گیلان تایمز:
سالهاست که می شناسمش.
تا بوده همین بوده، البته از زمانی که من دیده ام او را…
لنگ می زند.!
آن هم چه لنگی؟!
وقتی پا به پایش می روم، می گویم: می شود اینهمه قر ندهی با آن پای لنگت؟!
ژست های دیگری هم می توانی بگیری ها…
مثلا که چه؟!
می خواهی مثل خیلی های مثل خودت، پُز بدهی و در بوق و کرنا کنی که چه؟!
ولی خودم می دانم که سوالم در حق او درست نیست.
خودش می داند که ناراحت شده ام از سوالم.
با گرمی خاصی می گوید:
چرا که نه؟!.
مگر من از آنها چه کمتر دارم؟!.
خوشکل و خوشتیپ نیستم؟!
قد رعنا ندارم؟!
و …
راست می گوید او.
اویی که هر بار دیدنش و در کنار بودنش را به دنیا نمی دهم.
می گویم: پای لنگ و دست کوتاه و چشم هایت …
و ای وای از چشمهایش
می گوید: چشمهایم چه؟!
و من که بغض نمی گذارد ادامه بدهم
و او که مدام می پرسد چشمهایم چه؟!
می داند که بغضم نمی گذارد که بگویم…
باز می پرسد و من بهتر از خودش می دانم چه چیزی را می خواهد بشنود.
و من زمزمه کنان می گویم:امان از چشمهایی که نداری!.
و همین لحظه رعد و برق می زند و باران از آسمانی شروع به باریدن می کند که محل گذر او و همه آنهایی که مثل او هستند، شده است.
او و همفکرانش زمین را برای بند نبودن روی پاهایشان، انتخاب کرده اند.
پاهای دیگران را نمی دانم ولی پاهای او فلزی است نه از جنس گوشت و استخوان!.
می گوید پاهایش را نخواسته.
می گوید : سالهاست که تاجر است و اهل معامله!.
خودش که ادعا می کند از این تجارت سود کلانی هم به جیب زده است!.
می گوید در راه تجارت نباید به خودش رحم کند و تا می تواند باید به دارایی هایش اضافه کند تا از قافله سودجویان دور نماند.
می لنگد و ای کاش که همه تاجرها و انسان های دنیا مثل او لنگ بزنند و پاهایشان را بکشند روی زمینی که او راه رفته و می رود.
پاهایش مصنوعی است ؛ولی عجیب درست راه می رود!.
درست که می گویم تو بشنو درستی که حتی میلیمتری اشتباهی نیست که نیست.
از وقتی شناخته ام او را با احتیاط و دقت بیشتری به او و همفکرانش نگاه می کنم.
پاهایش می لنگد، اما نه مانند آنهایی که راهی جبهه شده اند برای آنکه نان و نامی به کف آورده و به غفلت نخورند.
نه مانند آنهایی که از شب عملیات دیگران به نام خودشان خاطره نویسی و خاطره گویی می کنند تا بتوانند از سود فلان پروژه عقب نمانند.
نه مانند آنهایی که حتی نمی دانند خاک منطقه جنوب چه رنگی است؟! اما برای رنگ کردن دیگران، همه رنگ های نقاشان را کم آورده اند.
او می لنگد، اما نه مانند تعدادی از جنگ برگشته ها که برای رسیدن به میز ریاست و کیاست ، رکود گینس را جابجا کرده اند در دور زدن ها و دور کردن افراد متخصص و دلسوز از ار گان ها و نهادها و …
او می لنگد، اما نه مانند آنهایی که لنگ لنگان خود را به هر آب و آتشی می زنند تا دیگی را به جوش آورند که محتویاتش فقط و فقط برای خودشان، آقازاده های بی کفایتشان که از نام و نشان پدر برای رسیدن به هر چه که خواسته و نخواسته اند، رسیده اند، بجوشد.
یکی از دست هایش فلزی است. هر بار که آهنربا گرفته ام سمتش، جذب می کند.اما همه آهنرباها نمی تواند دست های آهنی او را به سمت خودش بکشاند و جذب کند.
به یاد ندارم امضای او را در نوشته ای دیده باشم!.
ردی از او ندیدم در امضاهای سفارشی برای گرفتن وام های چند میلیاردی بدون هیچ ضمانتنامه ای!
کاری که این روزها کاملا مرسوم مرسوم است. البته نه برای افراد دردمند و مستاصل از گرانی، تحریم و تورم های سرسام آوری که اگر هر ورق این دفتر را بگشایی، نشانی ازهمین دست افراد دیده می شود. آن هم به وفور…
اما …
اگر دست های آلوده اختلاسگران، مفسدین اقتصادی، آقازاده ها و ژن های برتر آلوده به دست درازی و دزدی به اموال بیت المال را انگشت نگاری کنی ، حداقل تعدادشان کم نیست از فرزندان سهم خواه پدران به جنگ رفته شان را که از جان و جیب مردم طلبکارانه می خواهند.آن هم چه خواستنی که سالهاست تمامی نداشته و ندارد.
و اما چشمهایش…
چند سالی است که چشمهایش را تخلیه کرده اند .چون تخریب چی بوده در یکی از عملیات ها و..
عادت به عینک زدن ندارد.
معتقد است زیبایی هایش زیادتر شده و چشم می خورد…
همسرش همیشه دستمالی سفید بر چشمانش می بندند و می گوید : آقا خیلی جوان و رعناست حاضر نیست عصا دستش بگیرد. دستمال سفید را با هزاران قسم و آیه بسته ام برایش تا عابر پیاده و ماشین هایی که از کنارش رد می شوند، بدانند که او نمی بیند.
می گویم: ترحم دوست داری؟ اینکه بگویند او نمونه است خوشت می آید؟ این کارها را می کنی که چه؟!
رفته ای جبهه؟ پولش را گرفته ای
جانباز شده ای؟ پولش را گرفته ای
مدافع وطن شده ای؟ پولش را گرفته ای
اسیر شده ای؟ پولش را گرفته ای
نه تنها خودت، بلکه فرزندانت و خانواده ات از مواهب هر آنچه که برایت نامگذاری شده، بهره مند شده اند!.
دانشگاه، خانه، حقوق آنچنانی،مزایا و ….همه چیز برای شما و امثال شما فراهم است!.
می گوید: راست می گویی. چون تعدادی از همرزمان ما این امتیازات را داشته و دارند. نوش جانشان…
ولی تا این حد بی انصاف نباش.
همه که اینطور نیستند.
همه که اینطور نبوده اند.و او فقط با همین چند جمله ای که می گوید سر تکان می دهد و می دهد…
و حق با اوست.
او که من ، من چشم هایش را دیده ام .
آن هم چشمهایی که زیبایی ها را دیده و می بیند.
چشم هایی که از سبزی به سفیدی رسیده در غم تُجاری که برای سود بیشترمی سوزانند و می سوزند.
همان هایی که می بینند ، اما وانمود می کنند که ندیده اند
و فرق است بین نابینایی خودخواسته و ناخواسته!.
فرق است بسیار بین او که تمامی ندارد و می گوید راه می رود با “سربند سفید یا زهرا” بر چشم ، برای همه آنهایی که این روزها برای ثانیه ای “امید و زندگی” از “بیراهه ها” گذشته و می گذرند…
مژگان شفاعتی، سردبیر