اگر این مطلب رو بخونی و با گوشت و استخونت لمسش کنی یعنی الان باید توی دهه ی سی زندگی ات باشی!
ما آدم ها خیلی هامون انقدر مستقل و آزاد زندگی کردیم که حتی اگر لحظاتی در زندگی نباشیم هم کسی هست که متوجه نشه!
اسم این آزادی رو میزاریم تنها بودن و اسم زیر آبی نرفتن هامون رو میزاریم جوونی نکردن!
چرا جوونی نکردیم خیلی هامون؟! چون در قفس عذاب وجدان بودیم ! پدر و مادر های نسل قبل از ما دست فرزندانشون رو نمیگرفتن تا از خیابان عبور کنن،اما بهشون فرمان میدادن که دنبالم بیا جا نمونی،یا گوشه ی لباسم رو بگیر و ول نکن...
ماهم دست هامون عرق میکرد اما ول نمیکردیم چون میدونستیم اتفاق بدی برامون میوفته، دنباله رو بودیم و بس
به راحتی پدر و مادرها مارو در یک قفس وجدان انداختن و گفتن هرجا میخواهید برید،مهم نیست!
ما میرفتیم و برای هر خنده صبر میکردیم، میرفتیم برای هر خنده تامل میکردیم،میرفتیم و برای هر خنده فکر میکردیم، انقدر بین خنده هامون وقفه انداختیم که جاشو به فکر و تامل و صبر داد و الان خیلی هامون چطور خندیدن رو فراموش کردیم !
خنده هامون رو کردیم توی همون قفس و همش دنبال کلید باز کردنش میگردیم !
یک بار فقط یکبار از ته دل بخندین ، دیوانگی کنین، شیطنت کنین ، ببینین چطوری این قفس خودش میشکنه...