بچه که بودم یادمه پدرم داداش کوچیمو بغل می کرد و بعضی وقت ها اونو به هوا پرتاب می کرد .
داداشم خیلی کیف می کرد اونقدر ذوق می کرد که نگو ، همیشه دلم می خواست یه بار منو بغل کنه و بندازه رو هوا .
تا اینکه یه بار این اتفاق افتاد و منو بغل کرد و به هوا پرتاب کرد !!
راستش داشتم از ترس می مردم تو همون چند لحظه ای که رو هوا بودم هزار فکر به سرم زد
نکنه منو ول کنه ؟ نکنه نتونه منو به موقع بگیره ؟ نکنه از دستش لیز بخورم ؟ نکنه با سر بیام پایین ؟ نکنه ؟ نکنه ؟ و
کم کم که بزرگ شدم فهمیدم که نه منو ول می کرد و نه از دستش لیز می خوردم .
اما چرا وقتی بزرگ تر شده بودم می ترسیدم ؟
چرا اعتمادم رو به بابا از دست داده بودم ؟
فقط یک دلیل داشت . ذهن منطقی من خودشو مینداخت وسط و نمی گذاشت از اون حرکت لذت ببرم .
یه کم فکر کنید . این طرز تفکر آشنا نیست ؟
همه مردم راهشونو گم کردن به جز تعداد انگشت شماری . هیچ کس دیگه به فکر خدا نیست .
هیچ کس دیگه خدا رو نمی بینه . چراشو نمیدونم ولی خدا رو از سر جاش برداشتن و جاش یه چیز دیگه گذاشتن .
بله یه چیز دیگه گذاشتن … مثلا : پول ،پارتی،قدرت،شهوت و …. حالا دیگه حتی نمی دونن راه درست چیه و به کی میشه اعتماد کرد ؟!!
لطف کنید و بییان یه کاری بکنیم !
بیایین خدا رو مثل قدیما بزاریم سر جاش !!!
بزاریم اون خداییشو بکنه و ما بندگیمونو .
باید یاد بگیریم بهش اعتماد کنیم ، اعتماد .
اعتماد کنید .
آرام بگیرید که خدا حواسش به همه چیز هست .
فرمان زندگیتونو بدین دستش مطمئن باشید ضرر نمی کنید .
تنها کسی که بتونه شما رو از هر وضعیتی نجات بده فقط خود خداست و بس !
پس لطف کنید و خدا بزارین سر جاش !!