ویرگول
ورودثبت نام
Hamon
Hamon
خواندن ۳ دقیقه·۷ سال پیش

انتهای دنیای لعنتی!

تا شاید حدود یک سال پیش، سریال دیدن را، در مقابل فیلم دیدن، اتلاف وقت می‌شمردم. بزرگترین دلیلم این بود که سازنده‌ی یک سریال همواره بزرگترین دغدغه‌اش این است مخاطبش را برای قسمت‌ها و فصل‌های بعدی تشنه نگه دارد. همین باعث می‌شود که سریال ها اغلب از یک روایت با کیفیت و خلاقانه فاصله بگیرند.

در حالی که در یک فیلم، مولف می‌داند که مخاطبش برای چند ساعت ممتد در اختیارش خواهد بود و دیگر افسار روایت را به هر سمتی که دلش می‌خواهد می‌تواند براند. و البته افزودن تعداد این مخاطبان می‌تواند هدفی باشد یا نه.

اما اکنون چند وقتی است وارد دنیای سریال‌ها شده‌ام. وارد شدنی که فعلا خروجی برایش نمی‌بینم. نقطه‌ی شروعش تابستان گذشته بود با Westworld (البته سال گذشته هم Friends را دیده بودم ولی بحث آن از این روند جداست). هنگام فراغت از درس و دانشگاه بود. با توجه به اینکه هیچ برنامه سنگینی برای تابستان نداشتم،‌ وقت آزاد بسیار بود و یکی از استدلال‌هایم مبنی بر اینکه سریال‌ها در مقابل زمان زیادی که می‌گیرند چیز زیادی نمی‌دهند، چندان مهم نبود. هنگامی که موضوع سریال و همچنین نام جاتان نولان را به عنوان مولف اصلی دیدم شروع کردم به دیدنش. البته اینکه تا آن زمان فقط یک فصلش منتشر شده بود تصمیم گیری را آسان‌تر کرد.

با تمام کردن Westworld و حظ عظیمی که بردم، دیگر تقریبا روی ریل سریال دیدن افتادم. شاید آن نگاه اولیه‌ام به این وادی چندان برای این سال‌ها صادق نیست. با رونق گرفتن زیاد سریال‌ها و افزایش تولیدات در این اواخر، هم تولیدکننده‌ها به خلاقیت فضای بیشتری می‌دهند. هم نام‌های بزرگ از دنیاهای دیگر به حضور در دنیای سریال‌ها رغبت پیدا کرده‌اند.

آخرین سریالی که دیدم The End of the F***king World بود. واقعا عجیب و غریب بود. انگار این تنها حرف من نیست و همه را متعجب و هیجان‌زده کرده است. داستان درباره‌ی دختر و پسری نوجوان، حدودا ۱۷ ساله، است. جمیز خود را یک روانی می‌پندارد و بعد از دوره‌ای سرگرم شدن با کشتن حیوانات، حالا به دنبال قتل یک انسان است. آلیسا نیز دختری است که تقریبا همیشه عصبی است. همه چیز برایش پوچ و حوصله سر بر جلوه می‌کند. مگر آنهایی که معمول و مثل همه چیز نباشند. مثل پدرش که نتوانست زندگی معمول را تحمل کند و او و مادرش را ترک کرد و حالا تنها اثری که از او هست، کارت تبریک‌هایی است که هر ساله برای تولد آلیسا میفرستد. و همچنین مثل جیمز.

حال جیمز و آلیسا، بدون این که از نیت هم خبردار باشند همراه هم می‌شوند. وارد مسیری می‌شوند، که رخدادهایی همواره غیرمنتظره را با خود دارد. مسیری که باعث می‌شود هر کدامشان هم خودشان را بهتر بشناسند و هم دنیای پیش رویشان را.

سن شخصیت‌ها در نگاه اولیه سریال را زیادی نوجوانانه نشان ‌می‌دهد. اما چیزی که مهم است این است که با کنکاش آشفتگی‌های روحی معمول این سن طرفیم. دوره‌ای که اکثرا دنیا جایی حوصله سر بر برای ماست. تمام فعالیت‌های معمولی که از ما خواسته می‌شود پوچ جلوه می‌کند و دوست داریم نظم را به هم بزنیم. هیچکس را نیز پیدا نمی‌کنیم که افکار ما را درک کند. این کنکاش می‌تواند می‌تواند برای سن‌های بالاتر هم جذاب باشد. هم از جهت تجدید خاطره‌ی آن احساسات و هم اینکه گاهی این آشفتگی‌ها به مرور زمان حل نمی‌شوند و تنها در انتهای ذهن ما زیر دغدغه‌های جدید دفن می‌شوند.

سریال انگلیسی و تولید BBC است. بر اساس کمیکی از چارلز فورزمن است (هم اینکه کمیکی با چنین داستانی ممکن است وجود داشته باشد برایم حیرت آور است). تا کنون یک فصل پخش شده که هشت قسمت حدودا بیست دقیقه‌ای دارد. همین یک فصل تمام داستان کمیک را پوشش می‌دهد. اما احتمالش هست که فصل‌های بعدی نیز در کار باشد (امیدوارم ادامه‌اش ندهند، هرچند که هر چیزی که مورد استقبال واقع می‌شود، آنقدر ادامه اش می‌دهند تا به همه چی‌ گند بزنند).


سریالنتفلیکسدرامنوجوانی
همه هیچم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید