اولینباره که توی فصل سرد هنوز مگس توی خونهها و گاهی بیرون میبینم. شاید قبلاً هم بودن و من نمیدیدم. شایدم قبلاً بودن و میدیدم و برام جالب نبوده. شایدم قبلاً بودن و میدیدم و برام جالب بوده ولی یادم نیست! بههرحال حس میکنم که اولینباره چنینچیزی رخداده! بگذریم.
یکی از مریضیهای من اینه که گاهیاوقات مگس که میبینم فاز مبارزه میگیرم! یعنی یا با مشت و لگد میافتم به جون اون بدبخت یا با یه وسیلهای.
القصه، پریروز وارد دستشویی شدم و دیدم یه مگس گوشهی سمت چپِ بالای سیفون لم داده! یه پارچه پیدا کردم و مثل لاتهای قدیم که دو سر لُنگ رو میگرفتن و میچرخوندن که در حکم شلّاق بشه، گرفتم دستم و باهاش یه تَرکه ساختم و شدم آمادهی دعوا!
اولین ضربه به کنارش خورد. فوری از جاش پرید و مانورهای مگسی رو شروع کرد. معلوم بود کلی ترسیده و گیجه. منم منتظر نمیشدم جایی فرود بیاد. میخواستم ببینم چقد هنرمندم! که آیا میتونم روی هوا بزنم دهنشو پر خون کنم یا نه! ناگفته نمانَد که مگس همچین حریف راحتی هم نیستا! سرجمع چارپنجهزار تا چشم داره!* حواسش به ریزترین حرکتها هم هست. افسانهها میگن مگس عقابی بوده که چون هیز بوده خدا گذاشته چشاش درشت و تیز بمونه ولی بالهاش رو کوچیک کرده که اُبهتش بریزه مرتیکهی هیز چشتیز!
از افسانه برگردیم به واقعیت. از من تعقیب و از مگس گریز! توی یه فضای کوچیک دور خودم میگشتم که لای خطای دید نقاط تیرهی دیوار و رنگ قهوهای در و نور شدید لامپ سقف مگس رو پیدا کنم و بزنمش. اونم متشنج و نامنظم اینور و اونور ویراژ میداد و کار رو سختتر میکرد. یه لحظه یه جایی احساس کردم میتونم بترکونمش. پارچه رو نشونه رفتم و ضربه رو روی هوا پروندم سمتش...
فکر کردم ضربهی نهایی رو زدم. آخه پیداش نبود. دنبال جنازهش روی زمین گشتم نبود(نگرد نیست!). بعد در و دیوار و سقف رو چک کردم بازم نبود. با پارچه به در و دیوار میزدم که شاید نشسته باشه و بر اثر تکونهای پارچه بپره ولی نتیجهای نداشت. گم شده بود! یه نگاهِ همینجوری به پایین انداختم. دیدم عه! کنار پای راستم نزدیکِ در، کف زمین نشسته! تمام اون مدتی که من مثل خلوچلها داشتم پارچه رو به در و دیوار میزدم داشت از پایین نگام میکرد! زودی پارچه رو خیلی لاتی پیچوندم که بزنمش، که مثل خرچنگ، خیلی آروم به بغل خزید و رفت زیر در!
مطمئن بودم اگه در رو باز کنم در میره! پس باز نکردم و پی داستان رو نگرفتم. سرکار استوار مگس از بروبچههای کماندو بود و تونست خیلی حرفهای با فنون استتار و جاخالی و نهایتاً اون یهوریرفتنش از زیر در، از دست یکی از باسابقهترین کماندوهای قاتل ضد مگس فرار کنه. :)
دیماه۱۴۰۱ | کرج - جهنّم - کف اتاق
*اگه مگس بودیم اِبی باید میخوند:
اون چارهزاروشیشصدونودوسهتا مستِ چشات،
منو خوابم میکنه!
پن:
یک - یه تناقض میگم؛ منِ قسیالقلب با دیدن اون صحنهی بامزه از این موجود کوچولو قند تو دلم آب شد و همونجا لبخندی به صورتم نشست!
دو - داستان دیگهای از مگس دارم که اون رو هم در صورت فراموشنکردن خواهمگفت.