مکتوب
آی ملا عمو، حالا فهمیدی که من راست میگفتم؛ در ایران حرف حق گفتن ممکن نیست. اگر بدانی که بهخاطر حقگویی، چه بلاهایی بر سرم آمده؟ حالا از ترسم حق، سهل است؛ از ناحق گویی هم خودداری میکنم! قبل از مشروطیت دو یا سه بار که دلم برای ملت ایران سوخت، چند بار حقیقت را گفتم، ملا عمو چه بگویم چه بشنوی، مرا گرفته، پاهایم را به درخت بستند و آنقدر زدند که در هر بار سه و یا چهار ماه بستری شدم. تازه چقدر جریمه گرفتند نمیگویم. بالاخره آن روز فرارسید که ایران صاحب مشروطه شد.
در تهران پارلمان و در تبریز، انجمن شروع به کارکرد. من هم که هر روز به انجمن میرفتم میدیدم (حواله، برات، مستمری به محل سریعالوصول تعیین محل از مالیه جهت شربت دستجات، تشکیل کمیسیون اعانه جهت...)
بهغیراز این بحثها، در مورد ملت و مملکت هیچ صحبتی نبود. آخرسر روزی به تنگ آمده گفتم: ((ای برادران اینهمه رنجها برده شد و خونها جاری گردید و مشروطه به دست آمد. اینها همهاش فقط بهخاطر این نبود که پنج نفر ریاست خود را ازدستداده و پنج نفر دیگر جای آنها را بگیرند، بلکه از برای آن بود که برای این کشور پریشانحال قدمی برداشته شود و این ملت بدبخت و رعیت بیچاره و زحمتکش از قید ظلم و ستم خلاص شود.))
ملا عمو، به جان تو، سخنم را تمام نکرده، هممسلکهایم که مرا بازی میدادند فریاد زده و گفتند: ((تمام کن حیوان، این شیطان مستبد را بیرونش کنید تا گورش را گم کند. مرا مفتضحانه درحالیکه بر سرم میزدند بیرونم کردند.))
خلاصه خستهوکوفته، خودم را به منزل رسانده و مدتها در رختخواب خوابیدم. بعد از مدتی، بیرونآمده دیدم کار از کار گذشته، یکی از رفقا حاکم، دیگری رئیس، آن یکی کدخدا و دیگری فراش شده، یواشکی گفتم رفیق این چه هنگامهای است؟ آن حرف کجا و این حرف کجا؟ آن کار کجا و این کار کجا؟ غضبناک شده و چپچپ نگاهم کرد و گفت: ((برو گم شو مشروطهخواه مشروطه زاده، همینالان خبر میدهم تو را هم مثل رفقایت دستگیر کرده و اعدامت کنند.)) بهمحض شنیدن آن، آمده لباسم را تغیر داده و از شهر فرار کردم. ملا عمو حالا اگر میخواهی سرت سلامت بماند، نه حرف حق را به زبان بیاور و نه آن را بنویس، فعلاً خداحافظ، سرت را به درد آوردم. حالا هم در تبریز از اتحاد و اتفاق هیچ سخنی بر زبان جاری نکن که کتک میخوری.
سادهلوح
در وصف اوضاع سیاسی ایران بعد از مشروطیت