۱.من در حیاط خانه قديمي ايستاده بودم که از آسمون ناگهان يک حجم بزرگ سفيد پايين افتاد ..... کیسه را باز کردم جسد حسابي بو گرفته بود.. و داستان شروع شد ....
۲.قهرمان ملی کشتي در حادثه ای دلخراش مي ميرد ولي مادر و پدرش هر کدام اهل يک روستاي شمال ايران هستند و اين باعث مي شود اهالي دو روستا براي دفن آن در روستاي خودشان با هم درگير شوند و......
۳. افرادی برای خراب کردن فرد ظاهر صلاحی نقشه کشی می کنند تا در روزی خاص آبروی او را در جمع ببرند غافل از اینکه خود مرد در همین روز تصمیم دارد داستان دیگری را برملا کند ....
۴.مردی که نگهبان خانه ای بوده با پیدا کردن انگشتری و فروختن آن به ثروت می رسد. سالها بعد درست وقتی هیج کس از راز انگشتر خبر نداشته او پشیمان می شود و با تلاش دوباره انگشتر را پیدا می کند و با خرید دوباره آن تصمیم می گیرد انگشتر را به صاحبش بدهد اما صاحب انگشتر از او تمام سرمایه اش را که در این سالها با داشتن انگشتر کسب کرده طلب می کند.