و کولیها
ترکیهی عثمانی، سرزمین ترکهاست => نسلکشی ارامنه در جنگ جهانی اول
تندروها با اتکا به اینکه یا در اکثریت هستند و یا باید در قدرت باشند، تلاش برای برقراری دموکراسی را فدای استبداد خود میکنند. به این ترتیب قدرتگیری یک گروه همارز با تضعیف دیگر گروهها دانسته میشود و اختلافات بالا میگیرد.
تندروی و خشونت، فاصلهی زیادی از هم ندارند. هر تندرویی دیر یا زود به خشونت متوسل میشود. تندروها همیشه مترصد این هستند که «یک بار و برای همیشه» پروندهی دغدغهها و مشکلاتشان را ببندند. این «یک بار و برای همیشه» در واقع به دنبال «حل مسئله از طریق پاککردن صورت مسئله» است.
حزب ناسیونالسوسیالیسم(نازی) از همان ابتدای قدرتگیری، به انحای مختلف فشار بر گروههای اپوزیسیون و مخالف خود، به ویژه یهودیان را آغاز کرده بود. با این حال، هر آتشی نیازمند یک جرقهی اولیه برای اشتعال است. آتشسوزی رایشتاگ، قتل منشی سفارت آلمان در پاریس توسط یک جوان یهودی، و کنفرانس وانزه به ترتیب زمینهی تحکیم قدرت رایش سوم، اعمال خشونت علیه یهودیان در کریستالناخت، و در نهایت اجرای برنامهی «راه حل نهایی یهود» را فراهم کردند. این راه حل نهایی به معنای ریشهکن کردن تمام یهودیان در محدوده خاک اصلی آلمان و مستعمرات آن بود.
اما ایدهی «راه حل نهایی» فقط مختص حزب نازی و یهودیان نیست. در مثال رواندا، نسلکشی رواندا نیز یک «راه حل نهایی» برای «توتسیها» محسوب میشد. اینکه عامل شلیک به هواپیمای حامل رئیسجمهور چه کسی بود، اهمیتی نداشت. این واقعه برای هوتو های افراطی، حکم یک مجوز را برای اعمال خشونتورزی علیه توتسیها داشت.
«راه حل نهایی» میتواند در قالب نسلکشی، کشتارهای دستهجمعی، محاصرهی مناطق، ایجاد قحطی و خشکسالی مصنوعی، تحریم و مسدودسازی شریانهای اقتصادی، تبعید و یا نفی بلد صورت بگیرد. در اکثریت این موارد، حضور رادیکالترین افراد که جرئت و شهامت انجام چنین جنایاتی را دارند، به چشم میخورد.
همچنین و از آنجا که «راه حل نهایی» قرار است «یک بار و برای همیشه» مشکل را حل کند، پس در خشونتورزی علیه حتی کودکان و نوجوانان نیز محدودیتی برای خود قائل نیست. اگر این پرسش برای ما وجود دارد که چه طور «کودککشی» توسط برخی افراد به راحتی انجام میشود، شاید بتوان ریشههای آن را در چنین بزنگاههای تاریخی پیدا نمود.
ایوت، یک دختر مدرسه ای در کیبههو شاهد قتل عام بوده است. او شاهد کشتارهای وحشیانه زیاد، از جمله کشتن نوزادی با ساطور و پرت کردن جنازهاش در چاه توالت بود. ایوت دو ضربه خورد که نزدیک بود او را بکشد. بعدها از او بازجویی کردند، کتکش زدند، قربانی تجاوز شد و باردار شد. مردان، زنان و کودکان بسیاری را دید که زنده در گوری دسته جمعی انداخته شدند و وقتی درخواست آب کردند سنگسار شدند.
برای اعمال خشونت بیحد و حصر علیه دیگران، نیاز به نفرتپراکنی عمیق و گسترده است. این بذر که توسط استعمارگران بلژیکی در نظام اجتماعی رواندا کاشته شده بود، بدون تندرویهای داخلی هرگز فرصت رشد نمییافت. نسلکشی تنها نوک یخ تاریخ معاصر خونبار رواندا بوده است. چه در درگیریهای سالهای استقلال رواندا که قریب به ۲۰هزار توتسی کشته شدند، و چه در سالهای جنگ داخلی که رسانههای داخلی به نفرتپراکنی علیه توتسیها دامن میزدند، آتشی در زیر خاکستر در حال شکلگیری بود.
ایستگاه رادیویی هوتوها که خویشاوندان رئیسجمهور ادارهاش را در دست داشتند، سیلی از تبلیغات را علیه توتسیها به راه انداخته بود:
آنها میخواستند هوتو ها را به بردگی بگیرند.
آنها متقلب هستند.
باید از کسب و کار، تحصیل و زندگی عمومی حذف شوند.
پس از سقوط هواپیمای هابیاریمانا، این ایستگاه رادیویی مردم را به کشتار توتسیها تحریک میکرد:
«این گور ها کاملا پر نشدهاند. چه کسی به ما کمک میکند آنها را پر کنیم؟»
«تا روز ۵ مه، کشور باید کاملا از توتسیها پاکسازی شود»
«اشتباه سال ۱۹۵۹ را تکرار نمیکنیم. کودکان نیز باید کشته شوند»
برخلاف تصور رایج که تندروهای دو یا چند طرف موجود، دشمنان قسمخوردهی هم هستند، اما در باطن و ناخودآگاه، تندروها نیازی بسیار عمیق به وجود یکدیگر دارند. بدون وجود تندروها در جناح مقابل، امکان اعمال تندروی در جناح خود وجود ندارد. تندروها در جبههی مقابل نه تنها باید وجود داشته باشند، بلکه باید به قدرت نیز برسند تا با استفاده از مواضع رادیکالشان، تندروی در این جبهه را نیز موجه کنند. به همین دلیل تندروها برای ماندن در قدرت، تلاش میکنند تا تندروهای جناح مقابل را مشتی نمونهی خروار از تمامی افراد جناح مقابل بدانند.
اما این کار ملزم کنار زدن میانهروها در هر دو طرف است. میانهروها که از سوی تندروها با صفاتی چون سسترای، تنبل، منافق، وسطباز و حزب باد خوانده میشوند، مانعی بر سر حاکمیت کامل تندروها بر جامعه هستند. به همین دلیل تندروها نیاز به حذف منطقی یا حتی فیزیکی آنها از جامعه دارند.
توتسیها تنها قربانیان نسلکشی نبودند. هوتوهایی که به هر شکل با توتسیها همکاری میکردند نیز خائن محسوب شده و مستحق یک مرگ دردناک بودند. چنین تندروی افسارگسیختهای، حتی نسبت به همقبیلهایها نیز ترحمی از خود نشان نمیداد. حتی پیش از آغاز نسلکشی نیز نفرتپراکنی در حال شیوع بود:
نسل کشی در رواندا تنها فوران خودجوش نفرت قبیلهای نبود، بلکه کسانی آن را برنامهریزی کرده بودند که سودای حفظ قدرت داشتند. تبلیغات به نفرت و ترس از توتسیها دامن میزد. دولت دست به نفرت پراکنی طولانی و سازمان یافتهای علیه توتسیها زده بود. در سال ۱۹۹۰، نشریه کانگورو فرمان های دهگانه هوتو را منتشر کرد که بر اساس یکی از آنها، هر هوتویی که با یک زن توتسی ازدواج میکرد، او را استخدام میکرد یا حتی با او دوست میشد خائن محسوب میشد. فرمانی دیگر از مردان قبیله هوتو میخواست به توتسیها رحم نکنند.
در مثال رواندا، تندروهای هوتو تبار از وجود RPF برای مشروعیتبخشی به جایگاه خود استفاده میکرد. پس از قتل رئیسجمهور نیز، هوتوهای افراطی که حکومت مرکزی را در اختیار داشتند، مقصری بهتر از RPF برای قتل پیدا نکردند.
در سوی مقابل، RPF که در سالهای پیش از نسلکشی، در حال جنگ با دولت مرکزی بود، توانست با استفاده از خشونت افسارگسیختهی هوتو های افراطی دولت مرکزی، خود را به عنوان یک منجی که نسلکشی صد روزه را متوقف کرد، معرفی نماید. اگر چه برخی شاهدان بینالمللی، RPF را متهم به اهمالکاری، تلاش برای تسخیر قدرت به جای توقف نسلکشی، و کشتار و تعقیب هوتو های غیرنظامی کردهاند اما در نهایت RPF توانست با استفاده از رویکرد رادیکال هوتو های افراطی، برای خود اعتباری دست و پا کند.
رادیکالیسم دیر یا زود به وادیای قدم میگذارد که در آن هیچ کس جز خود را سرباز واقعی هدف و آرمان خویش نمیبیند. در این وادی، همه یا خائن و مزدورند، یا منافق و کارشکن. در این وادی است که تندروها متوهمانه خود را «سربازان واقعی» ایدئولوژیشان میبینند و به این نتیجه میرسند که «لشکر بر حق و یکنفره»ای هستند که وظیفه دارد یک تنه در برابر باطل و شرارت ایستادگی کنند و از هیچ چیز و هیچ کس نترسند. این خودمطلقپنداری تنها در تئوری جا خوش نمیکند بلکه در عمل به آنها مجوز انجام هر گونه شرّی را (چون که در راه هدفی خیر و مقدس است) اعطا میکند.
سازمان شبهنظامی «اینترهاموه»(Interhamwe) یکی از عاملین اصلی نسلکشی رواندا بود. این سازمان، شاخهی جوانان حزب حاکم رواندا تا پایان دوران نسلکشی بود. اگر چه این سازمان در چارت سازمانی تشکیلات نظامی کشور، یک نهاد رسمی محسوب نمیشد اما به لطف حزب حاکم توانست خود را در سراسر کشور مسلح کند. اعضای این سازمان علاوه بر اینکه از عدم ممانعت ارتش کشور برای ارتکاب جنایات برخوردار بودند، از طریق رادیو RTML که توسط دولت کنترل میشد، موجی از نفرتپراکنی علیه توتسیها را سازماندهی میکردند. رادیو همچنین در افشای محل زندگی یا اختفای توتسیها نقش پررنگی داشت.
در فیلم «هتل رواندا» که بر اساس نسلکشی رواندا ساخته شده است، دیالوگی جالب توجه میان «پاول»(شخصیت اصلی فیلم) و «جورج روتاگاندا»(از رهبران اینترهاموه) رد و بدل میشود:
- یعنی تو واقعا فکر میکنی میتونی تک تک اونها رو بکشی؟
+ برا چی نتونیم؟! چرا نتونیم؟! تا الان که کلک نصفشون رو کندیم.
چه چیزی به امثال «روتاگاندا» این اعتماد به نفس را میدهد که بتوانند به ریشهکن کردن نسل یک قوم یا نژاد فکر کنند و برای تحقق آن دست به یک نسلکشی بزنند؟ اعضای اینترهاموه برای فقط پول و ثروت آدم نمیکشتند. آنها قتل عام را جزئی از تفکر و ماموریت خود میدانستند تا با انجام آن بتوانند هوتو ها را به قدرت برگردانند. و برای نیل به این قدرت، هیچ کس جز آنها شایسته و برگزیده نبود.
آلن دوباتن در «تسلیبخشیهای فلسفه» از قول میشل دو مونتنی، این گونه نقل میکند:
اسپانیاییها پس از ورود به قارهی آمریکا، سرخپوستان را از حقوق انسانی خود محروم کردند و مانند حیوانات شروع به قتل عام آنها کردند. تا سال ۱۵۳۴ یعنی چهل و دو سال بعد از ورود کریستف کلمب به این مناطق، امپراتوریهای آزتک و اینکا نابود شد و مردمانش به بردگی گرفته شده یا به قتل رسیدند.
اسپانیاییها با وجدانی آسوده، سرخپوستان را سلاخی میکردند، چرا که مطمئن بودند فقط خودشان میدانند انسان بهنجار چیست. عقل و منطق آنها حکم میکرد که انسان بهنجار شلوار میپوشد، فقط یک همسر دارد، عنکبوت نمیخورد و در تختخواب میخوابد. پشت این سلاخیها، استدلالی نادرست نهفته بود. ایجاد تمایز میان امور بهنجار و امور نابهنجار، معمولا بر اساس نوعی منطق استقرایی صورت میگرفت که به موجب آن، یک قانون کلی را از موارد جزئی استنباط میکنیم.
در واقع اسپانیاییها ادراکی از اینکه ممکن است «دیگران فکری»ای وجود داشته و بهنجار نیز باشند، نداشتند. به همین دلیل شروع به «انسانیتزدایی»(dehumanization) از سرخپوستان کردند. این انسانیتزدایی مقدمهای بر اعمال خشونت علیه سرخپوستان بدون کمترین عذاب وجدان شد.
درگیریهای قبیلهای به ندرت به صورت ناگهانی و بیدلیل آغاز میشوند. معمولا گفتار ملیگرایانه سیاستمداران به آتش دشمنیها دامن میزند. آنگاه گروههای دیگر احساس خطر میکنند و با ملیگرایی تدافعیشان واکنش نشان میدهند. آنگاه مسائل روانشناختی عمیقتر سبب میشود که گروههای رقیب، با واکنشهایی که در برابر یکدیگر نشان میدهند در دام گرفتار شوند.
کشور قبیلهای، کشوری با یک قوم یا ملت است که دین با قومیت واحدی دارند. کشور قبیلهای اگر دارای مرزهای مشخصی باشد و تنها اعضای قبیله در آن ساکن باشند خطری کمتری ایجاد میکند. ولی اکثر سرزمینها دارای اقلیتهای قومی یا دینی هستند. کشور قبیلهای تهدیدی یا توهینی برای اقلیتهایی است که عضو قبیله نیستند.
هویت قبیلهای یا ملی، همچون هویت فردی تا حدی ساخته و پرداختهی داستانی دربارهی گذشته است. روایتی که برای شکل دادن به آگاهی ملی به کار میرود نیز ممکن است به تشدید درگیریها کمک کند.
احترام به کرامت افراد، تایید برابری اساسی انسانهاست. احترام به کرامت انسان، یکی از موانع بزرگ در مقابل قساوت و بیرحمی است. وقتی گروهی کرامت گروهی دیگر را لگدمال میکند، در واقع قید و بندهای اخلاقی خودش را لگدمال میکند و شاید از این مرحله تا قتل عام راهی نباشد.
«انسانیتزدایی» از دشمن یا دیگران، سرآغاز مشروعیتبخشی به خشونتورزی است. در دنیا و دورهای که جایگاه و منزلت خشونت بیش از پیش در حال افزایش است، بهتر است عطای «تندروی جذاب» را به لقایش ببخشیم. شاید میانهروی با تمامی برچسبها و کسلکنندگیاش، راهی بهتر برای اخلاقیزیستن و انسانیزیستن باشد.
همه چیز عیان است، کسی که در حال حاضر طرف آنهاست، دیگر آدم نیست. باور کنید او دیگر انسان نیست. ما سیلیای به آنها خواهیم زد تا برای همیشه در تاریخ بماند. آنها را تا آخرین کودک خواهیم کشت، چون آنها دههها زندگی ما را برایمان زهر کردند. حقشان است. بدتر از این باید تقاص بدهند.
نظر یک هموطن
برای مطالعات بیشتر: