بیا صادق باشیم ! چی مارو بهم پیوند داده ؟
لذت ، احساسات ، هیجانات و در کل چیزایی که قبلا سعادت تجربه کردنشو نداشتیم .
چیزایی میخوام بگم که امیدوارم هیچوقت نبیندش
اما....

این سوال بعد سفرش به ذهنم هجوم اورد و من با نوشتنش حملشو دفع میکنم =_= نوشتن باعث میشه یادم بره اسم چه جهنمی رو گذاشتم زندگی . ولی اگه برای تفریحم که شده بیایمو نیمه پر لیوانو ببینیم به این نتیجه میرسیم که برای رفتن به جهنم استقامت کاملو کسب کردیم . ^_^
فردا به سومین ماهگرد عقدم میرسم . روزی که ارزو میکنم کاش هیچوقت تموم نمیشد . شور ، اشتیاق هیجان ، احساس مهم بودن و مهمتر از همه....یه اتفاق تازه که توی کروشه ، بالای خطوط تکراری داستان زندگیم باز شده بود . از اون زمان با ارفاق سه ماه میگذره . و الان پیشم نیست ....
با رفتنش به سفری که معلوم نیست بتونه به مقصد برسه یانه این سوال ذهنمو درگیر کرد
چی مارو بهم پیوند داده ؟
جوابش برام دردناکه . حس میکنم تنها چیزی که مارو بهم پیوند داده چیزاییه که تا حالا سعادت تجربه کردنشو نداشتیم . لذت ، احساسات ، هیجانات و ذوق یه اتفاق جدید میون این همه روزمرگی های تکراری و اینکه این اتفاق رفته رفته داره به سمت عادی شدن پیش میره قضیه رو ترسناک میکنه .
چند روز پیش که باهم بحثمون شد به این فکر میکردم که زندگی قبل اون چطور بود ؟ به یاداوردنش برام سخت شده بود تا اینکه خدا تصمیم گرفت با فرستادنش به سفر بهم یاداوریشو کرده باشه .

(زندگی بدون اون هیچ هیجانی نداره . )
من یه مرده متحرکم که برای حرک به محرک نیازداره . تو حیاط خلوت نشستم و هرازگاهی به جون پوست دور ناخونم میوفتم . سایه غروب خورشید روی دیوار جلو افتاده و منو یاد دلیل پیوندم با اون میندازه .
نور یه اتفاق جدید که داره جاشو به تاریکی یکنواختی میده .
یکنواختی ، چه کلمه اشنایی ! کلمه ای که با زندگی من گره خورده . کلمه ای که باعث ازدواجم شد . مضحکه نه ؟
در حال حاضر دارم قبل وجودشو زندگی میکنم تا برگرده . من از تکرار تکرارهام خسته شدم ولی نمیتونم از این چرخه تکراری بیرون بیام چون رو دور تکرار گذاشته شده و حرکت بعدی دستم نیست . تنها کاری که میتونستمو انجام دادمو الان اونم داره به این چرخه تکرار اضاف میشه .
م الان اونم داره به این چرخه تکراری اضافه میشه .