ویرگول
ورودثبت نام
Mohsen Chavoshi
Mohsen Chavoshi
Mohsen Chavoshi
Mohsen Chavoshi
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

نقاش بی چهره

نقاش بی چهره
در شهری غبارگرفته، مردی زندگی می‌کرد که همه به او می‌گفتند "نقاش سلطنتی". هر صبح با لباس‌های فاخر از خانه بیرون می‌زد، وارد کاخ می‌شد، و تا غروب صورت پادشاهان، فرماندهان و وزیران را نقاشی می‌کرد. مردم او را تحسین می‌کردند، اما هیچ‌کس هرگز چهره‌اش را ندیده بود. نه آینه‌ای در خانه‌اش بود، نه پرتره‌ای از خودش کشیده بود.

روزی شاگردی کنجکاو از او پرسید:
ـ استاد، چرا هرگز خودت را نقاشی نمی‌کنی؟
مرد سکوت کرد.
شب، چراغ را خاموش کرد، در را بست، و برای اولین‌بار پس از سال‌ها، روبه‌روی بوم نشست. اما هر بار که قلم‌مو را به بوم می‌زد، چهره‌ای از میان ذهنش پاک می‌شد. چهره‌هایی که جامعه برایش ساخته بود: "مرد موفق"، "هنرمند نمونه"، "تابع پادشاه".

و ناگهان... بوم سفید باقی ماند.
او خیره شد. آن‌چه می‌دید، نه یک صورت، بلکه سکوتی عمیق بود. سکوتی که از دل نیچه و زمزمه‌ی بودا می‌آمد. فهمید که تمام عمر، نقش‌هایی را بازی کرده بود که به او داده بودند، نه آنچه خودش بود.
از فردا، دیگر به کاخ نرفت. لباس فاخرش را کنار گذاشت، و در کوچه‌پس‌کوچه‌ها پرسه زد، مردمان ساده را کشید، اشک‌های واقعی، لبخندهای صادق، و خودِ گمشده‌اش را در نگاه یک کودک یافت.

و آن روز، برای نخستین بار، تصویری از چهره‌ای کشید که نمی‌ترسید ناتمام باشد: خودش.

بحران هویتداستان فلسفی
۲
۰
Mohsen Chavoshi
Mohsen Chavoshi
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید