همیشه فکر میکردم رنگ واسه مداد رنگیه
رنگ واسه دریا و جنگل و آسمون و .... ایناست
ولی به مرور که بزرگتر شدم دیدم همه چی رنگ داره، همه چی نفس میکشه
از دیدن طبیعت با اون رنگای بکرش همش یاد خدا بودم همش خدا رو اطراف با عشق نفس میکشیدم
چه روزای خوبی بود
چه رنگای شیرینی ........
دوباره بزرگتر شدم، بزرگ و بزرگ
دوباره اطرافم رو پر از رنگای جدید احساس کردم رنگایی که تا حالا به چشمم نیومده
خیلی برام جالب بود رنگ محبت، رنگ دوستی، رنگ ایمان و ....
حالا فقط چشام نبود که رنگ ها رو میدید این بار از ته ته ته دلم داشتم رنگها رو میدیدم ......
حالا دیگه داشتم با رنگها زندگی میکردم
حالا داشتم دوست میداشتم خیلی از آدم ها رو .....
شاید داشتم عاشق میشدم
به خودم که اومدم دیدم عاشق شدم رنگ عشق را تجربه کردم
وااااااااااااااای چقدر جذاب
همش میگفتم بهترین روزای زندگیمه
ولی......
یه لحظه همه چی خراب شد
تمام تصوراتم
تمام رنگهام
همه و همه از بوم زندگیم محو شدن....
دیدم رنگهام دیگه تن مایه ندارن
هر چی به دور و برم نگاه میکردم دیدم رنگهای ناشناخته ای حس میکنم برام غریب بودند
فکرم، حسم و ..... همه داشت نابود میشد
بله فصل جدید زندگیمو میدیدم
اما اینبار با آدمای رنگارنگ.....
این بار با ترس و وحشت از رنگها فرار میکردم
هر چی تندتر دور میشدم بهم نزدیکتر میشدن
منو در آغوش گرفتن
نفسم در نمیومد
داشتم خفه میشدم
هیچ کی به دادم نمی رسید
خدای من
چه شده........؟
چرا من
چرا منی که عاشق رنگهای خلقت تو بودم
دارم از همه متنفر میشم
برگشتم به عقب دیدم همه چی تغییر کرده
همه رنگا ثابت شدن
همه یه رنگو میبینن
اون هم رنگی نبود جز پول، پول، پول..................