امروز داشتم به این فکر میکردم که چقدر بودن در طبیعت زیباست. همین که آسمان تمیز با ابرهایی که با سرعت از روی کوههای آبیرنگ دوردست میگذرند را میبینی و وقتی هوای سرد تمیز و خوشبو را به درون ریههایت میکشی با خودت میگویی اگر ریههام تا این حد به سرما حساس نبود، تو این هوا اصلا لباس نمیپوشیدم. و بعد به بچه مدرسهایهایی نگاه میکنی که تا خرتناق زیپ کاپشنهای پفدارشان را بالا کشیدهاند در حالی که هوا به سختی زیر ۱۰ درجه رفته. با خودت فکر میکنی که انگار مردم سمنان همیشه لباس زیاد تن بچههایشان میکنند. این را حتی خودت هم وقتی بچه بودی و فقط چشمانت از لای شالگردن و کلاه بیرون زده بود تجربه کردهای. هوای کویر آنقدرها نامهربان نیست اما ما در برابرش ضعیف بار آمدهایم. کمی آنطرفتر، بعد از آنکه بابا مرا پیاده کرد، پیرمردی را دیدم که یک لباس یقه اسکی پوشیده بود و رنگ صدفی لباسش با موهای بلند و سبیل سفیدرنگش ست بود و خیلی بیهوا و راحت داشت پشت دوچرخهاش چرخ میزد. به بابا گفتم «همسن عمو غلامه؟» گفت «نه، من اینو میشناسم از اون هم بزرگتره» که یعنی انگار شصت و پنج به بالا را عمر داشت. برای همین میگویم کویر نامهربان نیست. این است که فکر میکنم لباس زیادی پوشیدن آدم را ضعیف بار میآورد. شاید.
داخل آسانسور شدم، سه دختر با من داخل شدند و بوی سیگار همه جا را برداشته بود. باهم میخندیدند و نفسشان را حبس میکردند، از خندهشان لبخندی زدم. «ببین، دختره فهمید...!» و بعد از آن دیدم در سالن مطالعه جای سنگ انداختن هم نیست. از سالن بیرون آمدم و نگاهی مایوسانه به در بستهی سالن بخش ویژه و بخش تحصیلات تکمیلی که حتما باید برای یکماه هزینه پرداخت میکردم تا یک میز ثابت برایم رزرو کنند انداختم. من که وضعم مشخص نیست! بعد با خودم گفتم برای من این وضع کتابخانهرفتن و درسخواندن دیگر تمام نمیشود. تازه چهارسال دکتری مانده، بعدش هم همه میگویند تازه شروع شده.
به بابا زنگ زدم، گفت دو دقیقهی دیگر به من میرسد. از کتابخانه بیرون آمدم و دوباره به کوهها و ابرهایی که لابهلای آنها پیچیده شده بود، خیره شدم. ایستادم تا همهی ماشینها رد شوند و بعد همانجای همیشگی منتظرش شدم.
به خانه برگشتم، آخر راضی شده بودم یک نوبت فوقتخصص ریه برای سرفههایم بگیرم. راضی ِ راضی که نه، انگار تسلیم شده باشم اما این بار دیدم مامان گفت «نمیخواد دکتر بری، تو که تقریبا خوب شدی الکی وقتت تلف میشه.» حس میکنم حسی که در درونم داشتم را فهمید. این روزها تنها کسی که امید بستهام که مرا درک کند مادرم است و فکر میکنم ناامیدم نمیکند. پایم را که داخل اتاق گذاشتم، دوباره برادرم از همان آوازهای رندوم همیشگیاش خواند. دقیق یادم نیست کدام بیت بود اما داشت میگفت از این قفس تن که خودت ساختهای رها شو. چیزی شبیه این. یاد کرم ابریشم افتادم. کرم ابریشم روی برگها میخزد، غذا زیاد میخورد، به مراقبت زیادی نیاز دارد، حساس است، در برابر آماج بلایا ناتوان است ولی خودش را با پیلهبستن محدود میکند، خودش را اسیر قفس تن میسازد، خودش را عامدانه در محدودیت و معذوریت میاندازد و این محدودیت انگار بهنوعی از او حفاظت میکند و در آن محدودیت است که انگار بستر او برای رشدکردن فراهم میشود، بستری که بدون این محدودیتها اصلا قابل اجرا نبود و بعد از آن است که کاملا استحالهای در او رخ میدهد و میتواند خودش را شکوفا کند. فکر میکنم راز پیلهی ابریشم در این باشد.