ø 𝐍𝕀ℍ𝕀𝕃𝕀𝕊𝐓 ø
ø 𝐍𝕀ℍ𝕀𝕃𝕀𝕊𝐓 ø
خواندن ۱۷ دقیقه·۱ سال پیش

فارغ از های و هوی جهان

رفتم تا سفری سه روزه به دهاتمان داشته باشم. جور شد و ده روز ماندم! چون نه حالی بر اندیشیدن هست و نه حوصله‌ای بر جنجال‌ها، روال سفر را در نوشتار ادامه می‌دهم و فارغ از هرگونه شلوغ‌کاری انسانی، خواه در خیابان باشد، خواه در گوشی‌ها، دل به دل زنده‌ی طبیعت می‌دهم تا کمی از دلمردگی‌ام کم کنم. شما نیز دل بدهید و دست در دست و همراه من بیایید تا شما را به پیچ و خم‌های ذهنم و قله‌ی چشمانم ببرم. به گیاهان شبنم‌زده، به کنار آب گوارای برف‌های عَلَم‌کوهِ عظیم که از دل کوهستان البرز می‌جوشد، به تابستان و امرداد مازندران که همچون پایان زمستان و آغاز بهار، نه خنک، که سرد است!

دستت را بده...

نیمه‌شب رسیدیم. هوا جان می‌داد برای تنفس؛ جانش را نفس کشیدیم. مِه، آنچنان بود که گویی انسان ماهی بود! مگر می‌شد خوابید؟! مثل سگ خوابمان می‌آمد اما انسان بودیم و شهرنشین! انسان شهرنشین خواب‌آلود در روستای مه‌آلود نمی‌تواند بخوابد. یعنی نمی‌خواهد که بخوابد. خواب برای ندیدن است‌‌. در روستا چه چیزی را می‌خواهد نبیند؟! بماند که هر گردی گردو و هر روستایی نیز روستا نیست! به ویژه در مازندران که قربانی "دم دست‌ بودن" است.

روی بالکنِ مشرف به منظره‌ی خاطره‌انگیز پنهان در مه و تاریکی، با پسرخاله بیدار ماندیم. هوا سرد و ما، گرم گفت‌وگو. خورشید که با کشش پنجه‌هاش داشت کم‌کم از خواب برمی‌خاست، چشم‌های ما را به خطی که پشت مه کشیده شده بود روشن کرد. خطی که به سرکش کاف کوه می‌مانِست.🔺️ با دیدن نخستین خط، خواب که هیچ، هوش هم از سرمان پرید! برای همین مستی‌ست که عاشق شمالم. هر لحظه‌اش یک تابلو است.🔻

در مازندران، برای اهل دلان، همیشه گونه‌ای احساسِ هدررفتِ وقت و زمان وجود دارد! نمی‌توانی از همه‌چیز به اندازه‌ی کافی سیراب شوی. نمی‌توانی به نشستن و دیدن و بوییدن راضی شوی. به چهار عکس کفایت نمی‌کنی، به چهار تمشک رضایت نمی‌دهی، به چهار دقیقه باران قانع نیستی. شور درونت باید شور همه‌چیز را درآوَرَد! این‌ها را با علیرضا می‌گفتم. هردوی ما همچون مه محو بودیم و شور درونمان بر برونمان حاکم بود.

نم‌نم، خط به خطوط بدل شد!🔺️ کوهِ کهنسال، آن همراه همیشگی‌مان، داشت از زیر لحاف مه بیرون می‌آمد. پیر زیبایی‌ست! ما همچون پرندگان سحرخیزی که از نم و رطوبتِ مه و نسیم ملایم نشاط می‌گیرند، به زبان انسانی چه‌چه می‌زدیم. آواهای تحسین مناظر، به تناوب از دهانمان خارج می‌شد. تنها تفاوت ما با پرندگان بال بود.

مه داشت محو می‌شد و علیرضا که نگاه خوشی دارد، مشغول به عشق‌بازی با چشم و لنز و قاب بود.🔺️

مه که محو شود هر چیزی جز مه وضوح می‌یابد! وضوحِ مه محوِ هر چیزی جز مه است! من و علی در مه، وضوح می‌گرفتیم!

گاهی مه را که می‌بینم دلم می‌خواهد تصور کنم که کسی دیگ بزرگی برنج می‌پزد و درش را برداشته است که ببیند دانه‌های برنج چقدر پخته!
دورترها معلوم‌تر شده است.🔺️ پرده‌ها دارد از روی نقاشی نقاش بزرگ طبیعت می‌افتد. رونمایی بزرگی‌ست! اجسام و رنگ‌ها، چشم‌ها را احیا می‌کنند! مغز می‌داند که مه چیست ولی چشم‌ها چیزی را نمی‌بینند! چشم احساس می‌کند نابینا شده. مغز دلداری‌اش می‌دهد و می‌گوید: صبر کن!

فلز سخت و سرد هم در مازندران شاعر می‌شود! می‌بینید که چگونه به سبزی برگ‌ها دل داده و تصویرشان در چشمانش بازمی‌تابَد؟ 🔺️می‌بینید که چگونه دستانش را به خواهش سوی سبزها دراز کرده است؟ حتماً سنگ و سیمان و فلزهای خزه‌بسته‌ی کوچه‌‌پس‌کوچه‌های شمال را دیده‌اید. این‌ها همه عشق است. شعر است؛ شعر بی‌جان‌ها.

عه! 🔺️خانه‌ی قبلیِ آقامسعود! شیطون، تا حالا کجا بودی؟!

پشت پرده‌ی مه!


انسان خانه‌های قشنگی می‌سازد اما منصف باشیم، به چه قیمتی؟ بماند! نمی‌خواهم به فاز نقد بروم. چون قرار است فارغ باشیم! نقد هم اگر بود، ریز! "ریزنقد"!
مه دارد محو می‌شود. بگذارید واضح و شفاف بگویم.

در دره‌ای که جاده‌چالوس را در خود دارد رودی از مه پدیدار شد.🔺️ جهت عکس و نقطه‌ی دورِ قابل مشاهده، به سمت چالوس است. این رود مه نیز مانند رود چالوس به دریای مازندران می‌ریزد.

سرتو بالا بگیر!

خدای من!

کَت‌واکِ کوه با لباس‌های زیبا! البته چون کوه راه نمی‌رود، کَت‌اِستَند عبارت مناسب‌تری‌ست! به هر حال شبیه به زنی زیباست که لباسش طوری طراحی شده که هم لباس زیبا را ببینیم هم زیبایی تن زن پنهان نشود.🔺️ شاید کوه نشان زمختی و سرسختی باشد و مردانه تلقی شود اما زیبایی مردانه و زنانه ندارد. من دلم خواست این لحظاتِ کوه را زن ببینم و این مه را حریر و توری بر تن زن. شما مانند باد، آزاد، هر گونه می‌بینید ببینید! زیبایی زیبایی‌ست و شکوه شکوه است، از هر زاویه که دیده شود.

این زنِ زیبا🔺️ سرش را بالا گرفت و موهای طلایی‌اش را افشان کرد. صورت نورانی‌اش جنگل تنَش را نمایان ساخت و باد عطر پیراهن حریرش را تا فرسنگ‌ها دورتر از حریمش برد. دلبرانگی‌اش نه از سر عشوه‌گری، که از ماهیت دلبرانه‌اش است. حتی اگر نخواهد نیز، دل می‌برد! و این خواستنی‌ترینِ دلبری‌هاست؛ دلبریِ ناخواسته!

من و علی تا جایی که می‌شد و تا نای آخرِ چشم‌ها خواب را پس زدیم. آفتاب هم مه را پس زد. پس از آن، لحاف آفتاب را قرض کردیم، به محمد و رضا که پیش‌‌تر از ما به خواب رفته بودند ملحق شدیم و در بیداری طبیعت به خواب رفتیم. دست لطیف و خنک نسیم صورت‌های ما را نوازش می‌کرد. مادرطبیعت، با صدای جیک‌جیک خویش و با بوسه‌های معطرش، برای ما لالایی می‌خواند. او مهربان بود، چون آفتاب از شمال در آمده بود!🔻

در بالای یال میانی و در میانه‌ی مه، روستایی‌ست
در بالای یال میانی و در میانه‌ی مه، روستایی‌ست


خوابیدیم و بیدار شدیم! اگر در خواب رویایی دیده بودم حتماً می‌نوشتم! به مطلب پیشینم نگاه کنید! من رویانویسم!

بیدار که شدیم صبحانه خوردیم؟

خــــــــیر!

ورزش کردیم!🔺️

همیشه صبحانه، بعد از ورزش. محسن سالیوان هستم قهرمان چهارجانبه‌ی روستایی! کاپ را که دادند، هنوز نسکافه‌ی داخلش گرم بود!

صبحانه خوردیم؟

بله!

هوای بعدازظهر به سردی صبح نبود اما مگر تابستان نیست؟! از گرمای روز و شبِ شهر به بهشت رفته‌ای و از روز معتدل تابستانی‌اش می‌نالی؟! الحق سزاوار شهری! سزاوار بهشت شو!


م.ق | کرج - جهنّم...!


نــــــــه، به پایان نرسیدیم!

از خانه‌ی آقا مسعود به کوچه و خیابان رفتیم. روستا جان دارد. ادای زندگی نیست. درخت دارد. چشمه دارد. مه دارد. اضافه کنم که اگر بگذارند!

پارازیت!
پارازیت!

🔺️از این پارازیت‌ها در قلب روستا کم نیست و چه شوم و تاسف‌بار که ساخته‌ی محلی‌هاست! هیچ انسان آگاه و دلسوزی باورش نمی‌شود که تولد این تیر برق که در تصویر است منوط به مرگ دو درخت گردو باشد! دو درختی که حالا تنها چند عکس و یادشان باقی‌ست.

تصور کنید: قطع دو درخت گردوی مُثمِر در روستا به خاطر تعریض راه و کاشت تیر برق!!

انسان احمق نیست؟!

خانه‌ی آقا مسعود را ترک کردیم و در قدمگاه اجداد قدم زدیم.

🔺️این تابلو یعنی حیف نیست اینجا هم ماشین؟! بیا قدم بزن هم‌وطن، نفس بکش جان من، گوش جان به سکوت بسپار عزیزم. هم‌وطن! هـــــــــــــــوی! (با شاسی‌بلند و با سرعت بسیار از کنارت می‌گذرد!) با شاعرانگی تابلوها را تفسیر نکنید!


در فضای روستا منطقتان منتظر چیست؟

مناظر روستایی

بفرمایید🔻

از نکاتی که در روستاهای پایین‌دست کوهستان، از جمله روستای ما، بسیار ملموس و پررنگ است، حضور و همراهی دائمِ دو کوه در طرفِ دیگر دره، در پس‌زمینه‌ی زندگی روزمره است. به کوهی که در تصویر بالا، در سمت راست قرار دارد "پِلِ کوه" می‌گوییم که "پِل" به معنای کچل است، چون این قله، تا گردن درخت‌دار است و بر سر، بی‌درخت! کسره‌ی اضافه در زبان مازندرانی برخلاف فارسی در انتهای صفت قرار می‌گیرد، همان‌طور که برخلاف فارسی، صفت پیش از موصوف می‌آید. مثل: خِشگِلِ کیجا که یعنی دختر خوشگل، یا وَلِ چَکَن که یعنی چانه‌ی کج یا به‌ طور کلی چانه‌کج! یا مثلاً دَوِستِ گَلی که می‌شود گلوی بسته! بِشکِستِ پَلی؛ پهلوی شکسته، یا تِجِ تَلی که یعنی تیغ تیز!

کوهِ دیگر همان بانوی موطلایی سحرخیز است. بار دیگر بالای تابلوی قدمگاه را ببینید! یا اگر اهل بازگشت به گذشته نیستید پرتره‌ی ایشان در طی بعدازظهر آفتابی تابستان را ببینید🔻

نگاه از پل‌کوه و طلابانو برمی‌داریم.

کمی نزدیک‌تر بشویم.

کمی بیش‌تر!

و کمی دیگر!

همین‌جا عالی‌ست!

دستم را دراز کرده و با انگشت اشاره چیزی را که می‌بینم🔻 به علی نشان می‌دهم تا دوربینش را نشانه رود. خودم نیز، حالا که دوربینک را همراه نیاورده‌ام، با لنز گوشی می‌چینم!

این‌جا، سر را به هر سو می‌چرخانید گیاه است! پایین، چمن و بوته است. چپ، درخت انجیر است. راست، درخت انار است. روبه‌رو جنگل است. پشت، درخت گردو است. تنها جایی که درخت نمی‌بینید در آسمان و بالای سر است! البته احتمالاً به این دلیل که هنوز سرتان را بالا نگرفته‌اید!🔻

این‌جا، شب‌ها هم نور چراغ ماشین‌ها بر هرچه بتابد درخت دیده می‌شود!

صحبت از چرخاندن سر شد. از تنوع گونه‌های جانوریِ این‌جا که فراوان جغد دارد و شاهین و عقاب تا خرس و پلنگ، نمی‌گویم! اما حیوانات رایجی را که زیاد دیده‌اید، هنوز از ساکنین و همراهان انسان‌ها هستند.

می‌پرسید چه ارتباطی به چرخشِ سر داشت؟!

این ارتباط🔻

همین دوست عزیز، لحظاتی بعد از ثبت این عکس، سُم بر زمین ساییده و به هم‌نوع دیگری هجوم برد، شاخ در گردن او فرو کرد و ماع از نهاد وی بلند! این حادثه تلفات جانی نداشت!


در تصویر بعدی شاهد مثالی برای یک ضرب‌المثل از همین جاندار خواهیم بود.

من در جوار او و خیره به او و او خیره به نقطه‌ای همچون گــــــــــــــــــــاو! در واقع همچون خویش!


در مسیر رسیدن به گاو، باید از خر گذشت!

در جمله‌های خرانه، دنبال معنای خردمندانه نباشید!

خر را دیدم. خری بود خردمند و موقر. نره‌خری که گذر عمر و اندوخته‌ی تجربه‌ را در وجناتش می‌شد دید! خری که از های و هوی نمی‌ترسید و با بالاآمدن چوب رم نمی‌کرد و نمی‌گریخت. همچنان که روی به سوی ما داشت، گوش را نیز به جانب پشت چرخانده بود. می‌توان گفت "گوش‌پشت"!🔻 اما نخستین عبارتی که از ذهنم گذشت بر وی نام نهاده و به افتخار وی، تصویرش را به نام تازه‌اش مزین کردم.

از خر بگذریم!


هرچه نباشد، روستا یعنی تقریباً همگی فامیل و قوم و خویش هستیم. از گشت و گذار در کوی و گذر، رسیدیم به خانه‌گردی و خانواده‌مداری. یک طرف خانه‌ی خاله، یک طرف خانه‌ی عمه. پدرسالار نیستیم اما از خانه‌ی عمه آغاز کردیم، چون از پیش، برنامه‌ای برای طبخ پیاز کردیم! نمی‌گویم جای شما خالی، چون خونه‌ی خاله نیست که! اما هنوز می‌توان تصویری برای چشم و ذهن شما نمایش داد تا در حال و هوای جلز و ولز روغن و عطر پیاز سرخ‌کرده، زیر سقف شیروانی و در هوایی نیمه‌بارانی شریک شوید.🔻

همگی با همکاری و پشتکار، با چشمانی اشکبار، مشغول گشتیم به کار. نباید به تاریکی می‌خوردیم، چرا که کار دشوار می‌شد. این فضا درون انسان را به جوشش درمی‌آورد و انسان را به کوشش وامی‌دارد؛ جوششی از ته دل، کوششی از سر ذوق. اگر نام زندگی بر چیزی می‌گذارید، شاید متناسب‌ترین مصداقش همین باشد و همین‌جا.

بعد از اشک چشم‌ها و خون دل‌هایی که برای شصت کیلو پیاز چکاندیم و خوردیم، وقت استراحت روی ایوان بود. خیارهای محلیِ چیده شده از باغ هم، ایوان را به سبزیِ عیان و عطر بالفعل و گواراییِ بالقوه‌ی خود آراسته بودند. کدو سبزها هم خودی نشان می‌دهند! خوراکِ قلیه‌کدو با نون‌محلی هستند!🔻

بعد از کار، بدن، طعمِ دراز کشیدن، کشش‌های عضلانی، دست و صورت را آب‌زدن و دوش و خواب را بهتر و عمیق‌تر حس می‌کند. فی‌الحال اما، ما نِشَسته و دست‌وپا نَشُسته، روی ایوان، به چای و نان و پنیر و تماشا مشغول شدیم!🔻

خواب و تاب بماند برای شهر. هر دقیقه‌ی روستا غنیمت است. وقت، این‌جاست که طلاست! این‌جا معدن طلاست. شهر هیچ طلایی ندارد. اگر داشت، جویندگان طلا را قطارقطار در این‌جا نمی‌دیدیم!

این‌جا حتی آهن نیز طلاست! سیاه نیز طلایی‌ست! دروازه‌‌ی سیاه آهنی را می‌گویم که عمری از آن گذشت و عمری از آن گذشتیم.🔻

این منظره را که دیدم به یاد آوردم که پروژه‌‌ای عمومی دارم با نام واضح و طولانی "منظره‌ی پنجره‌ی توالت در مازندران"!🔻 ده‌ها عکس از پنجره‌ی توالت‌هایی که در مازندران رفته‌ام گرفته‌ام. هدف من از این پروژه، متعصبانه و وطن‌دوستانه است. می‌خواهم بگویم "طبیعتی که از پنجره‌‌ی توالت‌های مازندران هم به راحتی دیده می‌شود، برای ساکنین شهرهای بزرگ و صنعتی، خواسته‌ی رویایی و بزرگی‌ است!" و متاسفانه این موضوع حتی برای ساکنین مازندران هم اهمیت و اولویت ندارد. به حدی که در برخی نقاط، جای منظره و توالت در شُرُفِ تعویض است.

انسان، مادرزمین را دیده و دختر را پسندیده! حلقه‌ی نشان ساخته وَ پرداخته که دل روستای دلبر را ببرد. اما...

مادر و دختر بی‌زبان‌اند! انسان، خودش حلقه‌ی سیمانی🔻 را که برای انگشتان نازک و لطیف دختر، بزرگ و خشن است، در دست دختر انداخته و خودش بله می‌گوید! معصومیت دختر و مظلومیت مادر را چه کسی پاسخگوست؟

انسان؟!


از حلقه‌ی نادیدنیِ سیمانی رد و وارد حلقه‌ی دیدنیِ دیگری بشویم! از آن‌جایی که دوربینکم را به همراه نیاوردم و لنز گوشی نیز دید تیز عقاب را ندارد، از حلقه‌ی لنز دوربین دوچشمی پسرخاله‌🔻 مناظری را در دوردست‌ها شکار کردم. چقدر این اختراع جذّاب است! و چقدر من خلّاقم!


آیا غنیمت‌دانی در روستا یعنی دائماً در میان طبیعت‌ بودن؟ پاسخ من این است که در دل روستا هم می‌توان خلوت کرد، بلکه باید همچنان خود بود و خودِ خود را فراموش نکرد. خودِ من، همچنان که به نگاه و ثبت قاب علاقه‌مند است، به سکوت و کتاب نیز هست. به نشستن و نوشیدن قهوه در حین خیره‌شدن به طبیعت و عدم تامل نیز.[۱]🔻

استفاده و بهره‌بردن شکل‌های گوناگون و پُرشماری دارد.


مجموعه اشعار جناب نادرپور لحظات شاعرانه را با من همراهی کرد. و اما در این فضای خیال‌انگیز و رویایی، مرور دوباره‌ی کتاب زبان از یاد رفته🔻 وقت بیش‌تری را به خود اختصاص داد؛ اوقاتی که بسی مفرّح و رضایت‌بخش بود. گویی در تعبیر یک رویا زندگی می‌کردم.

سر را که از کتاب بیرون بیاورید و چشم به چشم‌انداز بیندازید خواهید دید که آنچنان کم از رویا نیست. یادتان هست که گفتم: "شمال، هر لحظه‌اش یک تابلو است" ؟

در حالی که با وقوفِ ذهنی به موقعیت مکانی‌تان، چشم بر کتاب دارید و در شعف ذهنی هستید، سر به سوی آسمان، از کف ایوان بلند می‌کنید.

ابرهایی را می‌بینید که در سایه‌روشنِ خویش دو خبر دارند: افول آتشدان و هبوط باران. لکه‌های کوچکِ سیاهِ سمت راست تصویر🔺️ کودکان باران‌اند که از سُرسُره‌ی شیروانی لیز خورده‌اند و در سبزه‌های حیاط فرود می‌آیند. سر را پایین می‌اندازید تا عکس گرفته‌شده را چک کنید.

سر را بالا می‌آورید که عکسی دیگر ثبت کنید، که متوجه می‌شوید در دنیایی دیگر سر برآورده‌اید!🔻 نگاهتان بر تابلویی دیگر می‌افتد.

آتش غروب تندتر می‌شود...


هوش حیواناتِ دیگر به اندازه‌ی ما پیچیده نیست اما این هرگز به معنای ناکارآمدی غریزه‌شان نیست، بلکه برعکس آن صادق است. یعنی انسان با بهادادن فراوان به اندک تمایز در کیفیت هوش خویش نسبت به سایر حیوانات، غرایز خویش را نیز تا حد بسیار زیادی تضعیف کرده است. حیواناتِ دیگر بر اساس ساعت درونی‌شان و در هنگام غروب خورشید، برای پایان روزشان آماده می‌شوند.

بز و بوقلمون، سگ و اردک، گاو و گوسفند، همگی به کُلُم(kolom) و کولی(kooli) باز می‌گردند.🔻 نام‌هایی که در مازندران به ترتیب، بر طویله و لانه‌ی ماکیان نهاده‌اند.

دیگر غروب است و شب نیز نزدیک است.🔻 باید رهسپار خانه شد. هورمون‌ها شیفت عوض می‌کنند. هورمون‌های چشم‌درشتِ تلاش و پویایی می‌روند تا با آخرین تشعشعات آفتاب دست داده و بدرود گویند و هورمون‌های آرامش و خواب، با چشمان خمار و نیمه‌خواب جای آن‌ها می‌آیند و با وزن سنگینشان می‌نشینند روی پلک‌ها!

اما انسان هنوز جا دارد! هنوز کمی نور در لامپ‌ها دارد که ماکتی از روز را در خانه و خیابان ارائه دهد. بعد از استراحت، در تاریک‌روشنیِ دم غروب، به دل کوچه‌ها می‌زنیم.

آتش غروب هم خوابید. خورشید پرحرارت و زیبای امرداد نیز بعد از زبانه‌های روز، خمیازه‌های شب را کشید و رفت. وقت رفتن ما نیز رسید. کوچه‌ها را زیر نور، سنگ به سنگ، سگ به سگ، ستاره به ستاره و سنگین و سبک‌بار طی می‌کنیم، تا پدرمان را از خانه‌ی عمه درآورده و مادر را به خواهر و مادرش پیوند بزنیم! حیوانات شب‌نشینی ندارند!

چی؟!

کی گفته؟!

آن‌قدر ما آدم‌ها برای توهین و فحاشی گفته‌ایم "مثل گاو..."، انگار یک گاو از غیظ، دلش خواسته "مثل آدم" را امتحان کند! همه‌ی حیوانات خوابیده‌اند جز این دوستِ همچون شب سیاهِ ما! شب‌نشینی کرده است با خودش!🔻

اما "مثل آدمِ" او نیز، همچنان "مثل گاو" است! پاشو برو توی کُلُمِت گاو حسابی! ررررررَه! (ولی در حقیقت کاری به او نداشتیم. مثل آدم رفتار کردیم و حیوان را نیازردیم.)


خانه‌ی خاله روبه‌روی چشمه است. پیش از رفتن به خانه‌ی او به سمت چشمه رفتم. آبِ به معنایِ واقعیِ کلمه نوشیدم! آب می‌دانید چیست؟! گوارا چطور؟

چه آبی!

چه گوارا!

بماند که چشمه‌نشینی، کار هر شب ما در روستاست، چه به خانه‌ی خاله برویم و چه نه. مگر می‌شود به معنای واقعیِ کلمه‌ای دست پیدا کرد و به راحتی از آن دست شست؟

شاید برای خیلی‌ها فانتزی باشد، تجسم کنید:

بر لبه‌ی سنگی، کنار چشمه‌ای[۲] نشسته‌اید.
زیر درخت گردویی بزرگ.
نوای آب خروشان چشمه سکوت شب را می‌شکند.
شما سر به آسمان نیمه‌ابری دارید و از لای برگ و ابر، به ستاره‌ها چشمک می‌زنید.
لحظه‌ای تشنه می‌شوید.
کافی‌ست دستتان را رها کنید تا جاذبه، آن را در دستِ جریان آب قرار دهد!

اگر برای شما فانتزی‌ست، برای من خاطره است! فخر نمی‌فروشم، خاطره تعریف می‌کنم!


خاله خسته است و کمی بعدتر باید بخوابد. کمی می‌نشینیم و بازمی‌گردیم.

🔺️مادربزرگ هم که در دهه‌ی نهم زندگی به سر می‌برد حضور دارد. از چهار چرخِ برکت زندگی خاندان والدین، سه چرخِ آن از جا به در شد! این زن به تنهایی، تک‌چرخ نهاییِ برکت و اتحاد را می‌زند!

خانه‌ی خاله این بود؟

نــــــــــه! هــــــــرگز!

سال‌ها پیش زلزله‌ای آمد و تمام کاهگلی‌ها و پشم‌های روستاییان را ریخت! روستاییان، دیگر به کاهگلی تن ندادند. خانه‌ی پیشین خاله، قند در دلتان آب می‌کرد. حــــــــــــــــیف...

خا![۳] خاله و خورزا(خواهرزاده) یکدیگر را برای چندمین شب متوالی دیدند. شب‌نشینی تمام. خاله‌جان خداحافظ. گَت‌ِمار(مادربزرگ) خداحافظ.

از دروازه‌ی خانه‌ی خاله خارج شدیم. گذر چشمانم به دروازه‌ی دیگری در همسایگی افتاد. دروازه‌ای که دیگر کسی از آن رد نمی‌شود. دروازه‌ای که زمانی به روی زندگی گشوده می‌شد. اما اینک آن‌قدر منتظرمان مانده تا زیر پاهاش گل و علف سبز شده.🔻 من، تا روی دیوار به دیدار آمدم. رد سایه‌ام می‌مانَد. در نَزَدم، چون دیگر نیستیم. به در می‌گویم، اما دیوار می‌شنود...


دیگر می‌دانید که در مسیر بازگشت باز هم چشمه را داریم. می‌شود چشم از چشمه برداشت؟ می‌توان دست از آن شست؟ پاسخ را هر بار، با رفتنِ دوباره‌مان به زیارت چشمه می‌دهیم. رفتیم و مادر ظرفی را از آب پر کرد. به دوست همچون شب سیاهمان رسیدیم! بله، هنوز نشسته بود. کسی او را نیازرده بود. مادر ظرف پر از آب را پیش پوزش گذاشت. او بدون ناز و تعارف و پوزش، پوز را در ظرف کرد و مثل گاو تا تهِ آب را هورت کشید! نـــــــــوش.

به خانه‌ رسیدیم؛ این‌جا که جای خواب نیست! اصلاً شب باشد. من که گاو نیستم! دوستِ سیاهِ شب‌نشینمان استثناست!

شب، دنیای دیگری از بیداری‌ست.

روستا، دنیای دیگری از زندگی‌ست.

بیداری شب‌های روستا، به کل دنیای دیگری‌ست.

روی ایوان خودمان می‌نشینم. دو سال پیش که می‌نشستم، گاه صدای سقوط گردویی، نیوتنِ درونم را دو متر از جاذبه‌ی زمین جدا می‌کرد! اما مدت‌هاست آن پارازیت‌ها که در ابتدا گفتم، جای درختان گردو را که سایه‌ی سرمان بودند گرفته‌اند. راستی، باورتان شد که برای آسایش سیم‌های برق و تعریض راه، دو درختِ مُثمِرِ گردو را قطع کرده‌اند؟!

آرامگاه هر درخت در محل تولد و رشد و زندگی‌اش است. سنگ مزارش نیز خودش است. به مرکز تصویر متمرکز شوید.🔻 آرامگاه دو درخت را خواهید دید. یادشان همیشه با من هست و همیشه عزیز است.


مخلوطی درهم‌تنیده از لذت و اندوه و خستگی و نشاط، روی ایوان، میان زمین و آسمان، به روزهایی که در روستا گذشت و روزهایی که باید به شهر بازگشت، در کالبدِ یک انسان، به فکر نشسته است.🔻

اینک

دست‌هاتان در اختیار خودتان

من نیز دست می‌دهم تکان

به پایان رسید گذار

بدرود تا پسین دیدار...👋🏻



م.ق 🌻

امردادماه ۱۴۰۲
کرج - جهنّم - کف اتاق


پاورقی‌ها

[۱] فرد حاضر در عکس در واقع برادرم است، اما آن‌جایی که او نشسته است، پاتوق گاه‌گاهِ همه‌ی ماست.

[۲] می‌توانید عکس‌های چشمه را در انتهای پست هفتۀ تِرشِ‌پِلا ببینید.

[۳] همان "خُب" است. از واژگان پرمعنای مازنی می‌باشد که بیش‌تر در معنای "کافی‌ست!" به کار می‌رود. شکل کامل‌تر آن "خا اَسا" است به معنای "خب حالا!"

مازندرانطبیعتروستاعکس📷نمایشگاه
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌...ــــــــــهیچــــــــــ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید