عصرگاه چلهی پاییز هرچه پرنده با هر رنگی که بود از درخت آبی آسمان به زمین سیاه ریخت. زمین از داغ پرندگان به خود لرزید. انسان از لرزههای زمین ترسید. پرنده پرپر شد و زمین پُر از پَر شد. باد از میان درههای دور زوزه میکشید و نزدیک میشد.
اشک خدا سرازیر شد. انسان خندید و خیس شد. پرها به انسان چسبید و بال شد. انسان به هوا پرید و خوشحال شد. درنده که بود. حال، پرنده شد!
گوزن سر از علف سبز به آسمان سیاه بلند کرد. جیغجیغ پرندههای تازه او را ترساند و فراری داد. پرندگانی که تازهبهدورانرسیده بودند؛ تازهبهآسمانرسیده. انسان آسمانخراش شد. بدون پنجرهای به نور. سیاهی عقل را بر آبی هوا بالا آورد. دود همهجا را گرفت. دود؛ ابری که هرگز نمیبارد.
صبح چلهی زمستان تمام پرندگان چرکین به زمین ریختند. خدا خندید. آفتاب زد. زمین خود را تکاند. گنجشکهای تنش در هوا معلق شدند و پژواک جیکجیکشان جو زمین شد. انسان برخاست و بیصدا و شرمگین روی زمین قدم زد. به آسمان نگاه نکرد، سربهزیر شد.
انسان را چه به پرواز!
کم قیل و قال ندارد، بهتر که بال ندارد!
م.ق | ۱۵دیماه۱۴۰۱ | ۰۶:۵۱
کرج - جهنّم - کف اتاق
پن
یک - روزی در اتاق فکر در مغز مریضم این فکر خطور کرد که تمام گنجشکها به ناگاه در هوا مُردند و بارانی از پرندگان مرده بارید و جای آنها را انسانها گرفتهاند. از این فکر منزجر شده و شکرگزاری کردم که انسان پرواز نمیکند. از برای این شکرگزاری خودکار آبی را در دست گرفته و علیه آرزوی دیرین انسان قدری سراییدم!
دو - برای بهترشنیدن نسخههای صوتی من، لطفاً از هندزفری بهره بگیرید.
عکسها
بالا: کرج - خیابان قزوین - کوچهی هما - ۱۸ تیرماه ۱۴۰۱
میان: کرج - جهنّم - ۲ فروردینماه ۱۴۰۱
پایین: کرج - جهنّم - دیماه ۱۴۰۱