محمد
محمد
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

عاشقش بودم...

الان ناراحتی رفته؟ داری گریه میکنی؟ هعی با خودت میگی چی شد که اینطوری شد؟ من که میگم همه اینا نمایشه. چرا وقتی هست کاری نمیکنی؟ چرا نکفتی بمان؟چرا کاری نکردی که دلش بخواهد بماند، بجنگد و بداند چیزی هست که ارزش ماندن دارد.... بدونه هنوز وقتش نیست که ولت کنه بره. حالا که ولت کرده بازم هم خود خواهیت اجازه نمیده کاری کنی ، حتی الان که داری گریه میکنی واسه دل خودت گریه می کنی.

نه تنها تو همه ما آدما خیلی مغروریم، خوشحالیم چون باشه خوشحالیم تاحالا شده شاد باشی چون شاده، تا کی میخای این غروره با خودت کول کنی، بعد هم واسه پنهان کردنش شروع کنی به دروغ گفتن.

این آخریا چقدر دلش میخاست تو رو ببیند، چقدر میخاست صدایت رو بشنود، بشنود نام او را میگویی، بشنود که او را تمجید میکنی، او که فقط دلخوشی اش تو بودی و تو رفتی و پشت سرت را نگاه نکردی، شاید برای این بود که میدانستی راه باز است و هر وقت دلت بخواهد و فیلت یاد هندوستان کند، دم دست است ، به اشاره ی تو سر برمیگرداند و به سوی تو می آید، با این وهم خیال انگیز که او را در دست داری زندگی کردی، نفهمیدی چرا هر بار که تو نامش را صدا میزنی چگونه قلبش برای تو می تپد و در شوق دیدار تو چه شب ها اشک می ریخت. حال تو چه کردی ، آمدی ولی دیر شد حالا که زیر خروارها خاک خوابیده می گویی عشق من بود، ایکاش آن روزها که مشتاق دیدارت بود به یک بار ناشم را صدا میزدی ، بک بار به او میگفتی مادر.

در ضمن می تونید از وبسایت شخصی من دیدن کنید و مطالب جذاب تری رو ببنید. اینجا کلیک کن.

صداآخریا دلشآدما مغروریمآمدی خروارهااجازه کاری
کارشناس عمران، سربازی رفته!!، علاقه مند به برنامه نویسی، زبان انگلیسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید