بگذارید همین اول بگویم. من در دنیای تصاویر متحرک، سینما و تلویزیون، دنبال درام هستم. در واقع تصورم این است که همه کسانی که جدا در این دنیا زندگی میکنند هم دنبال درام هستند. کسانی که گاه برای پیدا کردن یک فیلم خوب وقتی بیشتر از زمان معمول یک فیلم صرف میکنند.
من مانند بقیه افراد این دسته دنبال روایتهایی هستم که دربارهی خودِ خودِ انسان است. درون این موجود را میکاود. این موجود ناشناخته، گمشده و همیشه تنها را. هرچند این دلیل نمیشود از بقیه فضاها لذت نبرم. از فیلمی اکشن، تعقیب و گریزهای پلیسی، کمدیهای محض یا ملودرامهای عاشقانه مزخرف.
حال دربارهی Sherlock چه؟ قطعا در دستهی سریال های جنایی/معمایی قرار دارد. کمی هم ابرقهرمانی. شرلوک هومز قرن بیست و یکمی این سریال تا حد خوبی ابرانسان است. قدرت ماورالطبیعهاش در ذهنش است. شاید همین باعث شد نسبتا زود از همزاد پنداری با او ناامید شوم. چرا که در مورد سایر ابرقهرمانها حداقل میتوانستم داشتن قدرتهای فیزیکی خارقالعاده آنها را خیال پردازی کنم. اما چندان ممکن نیست بتوانم خودم را یک “highly functioning sociopath” تصور کنم. البته که از ماجرا و پروندههایی که شرلوک درگیرش میشد به هیجان میآمدم و لذت میبردم.
اما در بخش دراماتیک شخصیت شرلوک هومز سازندگان بیشتر به بازی دادن مخاطب مشغول بودند. نمیگذاشتند که بفهمیم واقعا چه جور شخصیتی دارد. آیا تماما جامعهگریز و درون گرا است یا او هم عاشق میشود؟ آیا همواره خود را از همه برتر میبیند یا گاهی به دیگران تکیه میکند؟ در واقع هر بار که میخواستیم نتیجهگیری بکنیم، با حرکتی تمام استدلال هایمان را به هم میریختند. آخرین قسمت سریال هم که به گذشته و واکاوی شخصیت شرلوک پرداخته بود، تقریبا افتضاح بود.
اما به جای تمام اینها، جان واتسون هست. جان برخلاف شرلوک یک شخصیت کاملا عادی است. شاید مانند شرلوک با بازکردن گره پروندههایی حل نشدنی، کشورش را نجات نداده باشد. اما به اندازهی یک فرد عادی تجربههای بزرگی مثل جنگ را داشته است. او مانند بقیهی آدمها عاشق میشود، اعتماد میکند، میجنگد، شکست میخورد، میشکند و باز به پا میخیزد.
جان در هیچ یک از تواناییها برتر از سایرین نیست. حتی با قرار گرفتن در کنار شرلوک معمولی بودنش بیشتر به چشم میآید و او نیز، مانند مخاطب، از رقابت با شرلوک در قهرمان بودن دست میکشد. اما در جایگاه یک یار همیشه همراه و مراقبت و اهمیت دادن به دوستان و عزیزانش همانند یک قهرمان عمل میکند. شاید برای کمک و همراهی در برابر دوستش و همسرش چیز زیادی نداشته باشد. اما هر چه دارد را برایشان فدا میکند. گاه موفق میشود و گاه باید در مقابل شکست تسلیم باشد. چه چیز دراماتیک تر از این؟