جوانک دست کجی با دختر جوانی که او هم اهل دزدی است ازدواج می کند و حاصلش یک جفت دوقلو دختر و پسر می شود . بچه ها وقتی 5 – 6 ساله می شوند دلشان می خواهد با پدر و مادر خود در دله دزدی ها همراهی کنند اما آنها مخالف اند و این را خلاف ارزش های خود می بینند پس بچه ها را پیش مشاور و روان کاو می برند. مشاور سعی می کند خانواده را درمان کند اما خودش به دزدی و دله دزدی روی می آورد و داستان گره می خورد . پدر ومادر خانواده که نمی خواهند بچه هایشان دزد بار بیایند دست به دامن هر کسی می شوند تا اینکه لو می روند و توسط پلیس دستگیر می شوند . اهل شهرو رسانه ها جمع می شوند تا برای کمک به بزرگ شدن بچه ها از صاحبان اشیاء به سرقت رفته بخواهند از گناه این پدر و مادر بگذرند تا این دو بچه ی معصوم و بی گناه زیر سایه خانواده ی خودشان بزرگ شوند . بالاخره با همت همه ،خانواده ی کج دست ها دور هم جمع می شوند و با کمک آقای شهردار در کارناوال شادی شهر مشغول به کاری درست و سالم می شوند و بچه ها هم به مهد کودک می روند....