ø 𝐍𝕀ℍ𝕀𝕃𝕀𝕊𝐓 ø
ø 𝐍𝕀ℍ𝕀𝕃𝕀𝕊𝐓 ø
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

زندگی زیباست

عکس از من -  آبان‌ماه ۱۳۹۷ - مازندران - ساحل دریای کاسپین - پشت به دریا، رو به کوه
عکس از من - آبان‌ماه ۱۳۹۷ - مازندران - ساحل دریای کاسپین - پشت به دریا، رو به کوه

برهنه‌ام. روی صندلی چوبی زخمه‌دار نشسته‌ام. تابستان است. یخ‌های زیر صندلی آب می‌شوند. موریانه‌ها صندلی را می‌جوند. روی دریچه‌ی بدونِ درِ فاضلابم. عرق کرده‌ام. باد گرده‌ی گل‌ها را در هوا پراکنده می‌کند. گرده‌ها به تنم می‌چسبند. دست‌ها و پاهایم از پشت بسته‌اند. صدای زنبور می‌آید. ظهر است. عطر گل و بوی چاه و عرق من مخلوط شده. سنگی بزرگ به کمرم آویزان است. رو‌به‌رویم منظره‌ی دشت سرسبزی‌ است. پرندگان آوازکنان در هوا پیچ‌وتاب می‌خورند.

دو درخت میوه در دو طرف من است. یکی انگور است، دیگری آلبالو. سایه‌ی هر دو کوتاه است. پوستم می‌سوزد. کف پاهایم بی‌حس شده. صدای قیژقیژ صندلی می‌آید. زنبور روی بینی‌ام راه می‌رود، پشه درون بینی‌ام. دستانم را احساس نمی‌کنم. سرم افتاده. یخ ترک برداشته است. بوی گرم فضولات ریه‌ام را پر کرده اما تکراری نمی‌شود. تنم می‌خارد. جای زنجیرها روی دست و پایم زخم انداخته. عرق وارد زخم می‌شود. کوه روبه‌رو زیباست. روی قله‌اش برف دارد. دشت پر از گل‌های آفتابگردان است. آفتاب یخ را آب کرد. موریانه‌ها سیر نشدند. زنبورها رسیدند. مگس‌ها آمدند. سرخپوست شدم.

کمرم شکست. سقوط کردم. به عمق چاه رفتم. ریه‌هایم پر از فضولات شدند. چشمانم سوخت. درد دهانم را گشود. گُه خوردم! سکوت مرا کرد. اشکم در آمد. سوسکی اشکم را نوشید. دستانم از پشت به پاهایم زنجیر است. بی‌حرکت شدم. موش‌ها گرسنه‌اند. بزرگند. قوی‌اند. زخمِ جای زنجیرها باز است. آسان است. نمکی و خوشمزه است. یک لقمه‌ی چربِ پر از چاشنی‌ام. گاز زده می‌شوم.

انتها نزدیک است. مغز عجله می‌کند. وقت کم است. کوه و دشت را تصور می‌کند. پرنده‌ها را بازسازی می‌کند. سرسبزی و عطر گل‌ها را. همه‌چیز مخلوط می‌شود. برهنه‌تر می‌شوم؛ پوستم کنده می‌شود. عمر خوشی در خیال هم کم است. به درد برمی‌گردم. برمی‌گردانندم.

انتهای مسیرِ فاضلاب است. به دریا افتادم. دریا سراسر اشک است. در خود غسل می‌دهدم. از گناه پاک شده‌ام؛ هفت جد و هفت نسلم نیز. دست و پاهایم از پشت به هم متصل است. کوسه دستانم را خورد! اتصال قطع شد. پاهایم آزاد شدند، اما جای راه‌رفتن نیست. فریادِ درد از سطح آب حباب دیده می‌شود؛ بغضم بی‌صدا روی آب می‌ترکد. هشت‌پا پاهایم را خورد! مغز هیچ‌گاه دست از فعالیت نمی‌کشد: بلال را از روی آتش در سطل آب‌نمک می‌گذاشتیم‌. دریا سطل نیست‌. من هم بلال نیستم. من ملالم، در آب‌نمک. شکمم را سفره‌ماهی سفره کرد! خواستم از درد، حباب زشتی بیرون بدهم که یادم افتاد احترام سفره واجب است؛ تعلیمات تا لحظه‌ی آخر با ما هستند.

هیچ‌ موجود فاضلابی و دریایی قلبم را نخورد. سخت و سنگین بود. افتاد کف دریا و در شن‌های نرم آن فرو رفت. قلب من گرد و سفید و براق بود. از من چیزی نماند.

کلاغی از کنار کوه گذشت. هنوز تا لانه‌اش کلی راه مانده است! شما هم بروید به کار و زندگی‌تان برسید...



م.ق | ۲۲تیر۱۴۰۱ | ۰۳:۳۷

کف اتاق | کرج

زندگیپوچگرایینیهیلیسمرنج
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌...ــــــــــهیچــــــــــ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید