خیره بودم به دختر زردپوشی که دورتر از همه نشسته بود. پلکهایش نیمهباز و فقط سرش را نرم با آهنگ میچرخاند. کلاه تولد آبی سرش بود. وقتی کیکش را تمام کرد، دور لبهایش کمی خامه چسبیده بود. در حالیکه اینطرف دخترها با روشن کردن شمعها کف میزدند، میخندیدند و با هم مسابقه میدادند برای فوت کردن شمعها، او بیاعتنا به ما و جشن، همنوا با موسیقی در عالم خودش غرق بود.
وقتی از در آمدیم داخل، یلدا و مینا و چند نفر از دخترها دویدند سمت خانمهایی که «خاله» صدایشان میکردند. بوسشان کردند. دست آوردند دور گردنشان. بغلشان کردند. از ته دل میخندیدند. یلدا سریع میدوید اینطرف و آنطرف صندلی برایمان میآورد. مینا هنوز با خالهها خوشوبش میکرد.
دخترها روی صندلی زیر سایهبان نشسته بودند. روی میز جلوی بچهها ترمهای پهن کردند. کیکهای تولد با استیکرهای «دختر» و پارچههای رنگارنگِ گُلگلی و لاکهای سرخ و صورتی روی میز چیده شد. وقتی کلاه بوقیها را گذاشتند سر همهی دخترها و شمعها هم توی کیکها فرو رفت رسما جشن شروع شد. روبهروی ما، یکی از دخترها یک دستش را توی سینه مشت کرده بود، خیره به کیک. بدون اینکه لبی به خنده باز کند. شمعها که روشن شد، مینا، سرزبانترین دختر، آمد جلو. شمع یکی از کیکها را که فوت کرد، دختر مشکیپوش هم دوید. دودِ سر شمعها که توی هوا محو شد، مینا ایستاد. روی سر انگشتانش لیلی کرد و پاهایش عقبجلو میبرد و دستهایش با نظمی خاص توی هوا و دور سرش میچرخاند. دمپایی پلاستیکی پایش بود. همهی ناخنهایش لاک صورتی داشت.
کنار دخترها کیک خوردیم. مینا گفت: «خاله من خامه خیلی دوست دارم. بازم میخوام.» خاله رو به ما گفت: «وقتی خادمین حرم امام رضا اومدن اینجا، مینا دست من رو گرفته بود و میگفت: خاله من رو هم ببر مشهد... من رو هم ببر مشهد...».
نگاهمان میچرخید روی دخترهای مرکز بدر نینوا. یکی گوشهی حیاط زانوی غم بغل گرفته بود و فقط خیره بود به ما. موهایش جوگندمی شده بود. دیگری از بس پیر شده بود جایی برای چروکهای جدید روی صورتش نمانده بود. آن گوشه روی زمین دختری با نشانگان داون، توی گرما پتو انداخته بود روی پاهایش و با موسیقی سر و گردن و کمرش را بالا و پایین میبُرد. فقط بالا و پایین؛ خستگیناپذیر و یکنواخت. یکی از دخترها فقط سیاهی چشمهایش را میگرداند توی سفید. فقط. دختر روسری سبزی فقط میخندید و زُل زده بود به خالهها. دختر زردپوشی هنوز غرق در موسیقی بود. و من غرق در ذهن تکتکِ این دخترها که وقتی آدمهایی مثل ما میآیند سراغشان چه حالی میشوند؟ از در که میآییم تو به استقبالمان میدوند، خوشوخرم و شاداند. وقتی میرویم و شب میشود، دخترها با چه فکرهایی به خواب میروند؟ «کاش من هم میتونستم برم بیرون»، «کاش من هم پیش مامانبابام بودم.»، «کاش من هم مامان میشدم» و «کاش من هم روز دختر میرفتم قم و مشهد...»
*مرکز بدر نینوا: مرکز توانبخشی و نگهداری شبانهروزی معلولین شدید و خیلی شدید ذهنی دخترانه بالای ۱۴ سال در شهر گراش، جنوب استان فارس