این دومین نوشتهی من در ویرگوله، یک سفرنامه عجیب از دوران اوج پاندمی که تا البته هنوز هم به طور کامل تمام نشده. چیزی که این سفر رو برای من خاص کرد، دیدن خرق عادتها بود کنار حس ترسی که در همه جا میشد دید، حتی پشت چهرههای ماسک زده. برای پرهیز از طولانی شدن متن که بزرگترین کابوس زمانهی ماست، مطلب را دو قسمت منتشر میکنم. اگر نظری داشتید خوشحال میشم بشنوم.
در آوریل 2020، در اوج محدودیت های کرونا، عازم سفری اضطراری از برلین به پاریس بودم. آلمان با وجود کارنامهی قابل دفاعش در مقابله با کرونا، تا لحظهی سفرم، غیر از چند ایالت جنوبی، قرنطینهای اعلام نکرد، صرفا محدودیتهایی برای تجمع و بستن جاهایی مثل ورزشگاهها و بارها. بیشتر بر مبنای توصیه به شهروندان برای رعایت فاصله اجتماعی جلو رفته بودند و جالب اینکه روش کارسازی هم بود. اما از طرف دیگر، فرانسه مثل ایتالیا و اسپانیا، قرنطینهی سفت و سختی رو اعمال کرده بود طوری که بیرون آمدن بدون دلیل موجه از خانه، جریمهی نقدی داشت. کشورهای اتحادیه اروپا یک ممنوعیت سفر خارج از اروپا اجرا کرده بودند و حتی سفر بین کشورهای اروپایی هم فقط در صورت مقیم کشور مقصد بودن و یا داشتن دلیلی موجه امکان پذیر بود. اکثر هواپیماییها پروازی نداشتند و چون مرز بین خیلی کشورها رسما بسته شده بود، پرواز مستقیمی هم بین این کشورها هم وجود نداشت. باید از طریق کشور طرف سومی که مرز بازی با هر دو کشور مقصد و مبدا رو داشت سفر میکردم که در مورد من این کشور هلند بود.
من در فرانسه زندگی میکنم اما برای انجام پروژهای که کرونا ناتمامش گذاشت، چند ماهی در برلین بودم. روز قبل از سفر پیاده از شرکت به اتاقم برگشتم. عادتی برای خداحافظی از شهرها دارم. پیاده، بدون هیچ موزیک و پادکستی در گوش و بدون اینترنتی برای رهایی از حواسپرتیهای معمول، چند ساعت در زیگ زاگی ترین حالت ممکن! پیاده روی میکنم. تلاشم بر حضور بی هدف در هر مکانی است و اینکه برای یادداشت ها بعدی ام، توصیفاتی رو به خاطر بسپارم یا عکس هایی رو ثبت کنم. البته این آئین شخصی با جستجو برای ماسک و اسپری ضد عفونی کننده هم همراه بود. چون از یک ماه قبل هم به خاطر دروکاری در خانه، وارد شهر نشده بودم، تصاویر منحصر به فرد بودند! در حال مشاهده شهری شبیه لوکیشن فیلم های هالیوودی بودم وقتی کشور کمونیستی یا اروپای شرقی را به تصویر می کشند. به معنای واقعی کلمه پرده پر نمیزد! تنها داروخانه ها و سوپر مارکت ها باز بودند البته بدون اسپری یا ماسکی برای خرید. کرونا به من نشان میداد قدرت مرموز قابهای خالی را، انگار در یک تصویر سورئال باشم. پاساژهای بزرگ، انگار سال ها متروکه اند و جلوی تمام پله برقی ها، آسانسور ها و ورودی هاشان، نوارهای زرد رنگ کشیده شده بود. تصور میکردم اگر دنیا در همین لحظه تمام میشد، نسل های بعدی چه لوکیشنهای آخر الزمانی که نمیدیدند! ساختمانهای عظیم و متروکه ای که با خروار گرد و خاک، شیشههای شکسته، مغازههای غارت شده و انبوه نوار زرد تزئین شدهاند... البته پوسترهای پوسیده و رنگ و رو رفتهای که فرصتی برای تعویض نداشتند را هم نباید فراموش کرد.
روز سفر، چنان سریع به فرودگاه رسیدم که جا خوردم. راننده افغانی-آلمانی که دانشجو بود درست مثل راننده های اسنپ، از کمیسون بالای اوبر می نالید. پر حرف بود و میگفت با اینکه مشتری هاش خیلی کم شدند اما رانندگی در شهری این چنین خلوت هم برای خودش تجربه خاصیه. چون به اندازه کافی وقت داشتم، یک مراسم خداحافظی شخصی با فرودگاه برلین هم برگزار کردم! همه چیز تعطیل بود! تنها دو گیت از یک ترمینال باز بودند که با پلاستیکهای محافظتی بین پرسنل و مسافرها جدا شده بودند. جدای از عبور گاه بی گاه یک موجود زنده در این فضاهای عظیم خالی، تمام چیزهای غیر ضروری یا تعطیل بودند یا خاموش. سایر گیت ها، سایر ترمینال ها، مغازه ها، آژانس های فروش بلیط، رستوران ها، کافه ها و حتی پله برقی های مرتبط به سایر طبقات... با چرخ دستی بارم که یکی از چرخهایش، صدای مختصری از فرسودگی میداد با آرامش کامل راه میرفتم و به همه چیز نگاه میکردم. حسی داشتم انگار تمام آن فضای عظیم برای بازدید من خالی شده، صدای چرخ چرخدستی و قدمهای من، تنها صداهایی بودند که به گوش میرسید. تابلوی پروازها نشان میداد بین هر پرواز حداقل یک ساعت و نیم فاصله است، برای همین جمعیتی زیادی هم در فرودگاه نبود. نزدیک گیت با صفهای غیر بهینهی ما با گپ های یک و نیم متری بینشان، فکر میکردم که چطور باز هم برای همه به اندازی کافی فضا وجود دارد.
در یک مقاله خوانده بودم که ایر لاین ها برای صرفه جویی در هزینه ها از کوچکترین و کم مصرف ترین هواپیماهای ناوگانشان را استفاده میکنند. هواپیمای ما به نسبت استاندارهای معمول صنعت مسافربری، حس جت شخصی به آدمی میداد. کلا 14 ردیف با 4 صندلی در هر ردیف که همان هم پر نشده بود. 12 نفر مسافر در صندلیهای خود نشستند، در هر ردیف یک نفر به استثنای زوج پشت سرم. فرودگاهی که از پنجره دیده میشد، شبیه مرکز شهر بود، صفهای بزرگی از انبوهی هواپیمای پارک شده بدون حتی یک هواپیما یا خودروی در حال حرکت. ما تنها متحرک در این فضای عظیم بودیم!
برای اولین بار دیدن آموزش تکراری امنیت پرواز توسط خدمه پرواز جذاب شده بود. دو مهماندار با دستکش لاتکس به دست و ماسک بر صورت، "ماسک اکسیژن که از محفظه بالای سر و هنگام تغییر در فشار کابین به صورت خودکار به پایین می افتد" را به صورت نمادین بر روی صورت ماسک دار میگذاشتند و "سعی می کردند به صورت طبیعی تنفس کنند". یکی از مهماندارها دختر جوانی بود که تیک عصبی خاص این روزها را داشت، ژل ضد عفونی، هر چند دقیقه، روی همان دستکشهای لاتکسی. بنابراین عجیب نیست که پک ساندویچ و آب وکیوم شده، بوی الکل بده. الکل! بوی آشنای این روزهاست. قوت قلبی کاذب و صد البته دردآور... هنوز سه ساعت از شروع سفرم نگذشته که دست های خشک دردناکی دارم، کاش الکل چربی پوست را حل نمیکرد...
پرواز برای 75 دقیقه برنامه ریزی شده بود اما 30 دقیقه زودتر رسیدیم. کم شدن ترافیک هوایی در این روزها احتمالا به خلبان ها همان حسی را میدهد که ما با دیدن یک جاده خلوت بدون دوربین و پلیس. خلبان با لحن خوشحالی که نمیتوانست پنهانش کند، با لهجهی هلندی که تمایل به تلفظ خ دارند، پایان سفر را اعلام کرد. حالا آمستردام بودم!