به یکباره دنیایت عوض می شود و در بسیاری از موارد در برابر دیدگانت تیره و تار می گردد. خیلی نادر است که پس از عمری بد طینتی و کینه توزی و حسادت دنیایت به یکباره زیبا تر و رنگین تر گردد و همچنان به همان قوت به کامت بچرخد.
سردر گم می شوی و در انکاری ژرف فرو می روی که چرا این چنین به زمین خورده ای؛ که از بد روزگار این زمین در بیشتر موارد گرم است و بد بدنبال انتقام چشم می دواند.
گریه همدم رازت می شود و اشکها از داستان اشک کسانیکه روزی دلیل گریه هایشان بودی برایت نقل قول میکنند و تو همچنان که در تلاش برای رد نقصهای درونی ات هستی صدای آنها را نمی شنوی. آری تو هیچ وقت نمی شنویدی، نمی دیدی و نمی خواستی که قبول کنی موفقیت دیگران نتیجه تلاشها و هزینه هایی بوده که در طول زندگیشان داده اند.
دنیای تیره و تنهایی تنها ثمره زندگی افرادی است که بخل و تنگ نظری همیشه بر صفات انسانیشان چربیده و هیچ گاه نخواستند کسی را از محبت واقعی و گرمای درونی خویش بهره مند سازند.
حالا همه چیز هست و هیچ چز نیست! آدما فقط حضور فیزیکی دارند و احساسات دیگر معنای قبل خود را از دست داده اند...