...آن روز صبح با این نیت از خواب برخاستم که تکلیف خودم را روشن کنم. از طرفی هیجان سفر و یادگیری ناشناخته ها وسوسه ام میکرد و از طرف دیگر فکر هزینه ها کلافه ام. وقتی رفتم سر کار تصمیم ام این شد که از کسی پول قرض کنم. داشتم به این و آن زنگ میزدم که ناگهان صدای پیامک گوشی آمد. نگاهی به گوشی کردم: پیامک از بانک. 12 میلیون تومان وارد حسابم شده بود. لحظه ای خیره به پیامک ماندم و شروع به شمارش صفرها کردم. نه، درست بود. تعداد صفرها دقیقا هفت تا بود. آخه من منتظر پولی نبودم.حتما اشتباهی شده. به دو سه نفری که شک داشتم شاید به حسابم پولی ریخته باشند زنگ زدم و از آنها سوال کردم. خیر، آنها هم شب عیدی از این حاتم بخشی ها نمی کنند. خلاصه راه افتادم برم بانک. مرخصی گرفتم و حرکت کردم. توی راه فکرهای زیادی توی سرم لول می خورد. اگه اشتباه شده باشه کلی حالم گرفته میشه. ولی باید معلوم بشه از کجا اومده .
رسیدم بانک. نوبت گرفتم و منتظر شدم. نوبتم که شد از خانم متصدی باجه پرسیدم اگه پولی وارد حساب من شده معلوم میشه از کجاست؟ گفت در اغلب موارد میشه ولی باید ببینیم. خلاصه شماره حساب را دادم و صدای چندتا کلید ...تق تق تق...
-امروز صبح؟
-بله همین امروز صبح
-12 میلیون تومن؟
-بله.
تو دلم میگفتم چقدر سین جین میکنی. بگو دیگه کشتی منو.
خلاصه خانم متصدی باجه گفت از صندوق اعتباری معلم.
ناگهان کبوتر فکرم پر کشید به شش ماه قبل. تقاضای وام ضروری کرده بودم برای خرید یخچال. گفته بودم آقای رئیس یخچال ما سوخته (که نیمی دروغ و نیمی راست بود) تو را به خدا همین ماه وام مرا بدهید. ایشان هم با مهربانی گفتند همه سعی ام را میکنم. ولی ظاهرا توی دلش گفت خودتی داداش؛ ما گوشمان از این حرفها پره! با همین یخچال فعلا بساز !
من هم پس از مدتی، شاید به دلیل اینکه همسر گرامی دیگر با خرابی یخچال و ساعاتی وقت صرف برفک پاک کردن کنار آمده بود، موضوع را فراموش کردم. واقعا فراموشی گاهی چقدر آرام بخش است. یاد کتاب «درها و دیوار بزرگ چین» افتادم. دردهای بزرگتری مثل از دست دادن عزیزان را هم فراموش میکنی، درد یخچال و غر و لندهای روزانه که جای خود دارد.
بله، همه این فکرها در لحظه از ذهنم گذشت و صد البته که شادان از اینکه اشتباهی نشده و پول اتفاقا برای کار بزرگتری فراهم شده خوشحالتر پرواز کنان به اداره برگشتم و درجا پشت کامپیوتر برای کار روزانه. بی صبرانه متنظر پایان ساعت اداری بودم و بالاخره هم فرارسید. عملیات یافتن بلیت ارزان.
اینجا باید کمی به عقب برگردم و از فعالیت های ناکام قبلی خودم برای رزرو بلیت سخن بگویم. بله، به هر دری زدم تا بتوانم بلیتی رزرو کنم نتوانستم.با تغییرات لحظه ای قیمت دلار که روزی 12000 و روز دیگر 14000 تومان بود رزرو عملا ناممکن و قیمت ها در آسمان بود. قیمت هایی که برای بلیت به من داده بودند از 18 میلیون تومان شروع شد و یک روز به سی میلیون تومان رسید. راست و دروغش پای خودشان، ولی هر روز بهانه ای می آوردند. یک روز می گفتند مالیات افزایش پیدا کرده، روز دیگر دلار را بهانه میکردند و خلاصه همین طور ادامه داشت. من با چه امیدی میخواستم با دوازده میلیون تومان به سفر بروم؟
القصه آمدم پای کامپیوتر و یاد علی بابا افتادم. علی بابای «جک ما» را نمی گویم. همان علی بابای ایرونی خودمان. نام مبدا را نوشتم. مقصد را وارد کردم. تاریخ رفت، تاریخ برگشت، تعداد مسافر و سپس جستجو...
(توضیح برای خواننده عزیز: من ادعایی در نوشتن ندارم و هدفم از نوشتن این است که تجربیاتم در سفر را به زبان خودم روی صفحه بیاورم. علت اینکه پست ها ناتمام به پایان می رسند هم ترفند نگارشی است و هم اینکه فرصت کافی برای به پایان بردن مطلب در یک پست را ندارم. ضمنا اغلب نام های خاص فرضی هستند و هیچ شخص خاصی مد نظرم نبوده است. مطالب را ویرایش نمیکنم و بزحمت فرصت میکنم آنها را دوبار بخوانم. ).