ø 𝐍𝕀ℍ𝕀𝕃𝕀𝕊𝐓 ø
ø 𝐍𝕀ℍ𝕀𝕃𝕀𝕊𝐓 ø
خواندن ۱۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

📷 نمایشگاه / ∞ | رنج‌نامه

⚠ برای آنان که به تاریک‌نویسی حساسیت دارند، خواندن کلمات این پست توصیه نمی‌شود. این دسته از همراهان می‌توانند فقط تصاویر را از نگاهشان بگذرانند.


پیشگفتار

دنیا چگونه کار می‌کند؟

انبار بسیار بزرگی در کنار باغ‌های سیب قرار دارد. کارگرها تمام میوه‌ها را از شاخه‌ها چیده و در سبدها چیده‌اند. چیزی در حدود سه تُن سیب! یکی از سیب‌ها کرم‌خورده و گندیده است. درِ انبار را قفل زده و رفته‌اند.

یک سیب گندیده که شاید سیصد گرم باشد می‌تواند یک انبار با سه تُن سیب را بگنداند اما یک انبار سیب سالم نمی‌تواند یک دانه سیب گندیده را سالم کند! دنیا این‌گونه کار می‌کند!

دنیا رو به فساد و فناست. رو به رنج و سختی‌ست. انسان نیز سیبی در انبار است.


شما را با پرسه‌ای کوتاه در شهر تنها می‌گذارم...


🔺️ فیروزکوه - بهمن‌ماه ۱۴۰۰
🔺️ فیروزکوه - بهمن‌ماه ۱۴۰۰
من که نبودم مادر!
انتقام حمل بار شکمت را از من می‌گیری؟! تو زن بودی و من وزنی نداشتم. پدر کجاست؟ من بچه‌ام و بارت پدرم را درآورد. سرد است مادر. من باید عروسک خرسی‌ام را بغل بگیرم. دستان من اندازه‌ی عروسک است. پوست من لطافت پنبه‌ی عروسک را می‌طلبد. انگشتانم بی‌حس شده مادر. پوستم از سرما کنده شد مادر. مادر! من که جانم به لب رسید. دست‌کم کمی آهسته‌تر برو که کنار مادرم راه بروم. تمام این رنج‌ها برای چیست؟! تمام این رنج‌ها می‌توانست بار من نشود. مادر! من که نبودم.


م.ق
۳ بهمن‌ماه ۱۴۰۲



🔺️ کرج - بهمن‌ماه ۱۴۰۱
🔺️ کرج - بهمن‌ماه ۱۴۰۱
هزار دست گذشت؛ یک دست هزاری داد.
پانصد دست رد شد؛ یک دست پانصدی داد.
پنج هزار دست گذشت؛ یک دست پنج هزاری داد.
یک دسته‌ی کوچک از پول‌های کثیف در دستش بود.
او خیره به دست‌ها بود و شمار دست‌ها را از دست داده بود. دست‌های کوچک او حالت خواهش گرفته بود. پول چرک کف دست بود. دست‌های کوچک او خارش گرفته بود. پول حمام را جور می‌کرد و ابر آسمان بارش گرفته بود.


م.ق
۳ بهمن‌ماه ۱۴۰۲



🔺️ تهران - اسفندماه ۱۴۰۰
🔺️ تهران - اسفندماه ۱۴۰۰
الو! الو!
ای بابا! اشتباه کردم برایت کارگری کردم؟! تلفنت را جواب نمی‌دهی و من باید با دستمزد کار قبلی کرایه بدهم تا حضوری خدمت جناب‌عالی برسم! پول تو جیبی امروز فرزندت را نده. فرزند من دچار کمبود پروتئین است. پول تلفن را چه کنم؟! حالا که کرایه داده‌ام خدا کند تلفن را جواب ندهد!


م.ق
۳ بهمن‌ماه ۱۴۰۲



🔺️ کرج - امردادماه ۱۴۰۱
🔺️ کرج - امردادماه ۱۴۰۱
مغز انسان از دو نیم‌کره تشکیل شده است. هر نیم‌کره مسئول سمتی از بدن است. این مسئولیت ضربدری است یعنی نیم‌کره‌ی چپ مسئول سمت راست بدن و نیم‌کره‌ی راست مسئول سمت چپ بدن می‌باشد. چشم‌ها هم مانند اکثر اعضای بدن مشمول این قانون هستند به طوری که سمت راست مغز چشم چپ را حس و درک و کنترل می‌کند و سمت چپ مغز چشم راست را. حال اگر دو عدد مغز داشته باشیم پس چهار نیم‌کره داریم. دو عدد مغز یعنی چهار عدد چشم. چهار عدد چشم یعنی دو عدد انسان! مغز تشنه‌ی اطلاعات است. درجات تشنگی هم متفاوت است. کودک تشنه‌تر از بزرگسال است. کودک محروم تشنه‌تر از کودک برخوردار است. من حدس می‌زنم این دو کودک هر چهار مانیتور را می‌بینند!


م.ق
۴ بهمن‌ماه ۱۴۰۲



🔺️ کرج - آذرماه ۱۴۰۱
🔺️ کرج - آذرماه ۱۴۰۱
غزل شماره‌ی ۱۰۰

«دی پیر می‌فروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غمِ دل بِبَر ز یاد

گفتم به باد می‌دهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد، باد

سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تخت سلیمان رَود به باد

حافظ گرت ز پند حکیمان ملالت است
کوته کنیم قصه که عمرت دراز باد...

ای دوست! نه در ظاهر بلکه در باطن دچار غم شده‌ای. این دنیا نه سودش ارزش دارد و نه زیانش پس غصه‌خوردن فایده‌ای ندارد. زندگی از آن شماست نه شما از آن زندگی. در دنیایی که تاج و تخت سلیمانی به باد می‌رود چنین دنیایی ارزش ندارد که از بهر آن ملول و غمگین باشی. پند و اندرز حکیمان را پذیرا باش هرچند که شنیدن پند و اندرز لذت‌بخش نیست.»

فال‌فروش، تکیده و فقیر بود. کاغذ را تا کردم و در حالی که آن را در جیب کاپشنم می‌گذاشتم رفتن پیر فال‌فروش را با نگاهم دنبال کردم. پیرمردی که جای پند و اندرز فال می‌فروخت. از دیدن غم او غمگین شدم. روان ظریف انسان به ارزش و فایده‌ی غم کاری ندارد.


م.ق
۳ بهمن‌ماه ۱۴۰۲



🔺️ تهران - آذرماه ۱۴۰۰
🔺️ تهران - آذرماه ۱۴۰۰
زیر نور آفتاب، زیر باران، در گرمای تیز تیر و سوزِ سردی دی، سوار بر ارابه‌ی آهنی، روان بر روی سنگ‌های خیابان، از جنوبی‌ترین نقطه‌ی شهر به شمالی‌ترین نقطه‌ی آن، ظریف‌ترین و حساس‌ترین چیز را جابه‌جا می‌کنم؛ شیشه را. تا آن را به دست خریدارش برسانم خودم بارها از اضطراب شکستنش می‌شکنم. تمام این اضطراب‌ها قرار است لقمه‌ای نان شود بر سفره و ظرفی در جهاز دختر و رقمی در خرج تحصیل پسر. من پشت پنجره‌ی خانه‌های شما زیست می‌کنم. من با پنجره‌ها رفیقم. من در پنجره‌های شهر، در نگاه آدم‌ها سهم دارم.


م.ق
۳ بهمن‌ماه ۱۴۰۲



🔺️ هشتگرد - فروردین‌ماه ۱۳۹۹
🔺️ هشتگرد - فروردین‌ماه ۱۳۹۹
من خیلی قوی‌ام!
هر کسی با من درد دل گفت شنیدم. هر کسی پای درد دل من نشست، پیش من لُنگ انداخت! حالا هم پای درد دل جاده نشسته‌ام لنگ‌ها را می‌فروشم! تو لنگ می‌بینی و من پیچش لنگ! ارتزاق من درد است. من را همیشه همین‌جا پیدا خواهی کرد. قرار نیست هیچ‌گاه لنگ‌های من تمام شود. کار و بار من همیشه پررونق است. مرد لنگ‌فروش را هیچ‌گاه فراموش نکن.


م.ق
۳ بهمن‌ماه ۱۴۰۲



🔺️ تهران - آذرماه ۱۴۰۰
🔺️ تهران - آذرماه ۱۴۰۰
دیگر من هم کارت دارم! هنوز طباخی بسته بود که جلوی در بانک بودم! گفته بودند باید زود بروی. گفته بودند باید پولم را به بانک بسپارم. گفته بودند کارت خوب است. بهتر از پول است. دیگر همه‌جا پولت همراهت هست و در امنیت است. درست است که پوزخندم گرفت اما می‌دیدم که همه کارت دارند. با ذوقی مبهم شب را به سختی خوابیدم که صبح زود برخیزم. حالا کارت را دارم. درست است که تمام نقدهای من در پلاستیک همراهم است اما بگذار من هم کارت داشته باشم. از پول بهتر است!


م.ق
۲ بهمن‌ماه ۱۴۰۲



🔺️ کرج - آذرماه ۱۴۰۱
🔺️ کرج - آذرماه ۱۴۰۱
به‌به! هوا که عالیه. آسفالت هم که نرمه. معده‌جان بگیر بخواب اینقد غر نزن! خوابم می‌آد. می‌دونی بیست کیلومتر سوخت‌وساز بدون سوخت یعنی چی؟! بذار بخوابم قربونت برم! خسته‌م.

هعی...
کاش فرهاد شعر احمد رو برام لالایی می‌خوند:

«کوچه‌ها باریکن دُکّونا بسته‌س
خونه‌ها تاریکن طاقا شیکسته‌س
از صدا افتاده تار و کمونچه
مُرده می‌برن کوچه به کوچه

جماعت من دیگه حوصله ندارم
به خوب امید و از بد گِله ندارم
گرچه از دیگرون فاصله ندارم
کاری با کار این قافله ندارم»


م.ق
۳ بهمن‌ماه ۱۴۰۲



🔺️ کرج - خردادماه ۱۳۹۹
🔺️ کرج - خردادماه ۱۳۹۹
پیاده‌ای در پیاده‌رو نمی‌رفت. پیاده‌رو هم که برای پیاده‌هاست. ما که از همه پیاده‌تریم سهم بیش‌تری از پیاده‌رو داریم. به همین خاطر تصمیم گرفتیم در پیاده‌رو بمانیم! برای ما می‌تواند «پیاده‌مان» باشد! چرا که ما از همه پیاده‌تریم! پیاده‌رو برای ما می‌تواند میز ناهارخوری باشد. در همان حال می‌تواند تخت‌خواب باشد! زندگی برای «خیلی‌پیاده»ها جور دیگری‌ست. درست‌تر بگویم، به کلی از زندگی هم پیاده‌ایم که «خیلی‌پیاده»ایم. ما در خیابان و پیاده‌رو سر می‌کنیم. شهر ما خانه‌ی ماست. خانه‌ی ما را تمیز نگاه دارید.


م.ق
۲ بهمن‌ماه ۱۴۰۲



🔺️ کرج - فروردین‌ماه ۱۴۰۱
🔺️ کرج - فروردین‌ماه ۱۴۰۱
قدم می‌زدم که ناگهان چشم‌هایم روی چشم‌اندازی ایستادند! و آغاز به گفت‌وگو با چیزی کردند:

بیا یه معامله کنیم! یه چیکه از این خستگی ناب که توی روشنایی روز «تو» رو به جون این آدم انداخته می‌گیرم، تو هم در عوضش بذار بقیه‌ت مال من باشه!

عرض کنم که معامله، صورت نگرفت!


م.ق
فروردین‌ماه ۱۴۰۱



🔺️ لرستان - تیرماه ۱۴۰۱
🔺️ لرستان - تیرماه ۱۴۰۱
به داد من نمی‌رسی
به فریادم نمی‌آیی
ای صیاد شیرازی!
فریادرس نهایی

(از خود بی‌خود بود و این‌ها را با ناله‌ای سوزناک می‌خواند. گرفتار اعتیاد بود. اما چرا صیاد شیرازی؟! چه کسی می‌داند؟ شاید این شخص گمنام فراموش‌شده هم روزی با شجاعت و مردانگی مثال‌زدنی در جاهایی حضور داشته که هر کسی حاضر نیست برود. دقیقاً مانند اکنونش که در جایی حضور دارد که هر کسی حاضر نیست بنشیند. دایی خودم را سگِ خیابان محل نمی‌کند. گرفتار اعتیاد است. در حال تجزیه‌شدن در خانه‌اش است. رزمنده‌ی جانباز جنگ است. از تکه‌تکه‌شدن رفقایش در پیش چشمانش توسط خمپاره و نارنجک در جبهه‌ی غرب برایم گفته است. مگر انسان چقدر ظرفیت دارد؟ چرا مواد مخدر مصرف نکند؟! چرا صیاد شیرازی؟؟)


م.ق
۳ بهمن‌ماه ۱۴۰۲



🔺️ کرج - خردادماه ۱۴۰۱
🔺️ کرج - خردادماه ۱۴۰۱
ایــــــــــــــــــست!
دستا بالا. برگرد رو به دیوار. دستاتو بچسبون به دیوار طوری که من ببینمشون.

چی از جون من می‌خوای روزگار؟!

حواسم به همه‌تون هست که یه وقت استراحت نکنید!

آقا حرکت نمی‌کنید؟ ماشین تکمیله. کار داریم.


م.ق
۳ بهمن‌ماه ۱۴۰۲



🔺️ کرج - آبان‌ماه ۱۳۹۵
🔺️ کرج - آبان‌ماه ۱۳۹۵
خیابان زشت نیست
دیوار بلند نیست
نردبان خراب نیست
پای من فلج نیست

پای روزگار است که می‌لنگد


م.ق
شهریورماه ۱۳۹۹



🔺️ نشتارود - فروردین‌ماه ۱۳۹۷
🔺️ نشتارود - فروردین‌ماه ۱۳۹۷
«ماهی‌جان ببخش!»
این را صیاد گفت و در حالی که با چشمانش دو قطره به دریا افزود، راه بازگشت پیش گرفت. صیاد چاره‌ای ندارد. برای این‌که جان خودش و خانواده‌اش حفظ شود محکوم به گرفتن جان ماهی است. صیاد سر تا پا دل است وقتی که به دریا می‌زند. وقتی روی امواج، دور و دورتر می‌شود دیگر به راز بدل می‌شود. رازی که در دل است. رازی که تنها سه تن می‌دانند؛ صیاد و دریا و ماهی. شاید اگر در بازار درست دل بدهی ماهی‌ها رازها را فاش کنند!


م.ق
۳ بهمن‌ماه ۱۴۰۲



🔺️ کرج - آذرماه ۱۴۰۲
🔺️ کرج - آذرماه ۱۴۰۲
همیشه عاشق مصر بودم. عاشق آن اهرام شگفت‌انگیز. هرم بزرگ و دالان‌های سرّی و مرموزش. پادشاهان و فرعون‌ها را در هرم دفن می‌کردند. با همه‌ی زیورآلات و جواهرات و گنجینه‌هایی که داشتند. من باستان‌شناسم. در قعر هرم جست‌وجو می‌کنم. همه‌چيز این‌جا پیدا می‌شود. نشد به مصر بروم اما این‌جا هم هرم هست. آرزوی من برآورده‌نشده نماند! این هرم بزرگ‌تر از بزرگ‌ترین هرم مصر است. این هرم هرم جامعه است. من به چشم خویش در محفظه‌های بزرگ و فلزی زباله، پادشاه و رعیت را یک‌جا دیدم. پلاستیک‌ها برای من گنجینه‌اند. پول می‌شوند. غذا هم همین‌جا هست. از طبقات بالاترِ هرم پسمانده می‌رسد. باید بروم محفظه‌ی دیگر را بگردم. شاید غذای تازه‌تری آن‌جا منتظرم باشد. من در دوران باستان زندگی می‌کنم.


م.ق
۳ بهمن‌ماه ۱۴۰۲



🔺️ کرج - آذرماه ۱۴۰۱
🔺️ کرج - آذرماه ۱۴۰۱
کیست که بتواند آتش بر کف دست نهد
و با یاد کوه‌های پربرف قفقاز خود را سرگرم کند؟

یا تیغ تیز گرسنگی را با یاد سفره‌های رنگارنگ کُند کُنَد

یا برهنه در برف دی‌ماه فرو غلتد
و به آفتاب تموز بیاندیشد

نه

هیچ‌کس
هیچ‌کس چنین خطری را به چنان خاطره‌ای تاب نیاوَرَد
از این که خیال خوبی‌ها درمان بدی‌ها نیست
بلکه صدچندان بر زشتی آنها می‌افزاید.


ویلیام شکسپیر
ترجمه: الهی قمشه‌ای



🔺️ چالوس - شهریورماه ۱۴۰۰
🔺️ چالوس - شهریورماه ۱۴۰۰
هرچه رنگ بود دیدم
هرچه رنج بود کشیدم
حالا ببین که رنگ ندارم
حالا ببین که مو سپیدم


م.ق
مهرماه ۱۴۰۰



🔺️ اندیمشک - دی‌ماه ۱۳۹۱
🔺️ اندیمشک - دی‌ماه ۱۳۹۱
زن باشی
محجوب باشی
پیر باشی
فقیر باشی
خوزستانی باشی
سرد باشد
باران باشد
ایران هم باشد!


م.ق
شهریورماه ۱۳۹۹



🔺️ کرج - اسفندماه ۱۴۰۱
🔺️ کرج - اسفندماه ۱۴۰۱
دست خودم نیست. از بچگی من را از همه‌چیز ترسانده‌اند. نامش را نیز تربیت گذاشته‌اند. من هم روزبه‌روز محافظه‌کارتر و محتاط‌تر شده‌ام. از تمام سپرهای فردی و اجتماعی و طبیعی و قراردادی استفاده می‌کنم. همیشه با ترس و در ترس زیسته‌ام و وقتی برای زیستن نداشته‌ام. چشمانم را باز کردم و خواستگار در زد! ترس‌های تازه به ترس‌های پیشین افزوده شد. ترس روی ترس انباشته شد. حالا ترس یک امر بدیهی و گره‌خورده به زندگانی من است آنچنان که با اختیار و آگاهی، احتیاط و محافظت از خود را انجام می‌دهم حتی اگر مطمئن باشم خطری وجود ندارد. الان هم نمی‌دانم بروم به این جوان بگویم از من عکس نگیرد یا نروم؟! جوانی زیباست و می‌ترسم دستانم را جای پرتقال ببرم! از طرفی می‌ترسم نکند سایتی باشد که مثلاً نامش ویرگول باشد و این جوان بخواهد عکس مرا در آنجا آپلود کند و مثلاً نامش را نیز مانند یک کاغذِ افتاده بر زمین، زیر عکس بچسباند و خیال کند عکاس خوش‌ذوقی‌ست!

خدایا! من فقط منتظر ماشینم. این فکرها دیگر چیست؟! از کجا آمده است؟! نکند کسی دارد افکارش را بر تصویر من فرافکنی می‌کند؟!


م.ق
۴ بهمن‌ماه ۱۴۰۲



🔺️ کرج - اردیبهشت‌ماه ۱۳۹۶
🔺️ کرج - اردیبهشت‌ماه ۱۳۹۶
سفری دراز داشته‌ام. پاهایم بریده‌اند اما راه تمام نشده است. نمی‌شود میانه‌ی راه توقف کرد و به پایان رساند. نمی‌دانم مقصد کجاست. شاید خودِ «راه» باشد.
به هر سو و هر چیز چنگ می‌اندازم که در راه نمانم. درماندگی بیشتر از خستگی درد دارد.
تا نای آخر
با دستانم
با زانوانم
با صورتم می‌روم
اما می‌روم.


م.ق
امردادماه ۱۳۹۸



🔺️ جاده کلاردشت - شهریورماه ۱۳۹۶
🔺️ جاده کلاردشت - شهریورماه ۱۳۹۶
از ابر زمان بر سر من برف باریده است؛
بر کوه تجربه اسکی کن!


م.ق
بهمن‌ماه ۱۳۹۸



🔺️ کرج - اردیبهشت‌ماه ۱۴۰۱
🔺️ کرج - اردیبهشت‌ماه ۱۴۰۱
برای هر کس لحظه‌ای فرا می‌رسد که باید از جایی جمع کند و برود. ممکن است به این «باید» تن ندهد و نخواهد تن بدهد اما این از آن نوع بایدها نیست که قدرتِ هست و نیست‌ها از آن بالاتر باشد. این «باید» خودِ خودِ واقعیت است. می‌آید و وادارت می‌کند به تن‌دادن. من هم بساطم را رفته‌رفته جمع می‌کنم تا آن لحظه برسد. زیاد دور نیست.


م.ق
۴ بهمن‌ماه ۱۴۰۲




از همراهی‌تان سپاس فراوان 🙏🏻💎🌻


پی‌نوشت‌ها

یک - فاصله‌ی این پست از پست قبلی حدود ۱۰ روز است. تمام کارهای این نمایشگاه از آغاز و ایده‌پردازی تا انتخاب عکس و ادیت مخصوص و نوشتن متن‌ها را طی همین ده روز انجام داده‌ام.

دو - برای نوشتن تمام متن‌ها اعم از قدیم و جدید، روش من این بوده است که عکس را در پیش چشمانم می‌گذارم و اجازه می‌دهم خودآگاه و ناخودآگاهم دست به یکی کرده و نخستین چیزی را که طرح می‌کنند بر کاغذ می‌نویسم. به اضافه‌ی کمی پردازش.

سه - عکس‌ها توسط دوربین و گوشی گرفته شده است. زیر خود عکس‌ها به این موضوع اشاره نکردم تا قضاوت شما را به چالش بکشم. اما به ترتیب و مخفف خدمت شما عرض می‌کنم:

د گ گ گ د گ د گ گ گ گ گ گ د د د گ گ گ گ د د گ

چهار - این هم تتمه‌ی ذوقی که برای انتشار عکس‌هایم در این سایت داشتم. با مساله‌ی مهمی که دغدغه‌ی بسیار پررنگ من در زندگی و اندیشه‌ام است نمایشگاه پایانی را برپا کردم. امیدوارم موثر افتد و نگاه و قلب شما را به دست آورَد.

پنج - از آن‌جا که ویرگول فرمت png را در حالت تاریک پشتیبانی نمی‌کند، اگر روی حالت تاریک ویرگول را می‌بینید برای پیشگیری از نمایش گوشه‌های سفیدِ عکس‌ها، این پست و پست‌های مشابه را در حالت روشن تماشا کنید.

📷نمایشگاهعکسعکاسیانسانرنج
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌...ــــــــــهیچــــــــــ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید