مرتضی کلهر
مرتضی کلهر
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

روز جشن خداحافظی ( داستانک )


به نام خدا


روز جشن خداحافظی

جمعیت زیادی به صورت کارناوال های جشن در خیابان به شادی می پردازند . دو نفر در بین مردم با هم درگیر شده اند وصورت هر دو از جراحت ضربات دیگری خون آلود است . آفتاب داغ تابستان به شدت پوست را می سوزاند . هر از چند گاهی قطراتی به صورت عابران می پاشد . تعدادی دختر و پسر نوجوان با کت و شلوار های یکدست مشکی سبد های حصیری بزرگی به دست دارند . وقتی جلو هر یک می روی با یک سبد پر از شکلات های بزرگ و کوچک مواجه می شویم . چند مرد میانسال در گوشه های خیابان ماشین های بسیار قدیمی خود را به آتش کشیده اند و جوانان دور جنازه به اتش کشیده ی ماشین ها هل هله کنان می رقصند . تمام کف خیابان از خون به شدت قرمز رنگ گوسفندان قربانی شده آراسته شده است . در میدان شهر اتش بازی به راه است . کودکانی تن پوش های شیطان و فرشته به تن کرده اند و رو به تندیس وسط میدان مناجاتی غیر عادی را زمزمه می کنند . چند ماشین آتش نشانی در کنار میدان پارک هستند و با شیلنگ های بزرگی روی سر مردم شربت لیموناد می پاشند . همه ی دیدنی های امروز برای مری جالب نیست . پرده ی ضخیم و خرمایی رنگ را بر روی پنجره ی دو جداره ی شکسته می کشد و از تماشای تمام جشن امروز خیابان صرف نظر می کند . مری مهمان مهمی دارد . شاید هیچ وقت فکر نمی کرد در روز جشن سراسری خیابان چهلم مهمانی به این مهمی داشته باشد . خواب الود است . مهمان نگران مری است . مری خیره به شمع خاموش روی بخاری روشن کنار اتاق است . پسر جوان کلاه لبه دار قرمزش را بر می دارد و به وضوح سر کچل او در چشم مری نمایان می شود . مهمان بی حوصله تر از او است اما دلش می خواهد حرف بزند و مری گوش بدهد . این حسی است که مری دوست ندارد . شاید خوابش می آید .

مهم نیست چه کسی حرف را شروع کرد اما مدتی که از سکوت هر دو در برابر هم گذشته بود یک دختر جوان با سینه ی چای آلبالو به استقبالشان آمد . مهمان جوان از خوردن امتناع کرد و مری هر دو فنجان چای را جلوی خودش روی میز عسلی کوتاهی قرار داد . نگاه های دختر جوان به مهمان که مرد جوانی است به شدت به دل می نشست . دختر جوان با دیدن مرد جوان عشق می کند . هر چند مری نمی خواهد سکوت خودش و مهمان با حضور دختر شکسته شود و به او خطاب می کند برو پایین.

چرا برگشتی ؟ نمی دانم هوای شادی جشن و حس پیروزی کردی یا دنبال دیدن ما امدی ؟ مهم نیست . نگاه کن همه بزرگ شدیم . یا قد کشیدیم یا آب رفتیم . زنده ایم اما مردیم . نمی خواهی بگویی که نگران بودی ؟ مرد جوان آرام به کنایه های تند مری گوش می دهد . مرد جوان می گوید : مری تو را می شناختم اما اینبار و اینجا نه ! تو با خودت چکار کردی ؟ من مردم ! تو چرا خودش رو کشتی ؟ مری می گوید شنیدی مرگ مرگ بیاره ؟ مردی و مرگ روح خانوادگی مون شد ؟ مرد جوان آهی می کشد . انگار از آمدنش منصرف است . کلاهش را برعکس بر سرمی گذارد و بلند می شود اتاق را ترک کند . در همین حین یک پسر 5 ساله وارد می شود و خود را در آغوش مری می اندازد . مری خوشحال می شود و با گرمای قابل توجهی پسرک را می بوسد . در قاب عکسی در اتاق یک زن جوان به همراه دختری که چای آلبالو آورده بود ایستاده اند . هر دو به مرد جوان لبخند می زنند . تلفن زنگ می خورد . مری طوری که منتظر تماسی بوده باشد به سمت آن را می دود و تلفن را بر می دارد . سلام بفرمایید ؟! فردی جواب می دهد سلام مادر من زنده و مرده دیگر رفتم مواظب خودت باش خداحافظ . مری گوشی تلفن را رها می کند . تمام اتاق تاریک است . هر جا را می بیند هیچ کسی نیست . انگار اینبار هم در تنهایی خودش خیالاتی شده است .

با سپاس از توجه شما دوست عزیز 🌷🌷

جشنخداحافظیداستانداستانکنویسندگی
دفترچه ی ایده ها و یادداشت های من | https://zil.ink/morito
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید