فیلم نامه پیرزنی تنها....
چند وقتی بود به پیرزنی در کوچه ای نشسته بودو
بچه های که در آن کوچه بازی میکردند نگاه اش
میکردم رفتم به سمت او گفتم حاج خانم چراتنها نشته ای گفت : منتظر فرزندانم هستم.
ودیدم او ناراحت و قمگین گفتم چیزی شده میتوانم
کمکتان کنم و او آهی کشید و شروع کرد از زندگی تلخ خود به صحبت کردن نگاهی به او کردم دیدم صورتی چین چروک و چشمانی پر اشک ،
وقتی که صحبت میکرد خیلی بغص در گلویش بود ...
او از گذشته خود حرف میزد از ۴ فرزند خود که با
سختی و چنگ و دندون آنهارا بزرگ کرده بود وقتی حرف میزد همش آهی میکشید ، هی با خود میگفت من اصلا زندگی نکرده ام همش سختی های زیادی کشیده ام ،
و آنقدر داستان زندگی پیرزن تلخ و شیرین بود و از داستان زندگی او فهمیدم که شوهرش فوت کرده است. او می گفت در این خانه خوش و شاد بوده است و بعد از چند سال که به سکوت رفته
و در آن خانه رفتم حوضچه ای در حیاط و درآن خانه
پراز صوکوت بود در یکی از اتاق های آن خانه رفتم در تاقچه ای دیدم ۲ قاب عکسی و پیرزن با آرامی گفت :
یکی از عکس شوهرش است و آن یکی عکس پسرش است که در سن۴۰ سالگی فوت کرده است به پیرزن
نگاهی کردم و گفت : پسر گلم تواین دنیا همه انسان ها توارامش واقعی نیستن همه انسان ها درد های درونی
دارن به زاهر شاد هستن برایم حرف های پیرزن خیلی مفید بود از آن خانه رفتم و بعد از چند ماه بعد از آن کوچه میگزشتم و در کوچه دیگر نبود و آن خانه به سکوت کامل رفته بود و پیرزن به آرامش و آرزوی که خاسته بود رسیده بود...