وارد مدرسه شدم ، خیلی ذوق و استرس داشتم، یک تجربه ی جدید ، یکی از کارهای مورد علاقه ام داشت انجام میشد!
وارد که شدم با احترام و پذیرایی راجع به کارم ازم سوال شد و کمی راجع به بچه ها صحبت شد که اینها خیلی مشکلات دارند، خانواده های معتاد، فقیر، بی اهمیت و .... و من تمام مدت فکر میکردم خب که چی؟
راه هرکسی جداست ، فکر نمیکنم باید اون ها رو توی زنجیر نداشته هاشون نگه داریم.در همین افکار بودم که صدای مدیر توجه منو جلب کرد،
مدیر-خفه شو ، گم شو برو بیرون تا ببینم چکارت میکنم
-دخترک : خانوم ما فقط چند دقیقه دیر از معلم اومدیم
مدیر-خفه شو الان به خدمتت میرسم ، برو بیرون وایسا.
ومنی که هیچ وقت سکوت نمیکنم در برابر این جور رفتار ها، ترجیحا خودم رو به سکوت دعوت کردم وگفتم اینجا یک دختر نیست باید برای هرکی میتونم یک کاری بکنم!
تعجب میکردم از این همه تو سری ، انقدر ترحم!
وقتی وارد کلاس شدم ، ایستادن بچه ها به احترام من و چهره هایی درهم دقیقا گواه همین تو سری ها بود!
از خدا کمک خواستم و شروع کردم ، با تعریف و تمجید چهره ها رو تغییر دادم و ادامه دادم و امید رو دیدم ، همفکری ، صحبت، احترام !
خدایا چه کسانی به فرزندان ما اموزش میدن؟ کودکی که ذره ای احترام و توجه ندیده با یک ساعت با من حرف زدن بگه، این بهترین کلاس عمرم بود؟
خدایا تو من رو برای این کودکان سرزمینم آگاه تر و پخته تر کن و در این مسیر راه رو برام هموارتر .
وقتی کودکی رو بیشتر از احشام نمیبینیم ، چه انتظار داریم در آینده بیشتر از احشام رفتار کند؟و این است آینده ی سرزمین من