ویرگول
ورودثبت نام
مجتبی اینجاست
مجتبی اینجاست
خواندن ۳ دقیقه·۷ ماه پیش

با سکوتتان صحبت کنید!

جین مرد آرامی بود، عادت داشت شب ها به پیاده روی برود، مسیر خود را از خیابان ملروز که از بلوار سانتا مونیکا شروع می شود آغاز میکرد؛ او در این میان میتوانست با خود کمی خلوت کند، سیگار هایش را روشن کند و در عمق شب های تاریک خود غرق شود.

مدت ها بود احساسات خود را برای کسی ابراز نکرده بود، دیگران به چشم مردی به او نگاه میکردند که هیچ جنبنده ای برایش اهمیت ندارد، اگر عاشق کسی میشد، کسی نمی فهمید؛ اگر از کسی تنفری در دل داشت با خود به گور میبرد...

چرا باید اینگونه میبود؟!


اگر عاشق کسی باشید و بقیه بدانند مدام سرکوفت خواهید خورد، و یا در موقعیت های استرس آور قرار خواهید گرفت؛ اگر چیزی که میخواهید را بدست آورید آدمها به شما حسادت خواهند کرد و اگر به اندازه کافی سرعت نداشته باشید تا این میل که در درونشنان به انتظار دیدن موفقیت یا شکست شما است را ارضا کنید شمارا را نا امید خواهند کرد هیچکس در هیچ وضعیتی به فکر شما نخواهد بود...

از احساسات برایتان میگفتم، برای جین دیگر اهمیتی نداشت که انسان ها درباره اون چه میگفتند، اجازه میداد درباره او بگویند: "این مرد احساساتی ندارد، بگذارید درد هایش با خودش التیام یابد..."

دیگران عادت داشتند او را غرق در سیاهی ببینند، شاید در اینجا با خود فکر کنید که او شاید هیچکسی را نداشت، اما او هم صحبتان بسیاری به خود دیده بود، خانواده ای معمولی و معشوقه ای که عشق افلاطونی اش از سمت خود باعث آزار روح و روان رنجور و خسته اش میشد.

چگونه ارتباط برقرار میکرد، اگر کسی متوجه حالات درونی او نمیشد پس چگونه میل به صحبت کردنش را ارضا میکرد، با چه زبانی تا به حال سخن گفته بود...


هیچگاه احساسات خود را برای هم صحبتان، دوستان، عاشقان و خانواده مطرح نکنید، آنها شاید به دروغ بگویند که قضاوتتان نخواهند کرد، اما شما ناخودآگاه برای آنها ضعیف و بدرد نخور تلقی خواهید شد.
باید یاد بگیریم که با تنهایی عجین شویم و او را در آغوش بگیریم؛ لزومی ندارد همیشه لبخند بزنیم، بگذارید فکر کنند افسرده هستید اما از احساسات و حال خود کلامی بر میان نیاورید؛این یک انتخاب و رسالت برای رسیدن به آن چیزیست که مدت هاست گم کرده آید...

اینها تنها گوشه ای از افکار مردی بود که مدت ها بود پا به پای انسان ها به درد و دل ننشسته بود، زمانی که اجازه داد سیاهی و تنهایی دنیای او را محصور کند؛ آری در این راه رنج های بسیاری چشید اما آگاهی به این مورد برای او میتوانست بهترین التیام باشد.

آگاهی به اینکه آدمها برای سر درد معمولی خودشان بیشتر از مرگ یک نفر ناراحت میشوند...

او عمیقا باور داشت انسان ها در موقعیت های مختلف تعارف میکنند اما آنها واقعا نمی‌خواند در واقع به کسی کمک کنند، آنها علاقه ای به درک ندارد، آنها صرفا موجوداتی کسل کننده و عذاب آور هستند که گاهی برای رسیدن به منفعت شخصی به همدیگر نزدیک می‌شوند.

حال که به اینجا رسیدیم، به آخرین نخ های پاکت سیگارش نزدیک میشد، زمانی که باید میان ماندن در خیابان و بازگشت به خانه انتخاب میکرد، خانه ای که در آن دوباره مشغول نوشتن تمام اینها میشد...

احساساتدردتنهاییروانشناسیروانشناختی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید