ویرگول
ورودثبت نام
محسن خاوری
محسن خاوری
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

نامه‌ای به دوست

مرداد ماه امسال، ماه عجیبی بود. بخاطر تعطیل بودن دانشگاه و کمتر رفتن به بیمارستان کمتر رمق نوشتن پیدا میکردم. اکثر نوشتن های این ماهم از ساعت ۲ بامداد به بعد بودند. انگار که موتور نوشتن‌ام بعد از این ساعت روشن می‌شد. شاید هم بخاطر سکوت و آرامشی است که این ساعات سراغ آدم می آید.

امشب اصرار عجیبی داشتم به نوشتن. خیلی چیز ها نوشتم. خیلی چیز ها برای خودم. بدون قصدی برای انتشار. و در کنار آنها دوست داشتم چیزی هم اینجا باشد.

در میان نوشته هایم در اینجا دوست داشتم یک نامه هم باشد. مخاطب این نامه یک دوست است. اینکه آیا وجود خارجی دارد یا نه بر عهده خواننده‌ی این نامه.

***

سلام

امروز حالم خیلی خوب است. امیدوارم حال تو هم خوب باشد.

بعد از ظهر، اطراف ساعت ۴ بود که در آن کوچه‌ی منتهی به مسجد دیدمت. سوار بر دوچرخه‌ات نبودی و ترجیح داده بودی قدم بزنی، در کنارت دوچرخه‌ات را هم با خودت میبردی. روزهای آخر زمستان بود. درختان شروع کرده بودند به شکوفه زدن و سبز شدن. آن روز اما، با همه روزهای زمستان فرق داشت. آرام آرام پشت سرت قدم میزدم. انگار موسیقی ای در حال نواختن بود. اینگونه حس میکردم. آن تصویر که پشت به من بودی و زیر یک درخت صدر با شاخ و برگ های بزرگ قدم میزدی و سرت پایین بود هنوز هم در خاطرم هست. هنوز هم میتوانم با تمام جزئیات آن را تداعی کنم.

منتظر بودم که برگردی و به پشت سرت نگاه کنی. این کار را نکردی. چرا دنبالت راه افتاده بودم؟ چطور میتوانستم دوستت داشته باشم؟ چه چیزی داشتی؟ چه چیزی داشتی که مرا مجذوب خودت کنی؟ حق تو همین بود که هیچوقت، هیچ دوستی نداشته باشی. البته که من هم دوستَت نداشتم. فقط دنبالت میکردم و به تو فکر میکردم و دوست داشتم نگاهت کنم، همین.

این‌بار اما فرق میکرد. آمده بودم که امانتی ات را پس بدهم. همان کتابی که به من دادی و خواستی که بخوانمش. همانی که وقتی پرسیدم چطور کتابی است گفتی:«نمیدانم. نخواندمش» و من با همین دو کلمه ات مجاب شدم که بخوانمش. میدانستم که کتابخوان نیستی ولی نمیدانم چرا به من آن کتاب را دادی. میتوانستی بخواهی با هم به پارکی نزدیک اینجا برویم یا با هم موزیکی گوش دهیم، نه اینکه کتابی را به من بدهی که خودت هم آنرا نخوانده بودی.

چند سالیست که از آن بعد از ظهر میگذرد. امانتی ات اما هنوز هم اینجاست. اینجا روی طاقچه، کنار کتاب های دیگر. هر روز نور خورشید میخورد و خاک. بعد از آن روز دیگر ندیدمت، با این حال برایت آنرا کنار گذاشته ام.

دیروز به کتابخانه ای که در آنجا کار میکردی رفتم. بحث تو هم شد. میگفتند چند سال پیش با ماشینی تصادف کرده‌ای. گفتند دوام نیاورده‌ای. شاید نوشتن این نامه و گفتن این حرفها به تو کار خوبی نباشد. فقط خواستم بگویم که کتابت هنوز اینجاست. دوست داشتم قبل از رفتنم بهت میدادمش.

نامهنامه نویسیدوست
دانشجوی دکترای پزشکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید