
نمیدونم اسم این حس رو چی باید گذاشت ولی حسیه که وقتی بهش میرسی، میتونی هر کاری رو بینقص انجامش بدی. آره، بهش میگن حالت آلفا. من دقیقا نمیدونم این حالت آلفا چیه ولی در این حد میدونم که چند بار توی عمرم تجربش کردم و هر بار که در این حالت بودم ودست به عمل زدم، حاصل کار فوقالعاده ار آب در اومده. بینظیر بوده. روانشناسها میگن اگه بتونی راه رسیدن به این حالت رو پیدا کنی و وقتی که بخوای به این حالت برسی و ازش استفاده کنی، میتونی کارهای بسیار زیادی رو با بهترین کیفیت انجام بدی. وقتی به تجربههای شخصی خودم هم سری میزنم میبینم دقیقا همین اتفاق افتاده.
بزارین اینطوری بهتون توضیح بدم که واقعا و بطور واقعی برای انسان هیچ محدودیتی وجود نداره و میتونه کارهای بینظیری رو انجام بده که مشابهش رو میتونیم توی فیلم "لوسی" ببینیم و باید بهتون بگم که اون فیلم به هیچ عنوان علمی-تخیلی نیست و هر چیزی که توش میبینین میتونه حقیقت داشته باشه. همونطور که گفتم برای انسان محدودیتی وجود نداره. حالا این سوال مطرح میشه که: اگه اینطوره پس چرا ما نمیتونیم این کار رو بکنیم و حتی توی انجام روتین روزمره خودمون موندیم؟ خب جواب سادس؛ ما خودمون رو به خواب زدیم.
ببین، موفقیت از نظر ما سخت و ترسناکه. الان داری توی ذهنت میگی که اینم داره چرت و پرت میگه ها. موفقیت چرا باید ترسناک و سخت باشه؟ ما که هدفی جز موفقیت و کسب دستاورد نداریم، پس دیگه این حرفا چیه که میزنی فرشید؟
اره، حرفم همینه، سخت و وحشتناکه و اگه یه لحظه با من باشی متوجه میشی که منظورم چیه! ببین فرض کن تو داری یک سری کارهای مشخص رو انجام میدی و همین الان مثلا 10 میلیون تومن درآمد داری، بعد یکی میاد و میگه بیا توی شرکت یا مجموعه من دقیقا همون کارها رو انجام بده و 100 میلیون بگیر!!! شاید الان پیش خودت میگی کاری نداره که میرم و 100 میلیون رو میگیرم و حالشو میبرم. اما من بهت میگم یا تو اصلا به چیزی که گفتم فکر نکردی یا تا حالا همچین پیشنهادی بهت نشده. چون 99 درصد آدما وقتی همچنین پیشنهادی بهشون میشه میترسن و عقب میکشن. اگه باورت نمیشه یه پرس و جویی از ادمای اطرافت بکن تا به این نتیجه برسی. حالا این کار چیه؟
دلیلش خیلی سادس، تو خودت رو لایق اون مبلغ و اون جایگاه نمیدونی؛ که اگه بدونی خیلی راحت قبولش میکنی. مثلا الان کسی که کارهای تو رو انجام میده و 3 میلیون تومن میگیره، جایگاه 10 میلیون تومنی تو رو نتونسته درک و هضم کنه و به همین خاطر هم به 10 میلیون نمیرسه یا بهتر بگم از 10 میلیون میترسه. همونطور که تو از 100 میلیون میترسی.
حالا مورد بعدی، موفقیت سخته!
منظور از اینکه موفقیت سخته اینه که باید براش تلاش کنی دیگه! اگه مبتلا به مریضی انبساط سلولهای تحتانی! باشی نمیشه که (چقد بیتربیت شدم!). آره عزیزم، موفقیت تلاش فراوان میخواد. آره کارمندی خیلی راحته. منی که دارم میگم، کارمندی کردم برای سالهای فراوان و الان میتونم محکم بگم که با اینکه درآمد کارمندی بسیار کمتر از بیزنس خودته و شاید حتی دردسرهای زیادتری داشته باشه ولی در کل راحتتره. اینطوریه که خیلی چیزا برات مهم نیست دیگه. یه سری کار انجام میدی و سر برج حقوقتو میگیری و میری. اما همون لحظه مدیر عاملت داره زیر فشار خرد میشه و جواب هزار نفرو میده و بار مسئولیت هزاران نفر به گردنشه و البته که سهم بزرگتری از موفقیتها رو هم اون برمیداره چون زحمتشو کشیده و منطقیه.
حالا فرض کن همین الان موقعیت مشابه مدیرعاملت رو بهت پیشنهاد بدن، آیا حاضری اونهمه فشار رو تحمل کنی و در مقابلش اون دستاوردها رو هم به دست بیاری؟! شاید نه!
حالا از اصل موضوع دور نشیم و به مطلبمون بپردازیم. اینو توضیح دادم که موفقیت ترسناک و سخته و همونطور که دیدی این سختی و وحشت همش توی ذهن ما خلق میشه و اصلا در دنیای بیرون وجود نداره. حالا میگی چطور؟ خب جواب اینه که کاری رو که تو نمیتونی انجام بدی، چطوری میشه که یکی با قابلیتهای کمتر از تو به راحتی انجامش میده؟ و قطعا خودت همین الان چند نفر اومد توی ذهنت که از همه نظر پایینتر از تو هستن ولی به دستاوردهایی افسانهای رسیدن که تو توی حسرتشونی.
حالا یه لحظه تصور کن که اون قسمت ترس رو توی وجودت خاموش کنی و اصلا درک و تصوری از ترس و شک و تردید نداشته باشی! اون موقع په چیزی غیرممکن میشه؟ هیچ چیز! یا بهتر بگم فقط غیرممکن، غیرممکن میشه.
بله، اینجاست که به سرزمین بزرگان وارد میشی. به سرزمین کم جمعیتی با منابع فراوان که توش بزرگان رو میتونی ببینی؛ بیل گیتسها و شکسپیرها و تختیها و فردوسیها و ... که همه نور هستند.
راستش این سطح از زندگی که ما معمولا توش هستیم (بغیر از اوقاتی که در حالت آلفا باشیم)، بو گندو و بده. خودتم اینو خوب میدونی.پر از بدیها و مشکلاته ولی توی سطوح بالاتره که میتونی زیباییها رو کشف کنی و ببینی. شاید اصلا اشاره سهراب هم به همین سرزمین بوده وقتی گفته: پشت دریا شهریست که در ان پنجرهها رو به تجلی باز است.
توی این یادداشت خواستم یه کوچولو درمورد دیدگاه و حالتی باهات حرف بزنم که خیلی قشنگه و میتونی حسابی ازش لذت ببری. توی روزهای بعد بیشتر راجع بهش صحبت میکنم ولی ازت میخوام که اگه خوندن این مطلب شمعی رو در درونت روشن کرد، بری و درموردش تحقیق کنی و یادگیری و اگر هم قابل دونستی از من بپرسی تا با خوشحالی بهت کمک کنم.
ارادتمندم :)