تصمیم به تحقیق دررابطه با فرهنگ و آیین سرزمینهای دیگر گرفت. نخست از سرزمین همسایه آغاز کرد؛ همانجا که رسم داشتند پدران خویش را در هفتادسالگی قطعهقطعه کنند و به فقرا بدهند. مورمور شد و به کشوری دیگر سفر کرد. در آنجا هر ساله مردم در روز خاصی تمام محصولات کشاورزی و باغهای خود را به آتش میکشیدند! سر به دیواری کوبید و در ادامه به سرزمینی رسید که در قانون آن جرم و مجازات جابهجا بود. روزی در خیابان چهارمِ شرقی آن سرزمین جمعیتی را دید که به تماشای اعدام ایستاده بودند. از شخصی پرسید:«گناهش چیست؟»
بیگناه است!
پس چرا اعدام میکنند؟!
در لحظهی اعدام گناهکار میشود و مجازاتش کشتنِ شخصی دیگر است!
او که از این پرسش و پاسخ متوجه چیزی نشده بود با شاخی بر سر راه سفر در پیش گرفت و به مکان دیگری رسید. فهمید که دین جالبی دارند که در آن پای بیستوسوم سمت چپ هزارپا را میپرستند. از آنها فاصله گرفت تا گمراه نشود اما گم شد. تا اینکه سر از جنگلی درآورد که روستایی در میان داشت. به روستا آمد. در آن روستا نوجوانانی که به سن بلوغ میرسیدند برای اثبات شایستگی خویش باید چاهی به عمق پنجمتر با گوشماهی حفر میکردند و نصف آن را با آبی که با دهان از رودخانه میآوردند پر میکردند. تا رودخانه نصف روز راه بود. در آن سه روزی که آنجا بود یک نوجوان را زیر نظر گرفته بود که طی سه روز، سه سانتیمتر از عمق چاه را کنده بود.
با دُمی در پشت روستا را پشتسر گذاشت تا به سرزمین باشکوهی رسید که بسیار شیک و مجلل و چشمنواز بود اما از اینکه در ساعات آغازین روز کسی را در خیابانها نمیدید تعجب کرد. از متروکهبودن آنجا هراسان شد و با شتاب به راهش ادامه داد. به سرزمینی که پر از کارگر و سر و صدا بود رسید. پرسید:«در سرزمین همسایهی شما خانههای مجلل و مناظر بینظیری خالی از سکنه است. چرا اینقدر برای این سرزمین تلاش میکنید؟!» یک کارگر که نایی در بدن نداشت به آرامی پاسخ داد: «ما رسم داریم به بیابانها برویم و آنجا را آباد کنیم و خالی کنیم برویم به جایی دیگر»!
با لبخندی عصبی بر لب راهی شد تا به سرزمین خویش بازگردد. پس از چندروز به آنجا رسید و خود را مرسوم کرد! در آنجا رسم بر این بود که جهانگردان به محض بازگشت به وطن خود را خفه کنند!
م.ق | کرج - ۱۳۹۲