یکی از چالشهای من اینه که برای ناآگاهان اما مشتاقان، طوری که قابل فهم و ساده باشه بگم کارهای روابط عمومی چیه. این بار به سرم زد یکم متفاوت و با داستان سمنوپزان از کتاب زن زیادی جلال آلاحمد پاسخ بدم. جلال آل احمد از نویسندههای به نام در دهه ۴۰ شمسیه و شاید براتون سوال شده که چرا این داستان رو انتخاب کردم...
باید بگم دوست داشتم بگم دلیل متحیرالقولی پشت انتخابشه، اما نیست. در واقع زمانی که تصمیم گرفتم توضیح شغلم رو در قالب متفاوتی بگم اولین داستانی که به ذهنم رسید همین بود. شاید به دلیل موضوع داستان و تاریکیش در گنج ذهنم جای خودش رو محفوظ کرده بود تا به وقتش بهش رجوع کنم.
داستان سمنوپزان تصویری از زنان در قید و بند سنتهاست که با معضل هوو با وام گرفتن از نذر و خرافات مبارزه میکنن. بریم که داستان رو بخونیم و در این حین من هم بگم کارهایی که انجام میدیم شامل توانایی برقراری روابط حسنه با همه و نوشتن متن رو بنرهای تبریک و تسلیت نمیشه. اگه داستان رو قبلا خوندین توصیه میکنم به قسمتهای پررنگ شده که شرح کار روابط عمومیه بیشتر دقت کنین.
دود همه حیاط را گرفته بود و جنجال و بیا و برو بیش از همه سال بود. زنها ناهارشان را سر پا خورده بودند و هرچه کرده بودند، نتوانسته بودند بچهها را بخوابانند«مدیریت مسائل»*. مردها را از خانه بیرون کرده بودند تا بتوانند چادرهایشان را از سر بردارند و توی بغچه بگذارند و به راحتی این طرف و آن طرف بدوند. داد و بی داد بچهها که نحس شده بودند و خودشان نمیدانستند که خوابشان میآید (شنیدن صدای مشتری از کانالهای مختلف و تشخیص نقاط درد)- سر و صدای ظرفهایی که جا به جا میکردند - و برو بیای زنهای همسایه که به کمک آمده بودند و ترق و توروق کفش تختهای سکینه، کلفت خانه - که دیگران هیچ امتیازی بر او نداشتند - همه این سر و صداها از لب بام هم بالاتر میرفت و همراه دود دمهای که در آن بعد از ظهر از همه فضای حیاط بر میخاست، به یاد تمام اهل محل میآورد که خانه حاج عباس قلی آقا نذری میپزند. و آن هم سمنوی نذری. چون ایام فاطمیه بود و سمنو نذر خاص زن حاجی بود.«پوشش خبری و ارتباط با ذینفعان»
مریم خانم، زن حاج عباس قلی آقا، سنگین و گوشتالو، با پاهای کوتاه و آستینهای بالازدهاش غل میخورد و میرفت و میآمد. یک پایش توی آشپزخانه بود که از کف حیاط پنج پله میرفت و یک پایش توی اتاق زاویه و انبار و یک پایش پای سماور.«مدیریت رویداد»
بااین که همه کارش ترتیب داشت و دختر بزرگش فاطمه را مأمور ظرفها کرده بود و رقیهاش را که کوچکتر بود، پای سماور نشانده بود و خودش هم مأمور آشپزخانه بود... با همه این دلش نمیآمد دخترها را تنها بگذارد. این بود که هی میرفت و میآمد؛ به همه جا سر میکشید؛ نفس زنان به هم کس فرمان میداد؛ با تازهواردها تعارف میکرد؛ بچهها را میترساند که شیطنت نکنند؛ دعا و نفرین میکرد؛ به پاتیل سمنو سر میکشید:
- رقیه!... آهای رقیه! چایی واسه گلین خانم بردی؟
- چشم الان میبرم.
- آهای عباس ذلیلشده! اگر دستم بهت برسه، دم خورشید کبابت میکنم.
- مگه چی کار کردهام؟ خدایا! فیش!
- خانم جون خیلی خوش اومدید. اجرتون با فاطمه زهرا. عروستون حالش چه طوره؟
- پای شما رو میبوسه خانم. ایشالاه عروسی دختر خودتون. خدا نذرتون رو قبول کنه.
- عمقزی به نظرم دیگه وقتش شده که آتیش زیر پاتیلو بکشیم؛ ها؟
- نه، ننه.هنوز یه نیم ساعتی کار داره.
- وای خواهر، چرا این قدر دیر اومدی؟ مجلس ختم که نبود خواهر!
و به صدای مریم خانم که با خواهرش خوش و بش میکرد، بچهها فریاد کنان ریختند که:
- آی خاله نباتی. خاله نباتی.
و با دستهای دراز از سر و کلهی هم بالا رفتند. خاله بچه نداشت و تمام بچههای خانواده میدانستند که جواب سلامشان نبات است. خاله از زیر چادر، کیف پارچهاش را در آورد؛ زیپ آن را کشید و یکی یک دانه آب نبات توی دست بچهها گذاشت. اما بچهها یکی دو تا نبودند. مریم خانم پنج تا بچه بیشتر نداشت؛ فاطمه و رقیه و عباس و منیر و منصور. اما آن روز خدا عالم است دست چند تا بچه برای آب نبات دراز شد. دو سیر و نیم آب نباتی که خاله سر راه خریده بود، در یک چشم به هم زدن تمام شد و هنوز فریاد بچهها بلند بود که:
- خاله نباتی، خاله نباتی.
وقتی همه آب نباتها تمام شد و خاله همه گوشههای کیف را هم گشت، یک پنج قرانی در آورد و عباس را که پسری هشت ساله بود، کناری کشید. پول را توی مشتش گذاشت و در گوشش گفت:
- بدو باریکلا! یک قرونش مال خودت. چار زارشم آب نبات بخر، بده بچهها!«مسئولیتهای اجتماعی»
- اما حلال حروم نکنیها؟
هنوز جملهی آخر تمام نشده بود که عباس رو به در حیاط، پا به دو گذاشت و بچهها همه به دنبالش.
- الحمدالله، خواهر!کاش زودتر اومده بودی. از دستشون ذله شدیم.«ایجاد سنتیمنت مثبت»
با این که بچهها رفتند، چیزی از سر و صدای خانه کاسته نشد. زنها با گیسهای تنگ بافته و آستینهای بالازده چاک یخههایی که از بس برای شیر دادن بچهها پایین کشیده بودند شل شده بودند شل و ول مانده بود، عجله میکردند؛ احیاط میکردند. به هم کمک میکردند؛ و برای راه انداختن بساط سمنو شور و هیجانی داشتند. همه تند و تند میرفتند و میآمدند؛ به هم تنه میزدند؛ سلام میکردند؛ شوخی میکردند؛ متلک میگفتند، یا راجع به عروسها و هووها و مادرشوهرهای همدیگر نیش و کنایه رد و بدل می کردند:
- وای عمقزی پسرت رو دیدم. حیوونی چه لاغر شده بود! این عروس حشریت بگو کمتر بچزونتش.
- وا! چه حرفها! قباحت داره دختر. هنوز دهنت بوی شیر میده.
- اوا صغرا خانم! خاک بر سرم! دیدی نزدیک بود این زهرای جونم مرگ شده هووی تورم خبر کنه. اگر این مادر فولادزره خبردار میشد، همه هوردود میکشیدیم و مثل این دودها میرفتیم هوا.
- ای بابا! اونم یک بنده خدا است. رزق مارو که نمیخورده.
- پس رزق کی رو میخوره؟ اگه این عفریته پای شوهرت ننشسته بود که حال و روزگار تو همچین نبود.
جملهی آخر را مریم خانم گفت که تازه چادر خواهرش را گرفته بود.از آن طرف میگذشت و میخواست به صندوقخانه ببرد. دم در صندوقخانه، رو به خواهرش که پا به پای او میآمد، آهسته افزود:
- میبینی خواهر؟ کرم از خود درخته. همین خاله خانباجیهای بیشعور و پپه هستند که شوهر الدنگ من میره با پنشش تا بچه سرم هوو میآره.
- راستی آبجی خانم! چه خبر تازه از آن ورها؟ هنوز هووت نزاییده؟
- ایشالا که ترکمون بزنه. میگن سه روزه داره درد میبره. سرتخته مردهشورخونه! حاجی قرمساق منم لابد الان بالای سرش نشسته، عرق پیشونیش رو پاک میکنه. بیغیرت فرصت رو غنیمت دونسته.
- نکنه واسه همین بوده که امسال گندم بیشتری سبز کردی.
- اوا خواهر! چه حرفها؟ تو دیگه چرا سرکوفت میزنی؟
و از صندوقخانه در آمدند و به طرف مطبخ راه افتادند که آن طرف حیاط بود.
- بریم سری به اجاق بزنیم خواهر! یک من گندم امسال، کیله رو از دستم در برده. تو هم نیگاهی بکن! هر چی باشه کدبانوتر از منی.
و دم در مطبخ که رسیدند، مریم خانم برگشت و رو به تمام زنهایی کرد که ظرف میشستند، یا بچه کوچولوهاشان را سرپا میگرفتند، یا شلوارهای خیس شده بچهها را لبه ایوان پهن میکردند، یا سرهاشان را توی یخه هم کرده بودند و چیزی میگفتند و کرکر میخندیدند. و گفت:
- آهای! قلچماقها و دخترهاش بیاند. حالا وقتشه که حاجت بخواهین.
و خندهکنان به خواهرش گفت:
- حالا دیگه به هم زدنش زور میبره. دیگه کار خورده و خوابیدهها است.
و از پلهها پایین رفتند و دنبال آن دو هفت هشت تا از دخترهای پا به بخت و زنهای قد و قامتدار.
مریم خانم امسال به نذر پنج تن، یک من گندم بیشتر از سالهای پیش سبز کرده بود. بادام و پسته و فندق را هم که خواهرش نذر داشت. پاتیل را هم از شیرفروش سر گذر کرایه میکردند و وقتی دم میکشید، از سر بار بر میداشتند. و این همه ظرف هم لازم نبود. اما امسال از همان اول کار، عزا گرفته بودند. فرستاده بودند پاتیل مسجد بزرگ را آورده بودند و به متولی مسجد که آن را روی سرش هن هن کنان و صلواتگویان از در چهار اطاق تو آورده بود دو تومان انعام داده بودند و چون دیده بودند که اجاق برایش کوچک است، فرستاده بودند از توی زیرزمین ده پانزده تا آجر نظامی کهنه آورده بودند که خدا عالم است چند سال پیش، از آجر فرش حیاط زیاد مانده بود و وسط مطبخ اجاق موقتی درست کرده بودند و پاتیل را بار گذاشته بودند. وقتی هم که پاتیل را آبگیری میکردند، تا بیست و چهار سطل شمرده بودند، ولی از بس بچهها شلوغ کرده بودند و خاله خانباجیها صلوات فرستاده بودند، دیگر حساب از دستشان در رفته بود. بعد هم فرش یکی از اتاقها را جمع کرده بودند و هرچه ظرف داشتند، دسته دسته دور اتاق و توی اطاقچهها چیده بودند. هرچه کاسه و بشقاب مس بود، هرچه چینی و بدل چینی بود و هرچه سینی و مجمعه داشتند، همه را آورده بودند. ته صندوقها را هم گشته بودند و چینی مرغیهای قدیمی را هم بیرون آورده بودند که در سراسر عمر خانواده، فقط موقع تحویل حمل و سر بساط هفت سین آفتابی میشود، و یا در عروسی و خدای نکرده عزایی.
فاطمه، دختر پا به بخت مریم خانم، یک طرف اتاق خانه را تخت چوبی گذاشته بود و ظرفهای قیمتی را روی آن چیده بود و ظرفهای دیگر را به ترتیب کوچکی و بزرگی آنها دسته دسته کرده بود و همه را شمرده بود و دو ساعت پیش ناهار که خورده بودند، به مادرش خبر داده بود که جمعاً هشتاد و شش تا کاسه و بادیه و جام و قدح و خورشخوری و ماستخوری و سینی و لگن جمع شده. و مادرش که با عمقزی مشورت کرده بود، به این نتیجه رسیده بود که ظرف باز هم کم است و ناچار در و همسایهها را صدا کرده بود و خواسته بود هر کدامشان هر چه ظرف زیادی دارند بیاورند و این سفارش را هم کرده بود که:
- اما قربون شکلتون، دلم میخواد فقط مس و تس بیارید ها... اگه چینی باشه، نبادا خدای نکرده یکیش عیب کنه و روسیاهی به من بمونه.
و حالا زنهای همسایه که چادرشان را دور کمرشان پیچیده و گره زده بودند پشت سر هم از راه میرسیدند و دسته دسته ظرفهای مس خودشان را میآوردند و به فاطمه خانم میسپردند. و فاطمه ظرفهای هر کدام را میشمرد و تحویل میگرفت و با کوره سوادی که داشت، سنجاق زلفش را در میآورد و با نوک آن روی گچ دیوار مینوشت:
- گلین خانم، یک دست کاسه لعابی - همدم سادات، دو تا لگنچه روحی - آبجی بتول، سه تا بادیه مس...
دو نفر هم پارچ آورده بودند و یک نفر هم سطل. و فاطمه پیش خود فکر کرده بود: «چه پرمدعا!»
و ظرفها را که تحویل میگرفت، میگفت:
- خودتون هم نشونش بکنین که موقع بردن، گم و گور نشه!
- واه! چه حرفها؟ فاطمه خانم جون، خودت که ماشاالله سواد داری و صورت ور میداری.
- نه آخه محض احتیاط میگم. کار از محکم کاری عیب نمیکنه.
و همسایهها که هر کدام توی کوچه یا دالان خانه کاسه و بادیه خودشان را شمرده بودند و حتی با نوک کاردی یا چیزی زیر کعبش را خطی یا دایرهای کشیده بودند و نشان کرده بودند، خودشان را بیاعتنا نشان میدادند و پشت چشم نازک میکردند و میرفتند. زن میراب محل هم یکی از همین همسایهها بود که کاسه و بادیه میآوردند. بچه به بغل آمد و از زیر چادرش یک جام مس را با سر و صدا روی تخت گذاشت و گفت:
- روم سیاه فاطمه خانم! تو خونه گدا گشنهها که ظرف پیدا نمیشه.
فاطمه که سرش به حساب گرم بود و داشت ظرفهای همسایهها را روی گچ دیوار جمع میزد، برگشت و چشمش به جام مس که افتاد برق زد و بعد نگاهی به صورت زن میراب انداخت و گفت:
- اختیار دارین خانم جون، واسه خودنمایی که نیست. اجرتون با حضرت زهرا.
و روی دیوار علامتی گذاشت و زن میراب که رفت، جام را برداشت و روی نوک پنج انگشت دست چپش گذاشت و با دست راست تلنگری به آن زد و طنین زنگ آن را به دقت شنید. بعد آن را به گوش خود نزدیک کرد و این بار با سنجاق زلفش ضربهای دیگر به آن زد و صدای کشدار و زیل آن را گوش کرد و یک مرتبه تمام خاطراتی که با این صدا و این جام همراه بود، در مغزش بیدار شد. به یادش آمد که چند بار با همین جام زمین خورده بود و چه قدر به آن تلنگر زده بود و هر بار که با آن آب میخورد، از برخورد دندانهایش با جام لذت برده بود و اوایل بلوغ که نمیگذاشتند زیاد توی آینه نگاه کند، چه قدر در آب همین جام مسی صورتش را برانداز کرده بود و دست به زلفهایش فرو کرده بود و عاقبت به یادش آمده که چهار سال پیش، در یکی از همین روزهای سمنو پزان، جام گم شد و هر چه گشتند، گیرش نیاوردند که نیاوردند. یک بار دیگر هم آن را به صدا در آورد و این بار با یک کاسه مس دیگر به آن ضربهای زد و صدا چنان خوشآهنگ و طنیندار و بلند بود که خواهرش رقیه از پای سماور بلند شد و به هوای صدا به دو آمد و چشمش که به جام افتاد، پرید آن را گرفت و گفت:
- الهی شکر خواهر! دیدی گفتم آخرش پیدا میشه؟! من یه شمع نذر کرده بودم.
- هیس! صداشو در نیار. بدو در گوش مادر بگو بیاد این جا.
دو دقیقه بعد، مادر نفسزنان، با چشمهای پفکرده و صورت گلانداخته، خودش را رساند و چشمش که به جام افتاد، گفت:
- آره. خودشه. تیکه تیکه اسباب جهازم یادمه، ذلیل شین الهی! کدوم پدر سوخته آوردش؟
- یواش مادر! زن میراب محل آوردش. یعنی کار خودشه؟
مادر پشت دستش را که پای اجاق سوخته بود، به آب دهان تر کرد و گفت:
- پس چی؟ از این پدرسوختهها هر چه بگی بر میآد. گوسفند قربونی رو تا چاشت نمیرسونند.
- حالا چرا گناه مردمو میشوری مادر؟
- چی میگی دختر؟ یعنی شوهر دیوثش تو راه آب گیرش آورده؟ خونه خرس و بادیه مس؟ فعلاً صداشو در نیار. یادتم باشه تو یه ظرف دیگه براش سمنو بکشیم. بابای قرمساقت که آمد، میگم با خود میراب قضیه رو حل کنه. کارت هم تموم شد، درو قفل کن که مال مردم حیف و میل نشه. خودتم بیا دو سه تا دسته بزن شاید بختت واز شه.
- ای مادر! این حرفها کدومه؟ مگه خودت با این همه نذر و نیاز تونستی جلوی بابام رو بگیری؟
مادر باز پشت دستش را با زبان تر کرد و اخمش را توی هم کشید و گفت:
- خوبه. خوبه. تو دیگه سوزن به تخم چشم من نزن! خودم میدونم و دختر پیغمبر. تا حاجتم رو نگیرم، دست از دامنش ور نمیدارم. پاشو بیا که دیگه هم زدنش از پیر پاتالها بر نمیآد.
و هنوز در اتاق ظرفخانه را نبسته بودند که باز حیاط پر شد از جنجال بچهها که بکوب بکوب و فریادزنان ریختند تو و دو تای از آنها که آخر همه بودند گریهکنان رفتند سراغ خاله خانم آب نباتی که:
- این عباس به اونای دیگه دو تا آب نبات داد، به ما یکی. اوهوو اوهوو...
خاله تازه داشت بچهها را آرام میکرد و در پی نقشهای بود که همهشان را دنبال نخود سیاه دیگری بفرستند، که یک مرتبه شلپ صدایی بلند شد و یکی از زنها فریاد کشید. بچهاش توی حوض افتاده بود. دور حوض میدوید و سوز و بریز میکرد. چه بکنند؟ چه نکنند؟ «مدیریت بحران» حوض گود بود و کسی آببازی نمیدانست و مردها را هم که دست به سر کرده بودند. ناچار فاطمه خانم، همان طور با لباس پرید توی حوض و بچه را در آورد که تا نیم ساعت از دهان و دماغش آب میآمد و مثل ماست سفید شده بود و برای مادرش نبات آب سرد درست کردند و شانههایش را مالیدند. و فاطمه که از حوض در آمده بود، پیراهن به تنش چسبیده بود و موهایش صاف شده بود و تمام خطوط بدنش نمایان شده بود و برجستگی سینهاش میلرزید. هوله آوردند و چادر نماز دورش گرفتند که لباسش را کند و خشکش کردند و سر خشککن قرمز به سرش بستند و به عجله بردندش توی مطبخ.
دیگر چیزی به دم کردن پاتیل نمانده بود. مرتب سه نفری پای آن کشیک میدادند و با یک بیلچه دستهدار و بلند، سمنو را به هم میزدند که ته نگیرد و نسوزد. اولی که خسته میشد، دومی، و بعد از او سومی. توی مطبخ همه چشمهایشان قرمز شده بود و پف کرده بود و آبی که از چشمهایشان راه میافتاد و صورتشان را میسوزاند، با دامن پیراهن پاکش میکردند و گرمای اجاق را تا وسط لنگ و پاچههاشان حس میکردند. در بزرگ مسی پاتیل را حاضر کرده بودند و رویش خاکستر ریخته بودند و منتظر بودند که فاطمه خانم آخرین دستهها را بزند و گرمش بشود و عرق بکند تا در پاتیل را بگذارند و آتش زیر آن را بکشند و روی درش بریزند... که ای داد بیداد! یک مرتبه مریم خانم به صرافت افتاد که هنوز کسی را دنبال آشیخ عبدالله نفرستادهاند. فریادش از همان توی مطبخ بلند شد که:
- آهای عباس ذلیل شده! جای این همه عذاب دادن، بدو آشیخ عبدالله رو خبر کن بیاد. خونهش رو بلدی؟
و خاله خانم آب نباتی یک پنج قرانی دیگر از کیفش و از مطبخ رفت بیرون که کف دست عباس بگذارد و روانهاش کند. و حالا دیگر عرق از سر و روی فاطمه، دختر پا به بخت مریم خانم، راه افتاده بود و موقع دم کردن پاتیل رسیده بود. پاتیل را دم کردند و سر و روی دختر را خشک کردند و بعد دور تا دور مطبخ را جارویی زدند و خاکسترها و ذغالهای نیمسوز را زیر اجاق کردند و چند تا کناره گلیم آوردند و چهار طرف مطبخ را فرش کردند و دخترهای بیشوهر را بیرون فرستادند و یک صندلی برای روضهخوان گذاشتند و پیر و پاتالها و شوهردارها چادر سر کرده و مرتب آمدند و دور تا دور مطبخ به انتظار حدیث کسای آشیخ عبدالله نشستند.
با این که آتش زیر پاتیل را کشیده بودند و دود و دمه تمام شده بود، همه عرق میریختند و خودشان را با دستمال یا بادبزن باد میزدند و سکینه -کلفت خانه- ترق و توروق از پلهها بالا میرفت و پایین میآمد و چای و قلیان میآورد و بادبزن به دست زنها میداد. بیست و چند نفری بودند. یک قلیان زیر لب عمقزی گل بته بود که میان مریم خانم و خواهرش پای پله مطبخ نشسته بود و دستههای چارقد ململش روی زانوهایش افتاده بود و یکی دیگر زیر لب بی بی زبیده؛ که مادرشوهر خاله خانم آب نباتی بود و کور بود و چشمهای ماتش را به یک نقطه دوخته بود. عمقزی گلبته همان طور که دود قلیان را در میآورد؛ با خاله آب نباتی حرف میزد:
- دختر جون! صد بار بهت گفتم این دکتر مکترها رو ول کن! بیا پهلوی خودم تا سرچله آبستنت کنم!
- عمقزی! من که جری ندارم. گفتی چله بری کن، کردم. گفتی تو مردهشورخونه از روی مرده بپر که پریدم و نصف گوشت تنم آب شد. خدا نصیب نکنه. هنوز یادش که میافتم تنم میلرزه. گفتی دوا به خورد شوهرت بده که دادم. خیال میکنی روزی چهل تا نطفه تخم مرغ فراهم کردن، کار آسونی بود؟ اونم یک هفته تموم؟ بقال چقال که هیچی، دیگه همه مشتریهای چلوکبابی زیر بازارچه هم منو شناخته بودن. میبینی که از هیچی کوتاهی نکردهام. اما چی کار کنم که قسمتم نیست. بایس بچههای طاق و جفت مردمو ببینم و آه بکشم. شوهرم هم که دست وردار نیست و تازه به کلهاش زده که دوا و درمون پیش این دکترا فایده نداره. میخواد ورم داره ببره فرنگستون.
- واه! واه! سر برهنه تو دیار کفرستون! همینت مونده که تن و بدنت رو بدی به دست این کافرهای خدانشناس؟ تازه مگه خیال میکنی چه غلطی میکنن؟ فوت و فن کار همشون پیش خودمه. نطفه سگ و گربه رو میگیرن میکنن تو شکم زنهای مردم.
- حالا که حرفه عمقزی. نه اون پولش رو داره، نه من از خونه بابام آوردم. خرج داره؛ بیخودی که نیست.
عمقزی ذغالهای نیمه گرفته سرقلیان را با دستش زیر و رو کرد و رو به مریم خانم گفت:
- خوب مادر، تو چیکار کردی؟
- هیچی. همین جوری چشم به راهم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشه. با این تو حوض افتادن فاطمه هم که نصفالعمر شدهام. حتماً دخترکم رو چشم زدهاند. از این عفریته هم هیچ خبری نشد.
- اگه هرچی گفتم کردی، خیالت تخت باشه. آخرش به کی دادی برد.
مریم خانم نگاهی به اطراف افکند و همه را پایید که دو به دو و سه به سه گپ میزدند و چای میخوردند؛ آهسته در گوش عمقزی گفت:
- تو این زمونه به کی میشه اطمینون کرد؟ این دخترهی سلیطه هم که زیر بار نرفت. پتیاره! آخرش خودم بردم. به هوای این که سمنوپزون نزدیکه و رفع کدورت کرده باشم، رفتم خونش که مثلاً واسه امروز دعوتش کنم. میدونستم که همین روزها پا به ماهه. ده یا دوازده روز درست یادم نیست. من که هوش و حواس ندارم. سر و روی همدیگه رو بوسیدیم و مثلاً آشتی هم کردیم. به حق فاطمه زهرا درست مثل اینکه لب افعی رو میبوسیدم. فاطمه هم باهام بود. یک خرده که نشستیم، به هوای دست به آب رسوندن، اومدیم بیرون. آب انبارشون یه پنجره تو حیاط داره که جلوش نرده آهنی گذاشتن. همچی که از جلوش رد میشدم، انداختمش تو آب انبار. اما نمیدونی عمقزی! نمیدونی چه حالی شده بودم. آن قدر تو خلا معطل کردم که فاطمه آمد دنبالم. خیال کرده بود باز قلبم گرفته. رنگ به صورتم نمانده بود. این قلب پدرسگصاحاب داشت از کار میافتاد. پدرسوختهی لگوری خیلی هم به حالم دل سوزوند. و با اون خیکش پا شد برام گل گاب زبون درست کرد. هیشکی هم بو نبرد.اما نمیدونم چرا دلم همین جور شور میزنه. میدونی که شوهر قرمساقم، صبح تا حالا رفته اون جا. نه خبری. نه اثری. دلم داره از حلقم بیرون میآد.
- آخه دیگه چرا؟ بیا دو تا پک قلیون بکش حالت جا میآد.
- واه، واه، با این قلبی که من دارم؟ پس میافتم عمقزی!
- هان؟ چیه ننه جون؟
- اگه یه چیزی ازت بپرسم بدت نمیآد؟
- چرا بدم بیاد ننه جون؟
- راستشو بگو ببینم عمقزی، توش چیچیها ریخته بودی؟
عمقزی لب از نی قلیان برداشت و چشمش را به چشم مریم خانم دوخت و پرسید:
- چه طور مگه؟ آخه ننه اگه قرار باشه من بگم که احترام طلسم میره.
- میدونی چیه عمقزی؟ آخه سه روز بعدش همه ماهیهای آب انبارشون مردند.
- خوب فدای سرت ننه. قضا و بلا بوده. به جون ماهیها خورده. کاش به جون هووت خورده بود.اگه بچهدار بشه و تورو پیش شوهرت سکه یه پول بکنه، بهتره یا ماهیهای آب انبارشون بمیره؟
- آخه عمقزی بدیش اینه که فرداش آب انبار رو خالی کردن. یعنی نکنه بو برده باشن؟
- نه، ننه. اون طلسم یه روزه آب شده. خیالت تخت باشه.الهی به حق پنش تن که نومید برنگردی!
و سرش را رو به طاق کرد و زیر لب زمزمهای را با دود قلیان بیرون فرستاد. و هنوز دوباره قلیان را به صدا در نیاورده بود که صدای بی بی زبیده از آن طرف مطبخ بلند شد که به یک نقطه مات زده، میپرسید:
- مریم خانم! واسه دختر دم بختت فکری کردی؟
- چه فکری دارم بکنم بیبی؟ منتظر بختش نشسته. مگه ما چه کردیم؟ انقدر تو خونه بابا نشستیم، تا یک قرمساقی آمد دستمون رو گرفت و ورداشت و برد. باز رحمت به شیر ما که گذاشتیم دخترمون سه تا کلاس هم درس بخونه. ننه بابای ما که از این هم در حقمون کوتاهی کردند. خدا رفتگان همه رو به صاحب این دستگاه ببخشه.
- ای ننه. دعا کن پیشونیش بلند باشه. درس خوندههاشم این روزها بیشوهر میمونن. غرضم اینه که اگه یه جوون سر به زیر و پا به راه پیدا بشه، مبادا به این بهونههای تازه در اومده پشت پا به بخت دخترت بزنی!
مریم خانم خودش را به عمقزی نزدیک کرد و به طوری که خواهرش هم بشنود، گفت:
- دومادی که این کورمفینه واسه دخترم پیدا کنه، لایق گیس خودشه. مگه چه گلی به سر خواهرم زده که...
خاله خانم آب نباتی تبسمی کرد و برای این که موضوع را برگردانده باشد، رو به مادر شوهر خود گفت:
- خانم بزرگ! دیدین گفتم یک من بادوم و فندق کمه؟ به زور اگه به هر کاسهای یک دونه برسد.
- ننه اسراف حرومه. فندوق و بادوم سمنو، شیکم سیر کن که نیست. خدا نذرت رو قبول کنه. یه هل پوک هم که باشه اجرش رو داره...
حرف بیبی زبیده تمام نشده بود که سکینه تق تق کنان از پلهها آمد پایین و در گوش مریم خانم چیزی گفت و تا مریم خانم آمد به خودش بجنبد «رصد کردن اوضاع» یک زن باریک و دراز، با موهای جو گندمی - که چادر نمازش را دور کمرش گره زده بود و لگن بزرگ سرپوشیدهای روی سر داشت - پایش را از آخرین پله مطبخ گذاشت پایین و سلام بلندی کرد و همان جا جلوی مریم خانم، که قلبش مثل دنگک رزازها میکوبید، نشست و لگن را از روی سرش برداشت و گذاشت زمین. بعد نفس تازه کرد و بی این که چادرش را از کمرش باز کند یا سر لگن را بردارد، گفت:
- خانم سلام رسونند و فرمودند الهی شکر که نذرتون قبول شد.
مریم خانم چنان دست و پای خودش را گم کرده بود که ندانست چه جواب بدهد. عمقزی قلیانش را از زیر لب برداشت و در حالی که یک چشمش به لگن بود و چشم دیگرش به زن باریک و دراز، مردد ماند. «مدیریت بحران و واکنش مناسب در قبال آن»
همه زنهایی که به انتظار حدیث کسای آشیخ عبدالله، دور تادور مطبخ نشسته بودند، میدانستند که زن باریک و دراز، کلفت هووی مریم خانم است و بیشترشان هم میدانستند که همین روزها هووی مریم خانم قرار است فارغ بشود؛ اما دیگر چیزی نمیدانستند. ناچار به هم نگاه میکردند و پچ پج راه افتاده بود و بی بی زبیده که چیزی نمیدید، تند تند پک به قلیان میزد و گوشهایش را تیز کرده بود و با آرنجش مرتب به بغلدستیاش، خاله زهرا، میزد و میپرسید:
- یه هو چی شد ننه؟ هان؟
خاله زهرا که خیال کرده بود لگن به این بزرگی را برای سمنو آوردهاند، هرهر خندید و آهسته در گوش بی بی زبیده - همان طور قلیان میکشید و بیتابی میکرد- گفت:
- خدا رحم کنه به این اشتها! لگن به این گندگی!
مریم خانم همین طور خشکش زده بود و قلبش میکوبید و جرأت نداشت حتی دستش را دراز کند و سرپوش لگن را بردارد. عاقبت عمقزی گل بته تکانی خورد و قلیانش را که مدتی بود ساکت مانده بود، کنار زد و در حالی که میگفت:
- ننه! مریم خانم! چرا ماتت برده؟
دست کرد و سرپوش لگن را برداشت، که یک مرتبه مریم خانم جیغی کشید و پس افتاد. مطبخ دوباره شلوغ شد. دخترهای مریم خانم خودشان را با عجله رساندند و به کمک خاله نباتی، مادرشان را کشان کشان بیرون بردند. زنهایی که آن طرف مطبخ و در پناه پاتیل نشسته بودند و چیزی ندیده بودند، هجوم آورده بودند و سرک میکشیدند و چیزی نمانده بود که پاتیل از سر بار برگردد. اما عمقزی گل بته، به چابکی در لگن را گذاشته بود و فکرهایش را هم کرده بود و میدانست چه باید بکند. فریادی کشید و سکینه را صدا زد. همه ساکت شدند و آنهایی که هجوم آورده بودند، سر جاهایشان نشستند وقتی که سکینه از پلکان مطبخ پایین آمد، عمقزی به او گفت:
- همین الانه، چادرتو میندازی سرت! این لگنو ور میداری میبری خونه صاحبش! از قول ما سلام میرسونی و میگی آدم تخم مول خودش رو نمیذاره تو طبق، دور شهر بگردونه! فهیمدی؟
- بله.
سکینه این را گفت و لگن را روی سرش گذاشت و هنوز از پلکان مطبخ بالا نرفته بود که آشیخ عبدالله یاالله گویان و عصازنان از پلکان سرازیر شد و زنها به عجله چادرهاشان را مرتب کردند و روهاشان را گرفتند. و وقتی آشیخ عبدالله روی صندلی نشست شروع کرد به خواندن روضه حدیث کسا که «بابی انت و امی یا ابا عبدالله...» تازه نفس مریم خانم به جا آمده بود و صدای ناله بریده بریدهاش از آن طرف حیاط تا پای پاتیل سمنو میآمد...
و آخرین مورد «تولید محتوا مناسب» مثل نوشتن همین داستانه. تولید محتوا بر اساس موقعیت شامل ویدیو، تصویر یا متن مثل بیانیهُ، مقاله، پیامک و ... میشه.
امیدوارم این داستان به درک بهتر فعالیتهای روابط عمومی کمک کرده باشه. خوشحال میشم نظر شما رو هم بدونم.
___________
مساله با بحران تفاوت داره و در هر سازمانی تعاریف مخصوص خودش رو داره اما عموما تفاوت مساله با بحران در اینه که تصویر برند رو به صورت عمومی خدشهدار نمیکنه با این وجود تشخیص و واکنش مناسب به آن بر عهده تیم روابط عمومی است.