
به شکل اینترنتی دست بلند کردم برای ماشین. یک پراید سفر را پذیرفت. در اطلاعات سفیر، اطلاعات ماشین را نوشته بود: پراید سورمهای. با خود گفتم «رنگ سطل آشغال چه اهمیتی داره که مینویسن؟!» ناگهان نمایندگان مختلفی از جمله نمایندگان اخلاق و وجدان در دادگاه سرم ظاهر شدند و محکمه بر پا شد!
نخستین موضوعی که مورد بررسی قرار گرفت، به این صورت و توسط نمایندهی اخلاق، اما با تندی و بداخلاقی(!)، خطاب به من مطرح شد: «آخه آشغال! خب اگه الان تن لشتو بذاری توی این ماشینی که بهش گفتی سطل آشغال، نهتنها به صاحب و رانندهی ماشین توهین کردی بلکه حماقتت هم از سرت مثل دو تا شاخ میزنه بیرون، چون خودتم آشغالی میشی که با پای خودش داره میره تو سطل!» حق بود و پاسخی جز سکوت، حماقتم را دو برابر میکرد.
نمایندهی آشغالها نیز حضور داشت! از فلسفهی زایش و پیدایش چیزها و منطقِ فرایند تبدیل تدریجی آنها به آشغال نطق کرد. اشارهی مهم و اصلی وی به این بود که هیچچیزی از آغاز آشغال نبوده است و زمانی در دستهی چیزهای ارزشمند قرار داشته و بلکه ممکن است هنوز هم در حقیقت با حفظ ارزش خود، قربانی موقعیتی شده باشد که این حقیقت را پوشانده است.
نمایندهی سطلهای آشغال قیام کرد. در شکایت خود چنین گفت: «ما! خودمون کثیفیم ولی دور و بر شما رو تمیز نگه میداریم. کثیفیِ ما بالذّات نیست که! ما تمیز بودیم و حتی میتونم به جرات بگم بعد از استعمال هم تمیزیم؛ آشغالهای شماست که کثیفه! ضمن اینکه ما به علت عدم انعطاف ذهن ساده و ضعیف شما، قابلیتهای دیگهمون دیده نمیشه وگرنه شواهدی هست که نشون میده، کسانی در ما گل کاشتن! بعله! نخند آقا، نخند! آقای قاضی این خنده رو هم بنویس اون تو! بدو! ببین آقای نسبتاً محترم! ما سطل "آشغالهای عینی" هستیم، آشغالهای ذهنیتو جای دیگه خالی کن.»

درست است که به سبب جالببودن تصور گلدان دربارهی سطل آشغال خندهام گرفت اما این هم حق بود و من به جز آن خنده، واکنش دیگری نشان ندادم. هرچند که همان خنده هم، دستکم در ظاهر، مقداری به حماقتم افزود!

اشیای ارزشمندی نیز که به سطلهای آشغال افکنده میشوند، نمایندهای در میان حضار داشت که به سبب غرور و برای حفاظت از شأن سطلهای آشغال و جلوگیری از رنجش آنان، ترجیح داد سکوت کرده تا اگر احتیاج به شهادت و حمایتی بود او هم دردهای جامعهای را که نمایندگی میکرد در دادگاه اعلان کند. او دوست دیرین نمایندهی آشغالها بود و در کنار وی در دادگاه حاضر شده بود.
نمایندهی بعدی که قیام کرد برای طرح شکایت، نمایندهی شرکت تولیدکنندهی ماشین بود. هنوز به پشت میز نرسیده، قاضی با نگاهی که به چپ و راست میانداخت گفت: «اینو کی راه داده به صحن مقدس دادگاه؟! بفرمایید بیرون! بفرمایید بیرون خانوم!» این هم حق بود و من باز هم خندیدم و این خنده هم حق بود و حماقت ظاهری پیشین را شُست و بیحسابم کرد. آخه پراید! درست است زور دارندگانش به همین رسیده اما حق دارندگانش و در کل حق هیچ انسانی چنین سطل آشغالی نیست!
تمام حضار در دادگاه با شنیدن این جملهی پایانی من همگی هماهنگ و یکصدا و محکم، با کف دست راست به پیشانی خویش کوفته، سرم را خالی کرده و مرا به خدا سپردند! من نیز شما را به خدا میسپارم! بایی