قطعا شما هم مثل من بارها با دخترانی برخورد کرده اید که خود را از همه بالاتر می پندارند، فکر می کنند دیگران برای خدمت به آنها آفریده شده اند، توقع دارند همیشه یک نفر خرجشان را بدهد و در نهایت دچار «خود پرنسس بینی» هستند. اما تا به حال فکر کرده اید که چرا؟
این طرز تفکر بیشتر از آنکه موضوعی ذاتی باشد، امری اکتسابی است. بگذارید با ذکر یک مثال چگونگی پیدایش این توهم را توضیح داده و اثرات مخرب آن بر فرد و اطرافیان را بازگو کنم.
یکی از دوستان من تک دختر، فرزند اول خانواده و اولین نوه خانه پدربزرگ است. از زمانی که یادم می آید همه چیز برایش فراهم بود و در کلاسهای متنوعی ثبت نام می شد. پدر و مادرش در راستای تربیت کردنش همه ی همت خود را به کار گرفته بودند اما تنها یک چیز این وسط درست نبود. پدرش مدام او را «پرنسس» خطاب می کرد و این پرنسس بودن در بزرگسالی بلای جان او شد تا جایی که من هم رابطه م را با او کمرنگ و کمرنگ تر کردم.چرا که اگر مثلا در خانه شان مهمانی بود و در حال حاضر شدن بود می گفت:« مژده،لطفا لباس منو اتو میکنی؟هنوز آرایش نکردم الان مهمونا میان.» و حتی نیمچه توجهی به صورت بی آرایش من و موهای شانه نشده ی من هم نمی کرد. اوایل بخاطر رفاقت هرچه میگفت انجام می دادم اما هرچه بزرگتر شدم تعداد «نه» و «نمیتوانم» هایم بیشتر شد و هردفعه بیشتر از قبل از من ناراحت می شد و به مرور می دیدم که کارهایش را به دیگران واگذار می کند و خود مثل «پرنسس» ها در حال آماده شدن است.
بزرگتر که شد هرزمان حرف از ازدواجش می شد پدرش میگفت: «دختر من پرنسسه، به هرکسی نمیدمش. هرکس خواست باهاش ازدواج کنه باید براش خدمتکار بگیره»!!! حالا کسی نبود به او بگوید:« مرد حسابی جای پرنسس در قصر چند هزار متری است نه در آپارتمانی 70 متری وسط شهر. یا اصلا مگر تو پادشاه هستی که دخترت پرنسس باشد؟» و اینگونه بود که همه خواستگارانش جواب رد می گرفتند. یکی از خنده دارترین دلایلی هم که در این مدت شنیدم این بود: «پسره هلو رو نصف کرد چرا با چنگال نخورد و با دست خورد؟»
این داستان ها گذشت و گذشت تا اینکه بالاخره دختر خانم دلباخته یکی از خواستگاران شد و به او جواب مثبت داد اما بخت با او یار نبود و آقای داماد به شدت ضد تجملاتی، اهل قناعت و غرب ستیز بود تا جایی که حتی لفظ پرنسس را مسخره می کرد چه برسد به اینکه همسرش را پرنسس خطاب کند. در خانه ی بخت خبری از آپارتمان چند صد متری و خدمتکار و تمام تجهیزاتی که دخترک سال ها در سر خود پرورانده بود، نبود و تازه عروسی بود که دیگر حتی مادرش هم کارهایش را نمی کرد و حتی مجبور به تمیز کردن خانه اش هم شده بود.
سالها از آن ازدواج می گذرد و آنها صاحب یک فرزند شدند اما هنوز هم دوست من در حسرت روزهایی ست که پرنسس پدرش بود و در آرزوی پرنسی با اسب سفید بالدار.
نتیجه اخلاقی: اینکه شما عاشقانه فرزندتان را دوست دارید و می خواهید به او پر و بال دهید قابل ستایش است؛ اما اگر بیش از حد او را لوس و نازپرورده بار بیاورید هنگام ورود به اجتماع آسیب های جدی خواهد خورد و حتی ممکن است به منزوی شدن و در نهایت شکستش منجر شود. زیرا جامعه آنطور که شما با او رفتار می کنید، رفتار نخواهد کرد. جامعه واقعیات را بیرحمانه به او نشان می دهد و بالاخره روزی متوجه می شود که مانند پرنسس ها رفتار کردن خوشایند دیگران نیست و طرد خواهد شد. او باید یاد بگیرد چگونه روی پای خودش بایستد و انتظار برای کسی که تمام خواسته هایش را برآورده کند توهمی پوچ نیست.
نکته پایانی: داستانی که تعریف کردم تمام مکالماتش واقعی بود و از این موارد کم ندیده ام. مراقب فرزندان دلبندتان باشید.