محسن خاوری
محسن خاوری
خواندن ۶ دقیقه·۱ سال پیش

سه سکانس از سفر به غرب

سکانس اول، نگاه او

اینجا آذربایجان غربی است. شهرستان تَـــکاب. اولین باری است که اینجا ام. روبروی محل اسکانمان در بخشداری تخت سلمان، یک سفره‌خانه‌ی سنتی را برای صرف کردن ناهار پیدا کرده ایم.

دخترکی آنجاست. احتمالا پانزده، شانزده ساله. پشت آن میز در آشپزخانه. خیره، مبهوت و مرموز است. کنجکاوانه ما را نگاه می‌کند. مایی که لباس های کوهنوردی و متفاوتی به تن داریم. مایی که لهجه داریم. مایی که از یک جای دور و احتمالا ناشناخته برای او آمده ایم. به او گفتم: «غذایم را بیرون بر می‌برم.» نمیدانست بیرون‌بر یعنی چه. نگاهش مرموز تر و عجیب تر شد. مشکل از او نبود. مشکل بنظر از من می‌آمد. منی که عادت نداشتم وقتی از کسی سوالی می‌پرسم در جواب سکوت و نگاه جواب بگیرم. در دنیایی که همه به دانسته ها می‌بالند و اگر چیزی هم بلد نباشند می‌گویند فلان چیز است و فلان‌طور است و اگر غلط هم بگویند زیر بار نمی‌روند، دیدن کسی که وقتی چیزی نمی‌داند به تو زل می‌زند، حس خوبی داشت. ادامه دادم که منظورم این است غذایم را با خودم ببرم. هنوز یک کلمه صحبت نکرده است.

خسته‌ی مسیر بودم. صورتم را شستم و برگشتم تا غذایم آماده شود. نگاهم به کاغذی که به کابینت آشپزخانه چسبانده شده بود افتاد. دست خطِ نستعلیقی از شعر ابوسعید ابوالخیر بود که قبلا شنیده بودمش: «ای دوست طواف خانه‌ات می‌خواهم». اینبار نظرم عوض شده بود. می‌خواستم ناهار را آنجا بمانم.

نگاهمان را از هم می دزدیدیم. مادر و برادرش هم آنجا بودند. آشپزخانه را آنها میگرداندند. نگاه های آنها هم خاص و جدید بود. چطور بود که تا حال اینقدر به نگاه اطرافیانم توجه نکرده بودم؟ چرا حس میکردم این نگاه ها برایم متفاوت است؟ نگاه هایی که از جنس امنیت بودند. شاید الان آن شعر کاظم بهمنی را بهتر درک کنم،

يک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بيشتر از حنجره ها می فهمند

کاظم بهمنی

این نوع خیره شدن متفاوت بود. نوعی که انگار ما شهرنشینان با آن غریب بودیم.
در سفره خانه یخچال و یک لباس شویی و تعدادی خرت و پرت خانه هم بود که هنوز باز نشده بودند. به گمانم جهزیه است. شاید، جهزیه او. اینجا شبیه به یک رستوران نیست. برای من لااقل که نیست. بیشتر حس میکنم مانند خانه است. امنیت دارد و احساسات در آن جریان دارند.

دخترک هنوز آنجاست. مو‌هایش را یکطرف زده است و لباس هایش، لباس هایی شبیه به شهر نشینان است نه لباس های یک دهستانی، طوری که انگار کسی به او گفته باشد یا از جایی شنیده باشد که؛ اینجا مکانی گردشگردی است، گردشگر و کوهنورد می آید و می‌رود. باید درست حسابی لباس بپوشی. احساس می‌کنم مدام در حال پرسیدن است. پرسیدن از خودش. اینکه که باید شبیه چه کسی باشد. احتمالا پاسخ هایی هم برایش دارد. امیدوارم از بین این پاسخ ها «خودم بودن» را انتخاب کند.


سکانس دوم، خوشنویس بدون آموزگار

می‌دانستم که پسر ها نسبت به دختر ها بیشتر لهجه را می‌گیرند. آن روز های اول دانشگاه بود که این را فهمیدم و برایم جذاب بود. غذایم تمام شده بود و می‌رفتم برای تسویه حساب. از نوشته ی روی کابینت پرسیدم. کار پسر خانواده بود، با همان لهجه گفت «من آموزگار ندارم». چقدر خوب که این کلمه‌ را بکار برد، نگفت مربی، نگفت معلم، نگفت استاد. آموزگار کلمه‌ای نزدیک تر و عمیق تر بود. حس کردم برایش آموزگار معنا دارد. میداند آموزگار یعنی چه و مثل من نیست که آموزگار را فقط در کتاب های دبستان شنیده‌ام و فقط آن روز ها املایش را یاد گرفته ام.

اما او میدانست آموزگار یعنی چه. و نبود او را هم می‌فهمید و یادگیری بدون حضور آنرا هم. گفت خودم تمرین می‌کنم. خودم یاد گرفته‌ام. زیبا هم نوشته بود. اما من مثل‌ او نبودم. من استاد داشتم. استاد، چه کلمه‌ی جالب و عجیبی‌ست. انگار بار معنای اشتباهی را منتقل می‌کند. انگار معنایش را از دست داده است. به دانشگاه فکر می کنم و به دانشجو ها که از روی ترس و اجبار همه را استاد خطاب می‌کنند.


محمدرضا شعبانعلی چقدر زیبا اشاره می‌کرد که کلمات جایگاه خودشان را پیدا می‌کنند و بار معناییشان را تحمیل میکند واگر درست استفاده نشوند به مرور معنایشان را از دست می‌دهند. هر کلمه سالیان سال، مسیری طولانی را برای تکامل و بلوغ طی میکند که به دست ما برسد و ما اینطور راحت، در هر جایی که بخواهیم از آنها استفاده می‌کنیم. برای همین است دوست دارم کلمات را بیشتر بخوانم. دوست دارم‌ آنها را بهتر بفهمم. لغت‌نامه کافی نیست. آن الزاما به من معنای واقعی را نمی‌گوید اما یک پسر روستایی چرا. او میتواند معنای این کلمات را به من یاد بدهد. شاید تمام مکالماتمان ۱۰ دقیقه زمان نبرد اما در همین زمان کوتاه از او کلمه‌ای جدید یاد گرفته بودم و با خوشحالی از آن سفره‌خانه بیرون می‌رفتم.


سکانس سوم، وقتی که از دور میبینمت

«این نوشته، یک نوشته انتزاعی است.»

میبینمت از دور که می‌دَوی. خورشید در حال غروب کردن است و همزمان که غروب می‌کند زیبایی اش را به تو می‌بخشد. در دامنه کوه ها فقط ما هستیم. من و تو. این سکانس، سکانس آخر سفر است. قرار است بعد از این لحظه هوا تاریک شود و ما یکدیگر را گم کنیم. بعد از این غروب، من به خانه باز می‌گردم و از تو برای من فقط این صحنه به یاد می‌ماند. تو کماکان دور میشوی و هرچه که دورتر می‌شوی، زیبا تر نیز می‌شوی. خاطرات را مرور می‌کنم. تا چند لحظه پیش عاقل و بالغ بودیم. کنار یکدیگر بودیم و قدم می‌زدیم. ما مانند همه بودیم، اما تو مانند همه بودن را دوست نداشتی. الان، تو کودکی گریزانی و من پدری نگران. پدری که به دنبال کودکش می‌دود.

راست می‌گفتند. کوهستان آدم ها را عوض می‌کند. تو عوض شده بودی، درست مثل من. تو آن آدم همیشگی نبودی، و من هم همینطور. تو از من دور تر می‌شدی، من به تو نزدیکتر. در ابتدای سفر به من گفتی :«من از تو تاثیر میپذیرم. مراقبم باش». سعی کردم برایت ایمن باشم. سعی کردم تاثیر گذار باشم. اما حقیقت این بود که این تو بودی که اثر می‌گذاشتی. این تو بودی که من را با خودت به این کوهستان راهی کردی. و من درحالی که سرقدم تو بودم پشت سرت راه می‌رفتم و قلم من و خورشید و کوهستان همه برای تو بود.

می‌ایستی؛ بر میگردی و به من نگاه میکنی. لبخند میزنی و من هم سرجایم می‌مانم. نفس من بند آمده است اما تو پرنشاط تر شده ای. تو آن آدم همیشگی نبودی، و من هم همینطور. می‌خواهم از تو فقط همین لحظه را به خاطر داشته باشم. اینکه تو آن بالا ایستاده ای، خورشید پشت سرت است و به من لبخند میزنی. فردا صبح ما همدیگر را نمی‌شناسیم. راست می‌گفتند. کوهستان آدم ها را عوض می‌کند.


خرده‌نوشته های من در تلگرام: AzMasirMan

کوهستانخاطرات سفرمسافرتسفرنامهطبیعت
دانشجوی دکترای پزشکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید