وقتی از شور و سر و صدای شب عید فارغ میشی.
وقتی دیگه مطمینی که امسال دیگه قرار نیست اتفاق مهمی بیفته. یعنی دیگه فرصتی واسش نیست.
وقتی نه دیگه از خونه تکونی و خرید عید خبریه و نه هنوز به تبریک عید و عیدی و دید و بازدید نرسیدی
وقتی دیگه چیزی نیست که خودت رو باهاش سرگرم کنی
اونجاست که حجم عظیمی از خالی بودن بهت فشار میاره
اینکه قرار بود چی بشی
و حالا چی شدی
اینکه اگر میشد چی میشد
اینکه زندگیت چقدر میتونست متفاوت باشه
کمی بهش فکر میکنی
و وقتی یکبار دیگه میبینی که با هیچ حساب و کتابی، راهی برای تغییر سرنوشتت نداری
برمیگردی به همون حال و هوای عید و میشینی پای سریال عید و دوباره خودت رو جوری از حال و هوای زندگی پر میکنی که دیگه فرصتی برای فکر کردن نمونه