چطور میشه فهمید در مسئله ی تجربه ی کاربری، توی مسیر درستی هستی؟
همه دوست دارن تجربه ی کاربری محشری برای محصولشون خلق کنن؛ ولی "همه" نمیدونن دقیقاً چه چیزایی لازمه انجام بشه، که همچین دستاوردی حاصل بشه.
خب معمولاً اینطوری شروع میشه که شخصی با مهارتهایی مشخص، میاد مشکلی رو مطرح میکنه که یه سری آدم اطرافِ اون(به معنی گسترده ای، یعنی یه عالمه آدم) باهاش روبرو هستن. بعد، به لطف مهارت هاش، این آدم شروع میکنه به تأمل روی راه حل این مشکلِ به خصوص. در نتیجه، راه حلی پا به عرصه ی وجود میذاره که به شکل محصول ارائه میشه، و زندگی مردم رو برای بهتر شدن تغییر میده.
بعد از این مرحله، خالقِ محصول شروع میکنه به مشاهده ی رفتار کاربرهاش تا تجربه ی استفاده از محصول رو بهتر و بهتر کنه، بی عیب و نقص!
اما اون نقطه ی عطفی که یه تجربه ی کاربری موفق رو تعریف میکنه، چیه؟
امروزه روز، ما به یه گستره ی وسیعی از گزینه ها و ابزار های مختلف دسترسی داریم که باهاش تجربه ی کاربری درست و درمونی بسازیم. همچنین از اون طرف، یک عالمه متخصص تجربه ی کاربری داریم که آماده ی پذیرش چالش ها هستن.
اما همونطور که به قول گفتنی "با اومدن آزادی، مسئولیت هم همراهش میاد"، با داشتن یه عالمه انتخابِ در دسترس هم، این نیاز به وجود میاد که بهترینش رو انتخاب کنیم.
برای اینکه همیشه از انتخابهای سختتون مطمئن باشید، یه سری رویکرد سیستماتیک هست که لازمه یک بار بشینید و روشون کار کنید. به عبارت دیگه، برای ساختن تجربه ی کاربری موفقیت آمیز، شما لازمه که یه تفکر مؤثر رو در بحث تجربه ی کاربری پیاده سازی بکنید، که بهتون کلیدی رو بده که در مواقع نیاز، باهاش به راه حل های درست برسید.
بیاین اینو با دوتا مثال، جا بندازیم.
سال 1908 بود که در لندن، با ادغام هشت خط راه آهن مستقل، یه مترو پیداش شد. همراه با یک سیستم زیرزمینی، این نیاز به وجود اومد که یک نقشه به وجود بیاد که مردم بتونن با استفاده ازش، مسیر های خودشون رو برنامه ریزی کنن. اومدن یک نقشه ی جغرافیایی درست کردن که حتی رودخانه ها و پارک هارو هم نشون میداد، پس حرف نداشت! اما توی نقشه، یه سری ایستگاه های مرکزی روی هم افتاده بودن و همچنین بعضی از ایستگاه های دوردست، اصلاً روی نقشه جا نمیشدند!
اون موقعا، آقایی به نام "هری بک" به عنوان نقشه کش در متروی لندن کار میکرد. اون معتقد بود مردم واقعاً براشون اهمیتی نداره بالای سر اونا چه خبره. مادامی که دارن از مترو استفاده میکنن، تمام چیزی که اونا دوست دارن بدونن اینه که میخوان سوار کدوم ایستگاه بشن، و برای رسیدن به مقصدشون از کدوم ایستگاه لازمه که پیاده بشن؟
به عبارت دیگه، مردم طرحی رو لازم داشتن که نسبتاً ساده و همینطور ساز و کارش برای استفاده کنندگان مترو، عین کف دست شفاف باشه.
در طرحی که "هری بک" به وجود آورد، خط ها سه نوع بودن: افقی، عمودی و یا با زاویه ی چهل و پنج درجه. همه ی ایستگاه ها فاصله ی یکسانی از همدیگه روی نقشه داشتن و بسته به خطشون، رنگ بندی شده بودن.
اینطوری شد که اون نقشه ی جغرافیایی پر رنگ و لعاب جاش رو داد به طرح ساده ای و هزار نسخه ی آزمایشی از این طرح در عرض یکساعت به فروش رفت.
"هری بک" طراح تجربه ی کاربری نبود، اون فقط به سادگی، کسی بود که یک وظیفه برای خودش تعریف کرده بود: اینکه محصولی که همین الانش هم وجود داره رو برداره و بنا به کاربردی که براش تعریف شده، جوری تغییرش بده که به مؤثر ترین شکل، مورد استفاده ی گروهی از مردم با نیازها و شرایطی مشخص، قرار بگیره.
بنابراین، طرح متروی لندن تبدیل به استانداردی برای طراحی تمام نقشه های مترو در سراسر جهان شد.
یه مثال خوبِ دیگه!
اوایل 1818 بود که "بارون کارل دریس" از شهر "کارلزواه" واقع در آلمان، اولین خودروی دو چرخه را که یک سال پیش ساخته بود، به ثبت رساند. همچنین، این وسیله نمونه ی اولیه ی دوچرخه ی امروزیه.
مخترع، اسم این ثمره ی ذهنیش رو “Laufmaschine” گذاشت، که یعنی "ماشینی برای دویدن".
در 1863 بود که "پیر لالمن" نوزده ساله که قبل از اون از راه درست کردن کالسکه نوزاد امرار معاش میکرد، اولین "داندی هورس" با پدال های چرخان رو توی پاریس ساخت. (مترجم: داندی هورس یا اسبِ شیک پوش یه مدل دوچرخه ی قدیمیه).
یک سال بعدش "برادران اولیویر از لیون" که حسابی مشغول به به و چه چه از اختراع "پیر لالمن" بودن، دعوتش کردن که یه گپی درباره ی تولید انبوه "داندی هورس" هایی بزنن که به لطف همکاری با یک آهنگر به نام "پیر میشا" مجهز به پدال میشن. "پیر میشا" بعدها اولین کسی بود که پیشنهاد داد به جای پدال های چوبی، میتونن از پدال هایی با چهارچوب فلزی استفاده کنن و محصولشون رو ارتقا بدن.
این قضیه واقعاً یه تحول عظیم توی تاریخِ دوچرخه محسوب میشه.
واضحه که در قیاس با "هری بک"، نه "پیر لالمن" طراح تجربه ی کاربری بود و نه "پیر میشا". تمام پیشرفتهایی که این ها داشتن حاصل یه جور اشتیاق بود: چطور تجربه ی استفاده از محصولمون رو حتی یوزر-فرندلی تر کنیم. چیکار کنیم اینتر-اکشن باهاش، حتی بهتر و بهتر بشه و محصولمون از اینی که هست تر و تمیز تر از آب در بیاد؟
این مثال ها یه چیزی رو بهمون یادآوری میکنن: اگه میخوای به معنی واقعی کلمه، یه تجربه ی کاربری موفق بسازی، لازمه قبلش سه تا سوال اساسی رو جواب داده باشی:
این سه تا سوال رو نه تنها وقتیکه داریم اساساً تجربه رو برای اولین بار طراحی میکنیم، بلکه در مراحل بعدی هم که میخوایم تغییراتی رو اعمال کنیم، لازمه مطرح کنیم. اینکارو که بکنیم، هر شانسی که تجربه ی کاربریمون رو به عنوان یه فاکتور تعیین کننده بخواد توی رشد محصولمون دخیل کنه، داریم.
نتیجه گیری من از این مقاله:
نکته ی اول: انعطاف، توی نگاه کسی که مشغول حل مسئله ایه، حکم پدال گاز رو داره برای رسیدن به جواب. همونطور که کلمه ها، مفاهیمی رو برای ما تداعی میکنن، نباید اسیر چهارچوب هاشون بشیم. لازمه خارج از جعبه فکر کنیم تا متوجه بشیم "نقشه"، لزوماً همون چیزی نیست که تا امروز میشناختیم و میتونه بسته به نیاز های مختلف (مثل استفاده از مترو) شکل و نوع نقشه عوض بشه؛ در حالیکه همچنان هدف غائی خودش رو که نشون دادن مسیره دنبال میکنه.
نکته ی دوم:
همونطور که بالا درباره ی نقشه ی اولیه ی متروی لندن خوندیم، نقشه به خودی خود محصول خوبی بود؛ اما خوشگلی و جالب بودن یه چیزه، کاربرد پذیری و تجربه ی استفاده از محصول یه چیز دیگه. محصول زیباتر لزوماً مارو به همون هدفی نمیرسونه که روز اول برای تولید اون محصول دور هم جمع شدیم.
گاهی وقت ها جواب توی تغییری پنهان شده که اتافاقاً محصول رو ساده تر، اما تجربه ی استفاده ازش رو صدبرابر بهتر میکنه.
ممنونم که مطالعه کردید.