ویرگول
ورودثبت نام
Moon
Moon
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

کتاب طنز ضامن های معتبر

کتاب ضامن های معتبر، مجموعه داستان های طنز با نگاهی به مقوله اقتصاد مقاومتی، نوشته آقای سید سعید هاشمی هست. این کتاب برای رده سنی نوجوانان، و ناشر برگزیده سال1396 است.

داستان اول: بچه ی زبان نفهم

مش اسماعیل از دست بچه ذله شده بود.از بس این بچه اذیتش می کرد. از همان بَدو تولد باعث دردسرش شده بود. وقتی جنین بود و توی شکم مادر بود، مادر همه اش می گفت: (( آخ مش اسماعیل این بچه بی قراری می کنه، هی لگد میزنه به شکمم. وای شکمم... وای جیگرم...))

مش اسماعیل هی می زد توی سر خودش و داد می زد: (( بچه! اون تو آروم بگیر، لگد زدنت دیگه چیه؟ ))

اما لگد زدن بچه تمامی نداشت و بعدش هم فریاد های مادر بی نوایش.

هنوز دو سه ماه مانده بود که مادر بیچاره، نه ماه و نه روزش تمام شود که بچۀ زبل قصد به دنیا امدن کرد. مش اسماعیل و زنش شب توی خانه راحت خوابیده بودند که درد به سراغ مادر آمد. مش اسماعیل نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت. هم فحش می داد و هم قربان صدقۀ بچه اش می رفت: (( الهی که بابایی فدات بشه گوگولی بابا. آخه الآن که وقت اومدن نیست. پدربیامرز لعنتی. همۀ کارات از روی لجبازیه. قربونت برم الهی. خاک تو سر اون دکتر مسخرت کنن که همه چیزو به ما اشتباه گفته... ))

بچه به دنیا آمد، اما چون نارس بود باید دو سه ماهی توی بیمارستان زیر نظر پزشک ها می ماند تا تلف نشود. توی این چند ماه مش اسماعیل یک پایش بیمارستان بود و یک پایش مغازه. دو تا لیچار از زنش می شنید، سه تا از پزشک ها. چند تا لیچار هم خودش به خودش می گفت که آخه مرد حسابی، نونت نبود، آبت نبود، بچه خواستنت چی بود؟

اما با همۀ این ها دلخوش بود که بالاخره زن و بچه اش در کمال سلامتی به خانه برمی گردند و زندگی شیرین می شود.

بعد از گذشت چند ماه که بچه روبه راه شد و به خانه آمد دیگر شیر مادرش خشک شده بود. مش اسماعیل افتاد دنبال شیر خشک. دعواهای سیاسی ایران با ابرقدرت ها و تحریم های ساسی و اقتصادی باعث شده بود که شیر خشک به ایران نرسد. مش اسماعیل با هر زور و سمبه ای که بود از داروخانه ها و ناصر خسرو و گاهی هم با التماس به خارج روندگان که (( دارید برمی گردید چند قوطی شیر خشک هم برای این نخودی ما بیارید ))، تا دوسالگی بچه توانست شیر خشک او را جور کند. هر شیر خشکی را که با دردسر می خرید دو تا فحش هم نثار آمریکا و چند تا بدوبیراه نثار قطعنامه هایی می کرد که کاغذپاره هایی بیش نبودند. پیش خودش می گفت: (( خدا رو شکر که این قطعنامه ها کاغذ پاره ان و این طور ما رو توی دردسر انداختن اگه تیرآهن بودن که مستراح رفتنمونم تحریم بود.))

با همۀ این حرف ها مشکلات بچه به شیر خشک ختم نشد. او همین طور که بزرگتر می شد، مشکلاتش هم بیشتر می شد. انگار که تن بچه، زایشگاه مشکلات بود. وقتی به سن مدرسه رسید...

ادامه دارد...

[ سلام به همۀ دوستان ، خیلی ممنون که نوشته منو خوندید ، امیدوارم خوشتون اومده باشه و لذت برده باشید چون طولانیه بقیشو بعدا میزارم.]

کتاب طنزضامن های معتبرداستان اولپارت اولبچه زبان نفهم
یه آرمیه کیپاپر ، کیدرامر و اوتاکو :)))
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید