روز های زیادی هست که گذشته . در دستان باد گم شده ام .همین دیروز دخترم سحر دستانش را می داد تا ماهی سال نو اش را از دریاچه ی خزر بگیرد . مادرش هم ، همچنان همسرم بود . درست روزهای زیادی پیشتر در یک اتفاق مرده بودم و دیگر هیچ وقت ما با هم جمع نشده بودیم . حالا امروز دخترم سحر گریان می شود گاهی ،اما می داند این یعنی درست ترین حسی است که باید داشته باشد . من در انتظار یک روز بین همه ساعت ها هستم که یادم بیافتد همه چیز را قبل از اینکه دیر بشود باید از دست داده باشم .