ایرلاین KLM دراوج کرونا هم پروازهایی به مقاصد مختلف داشت. هواپیمایی سلطنتی هلند که اسمش مرا همیشه یاد شرکتهای قرن نوزدهمی میاندازد، با رعایت بسیار سخت گیرانه پروتکلهای بهداشتی به یک هاب ارتباطی در اروپا تبدیل شد. تلاشی برای زنده ماندن در زمانهی سخت و صد البته نابود نکردن زندگی دیگران. اینکه آیا موفق شدند، خود داستانی دیگر است اما عجیب نبود که فرودگاه آمستردام به مراتب شلوغتر از برلین باشد اما به طرز شگفت انگیزی بیشتر آن حس آخرالزمانی را به آدمی القا میکرد! بارها فکر کردم که چه چیز و کیفیت کدامینشان در اینجا متفاوت بود، مگر جمعیت بیشتر در تضاد با خلوتی غیرعادی این دوران نیست؟ نباید با دیدن آدمهای بیشتر، یک حس آشنا از روزهای خوش گذشته به دست آوریم؟
شاید مربوط به Social Distancing بسیار سخت گیرانه در این فرودگاه بود. قبل از پیاده شدن به ما (مسافرانی که مقصدشان آمستردام نبود) در مورد خروج از ترمینال هشدار داده شد. گویا تمام پروازهای ورودی و خروجی در یک ترمینال انجام میشد و برای اطمینان بیشتر، روی قول ما هم حسابی باز نکرده بودند، تمامی مبادی خروجی ترمینال را ماموران مسلح کنترل میکردند. روی تمام صندلیها طوری نوار زرد رنگ کشیده بودند که هر نفر چهار صندلی با دیگری فاصله داشته باشد و هر چند دقیقه پیامهایی به هلندی، انگلیسی و چینی در مورد ماندن در محدودهی ترمینال، رعایت فاصله گذاری اجتماعی و مکان مراجعه در صورت حال نامساعد با لحن مهربانی از بلندگوها پخش میشد که در تضاد با محتوای خشن پیام بودند. و شاید اصلا همه چی زیر سر همان قدرت نماهای خالی بود. افراد بیشتر در فضای خیلی بزرگتر این فرودگاه، همچنان فضای خالی بیشتر تولید میکردند، فضای خالی بیشتر به چشم میآید تا ازدحام جمعیت. دلیل هر چه بود، حسی از نا امیدی و عدم اطمینان از آینده به آدمی تزریق میکرد. تصویری وجود داشت که متناظر با حس بی انتهای اضطراب بود، وسایل حمل و نقل را در امتداد راهروهای دراز و تقریبا بی استفاده پارک کرده بودند، در صفهای طولانی که به سختی انتهایشان دیده میشد...
مسافرهای این پرواز شاید سی نفری میشدند. مسئولین ایرلاین هواپیما را هر پنج ردیف به پنج ردیف از عقب پر میکردند و تا نشستن مسافرهای ردیفهای قبلی، ردیف های بعدی صدا نمیزدند و در هر ردیف سه تایی، یک نفر مینشست. چون جزو اولین گروهها بودم، میشد آدمها را با دقت دید، در چهره تک تکشان، حس غیر قابل بیانی از ترس موج میزد. چهره توصیف صحیحی نیست، از پشت ماسک فقط چشم ها، ابروها و باز یا بسته بودن فک قابل تشخیص است اما چشمهای نگران فریاد میزنند حس صاحبشان را و همه چشم ها تقریبا نگران بودند. این پرواز هم زودتر به مقصد رسید، حدود بیست دقیقه. حالا به فرانسه رسیدم، کشوری که رسما در قرنطینه کامل بود. فرودگاه شارل دوگل در حالت عادی بهترین لوکیشن برای ثبت گوناگونی نوع بشر است، در سال 2019، 76 میلیون نفر از این فرودگاه استفاده کردند. با تجربهی دو فرودگاه قبلی، انتظار چیزی که میدیدم را داشتم اما باز هم تراکم پایین آدمها در فضاهای بی نهایت وسیع داخلی، غیر عادی بود. به شهادت تمام دوستان ایرانیام حتی آنهایی که پاسپورت کشوری دیگر را دارند، کنترل مدارک یک فرآیند استرس زاست برای ما و حالا چک کردن دمای بدن هم کنارش بود. زیاد طول نکشید اما توریستها یا خارجیهای غیر مقیم پروسه طولانیتری برای ثبت محل اقامت و دلیل سفر لازم داشتند که از غر زدنهایشان معلوم بود خیلی باب طبعشان هم نیست. ایده ای نداشتم که کسانی با دمای بدن بالاتر را چه کار می کردند یا کجا میبرند، شاید قرنطینه اجباری در یک بیمارستان؟ دیپورت؟ همه چیز این روزها امکان پذیر است...
در برگشت به خانه، فقط بیرون را نگاه میکردم. منظرههای شهری، اتوبان ها و خیابانها نشانی از یک اتفاق تازه داشتند. نا خودآگاه یاد نماهای نیویورک در فیلم "من افسانه هستم" میفتادم، انگار همه چیز به سرعت از جمعیت خالی شده. اتوبان و پل های عظیمی که به زحمت یک یا دو ماشین رویشان بودند، پارکها تعطیل شده با همان نوارهای زرد مشهوری، پروژههای شهرسازی و ساختمانی نیمه تمام که فقط فرصتی برای قفل زدن به وسایل داشتند و انبوه صندلی و میز که مانند سنگری روی هم چیده شده بودند، تنها چیزهایی بودند که از کافههای پاریس قابل دیدن بود.
سفر به پایان رسیده بود اما میشد حس آخر الزمانی را حتی از بالکن خانه هم دید. شاید این حس از دید ما انسانهای مدرن شهرنشین که گویی عاشق سروصدا و شلوغ بازی هستیم، معنی پیدا میکند. عموما جایی ساکت و خلوت مترادف با فرار از این زیست هر روزه است، اما فضای شهری خالی از آدمها، ناخودآگاه یک پارادوکس ذهنی غیرقابل حل ایجاد میکند. انگار آن فضاها دیگر کارکرد خودشان را از دست داده اند و خودشان هم مثل ما، هاج و واج به یک دیگر نگاه میکنند که چه شد. بقیه کجا هستند؟ مسافرت در چنین دورانی قطعا خاص بود، از آن دست تجربه هایی که شاید یک بار در زندگی اتفاق بیفتد، حداقل امیدوارم! ترس غریبی دارم که نکند تمام این ماسک ها، دستکش ها، فاصله گذاری ها، ضد عفونی کردن ها، تعطیلی هر جایی که آدمها مثل کنسرو کنار هم میچپند، همه بخشی از زندگی روزانه ما شوند. آن موقع یادآوری ایام خوش گذشته قبل از آشنایی با شهر ووهان، تعریف دقیق نوستالوژی خواهد داشت.