مرتضی کلهر
مرتضی کلهر
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

هرمان شفاف است ( داستانک )


به نام خدا


هرمان شفاف است

هرمان مثل همیشه روی صندلی چرخدار آبی قدیمی ای می نشست . درست کنار پنجره . وقتی غروب و طلوع را مشاهده می کردیم هرمان آنجا بود . صدای گوش نواز موسیقی تمام خانه ی دو طبقه و کوچه را پر می کرد . این نوا زمانی که هرمان رو به طلوع و غروب می نشست برای همه ما معنایی دیگر داشت .یاد گرفته بودیم سوال نپرسیم و اگر چیزی می خواستیم ،بدانیم جوابی شفاف در کار نیست . عادت نداشت حرف بزند . بیشتر می خندید . شب ها را هم با گربه ی مخملی خودش تنها می گذراند . بوی تلخ سیگارش هر شب در انتهای کوچه های اطراف هم حس می شد .

مدت ها به همین منوال بود سال های سال مردم می آمدند و می رفتند بچه ها بزرگ می شدند و هرمان پیر تر و پیر تر می شد تا اینکه یک عصر جمعه مهمان او شدیم برای اولین و آخرین بار !

این بار هرمان بود که روبروی ما در میان بهت همگان وسط اتاق ایستاده بود . بر روی دو پای خودش . فکر می کردیم خبری شده است . چیزی شبیه معجزه .اما هیچ از آنچه به فکرمان می رسید نبود . هرمان تنها به آنچه واقعیت داشت دیگر عادت کرده بود . آن روز تا نیمه های عصر مات حرفهایش بودیم . نگران اینکه چه شده است و چگونه اکنون بدون درنگی به پا خواسته است . آن روز بود که هرمان برای اولین بار دوست داشت زیاد حرف بزند . شفاف جواب بدهد و برای همه چیز و هم کس دلیل بیاورد . عشقش به سارا وماجرای از دست دادن او برای همه ی ما بی خبران عجیب بود . گم شدن و مرگ نابهنگام همسرش سارا و انتظار بی منطق و احمقانه ی هرمان برای بازگشت سارا. هرمان می گفت یک بار حتی در روز تدفین هم به مزار زنش نرفته است . باور داشت روح زن به زودی در آستانه ی طلوع و یا غروبی به آغوش او باز می گردد . آن قدر باورش داشت که می نشست . بی حرکت می ماند و سکوت می کرد . عادتی که بیست و سه طول کشید و تمام اهالی خانه ی او دیگر روز های ایستادگی اش را فراموش کرده بودند . هرمان در گذر تمام این عمر نه چندان کوتاه با یادگاری های سارا زندگی می کرد . شاید برای همین تمام مدت به جای سارا روی صندلی چرخدار آبی اومی نشست . نمی دانیم آیا سارا هم قبل از مرگش عادت داشت هنگام طلوع و غروب کنار پنجره به دور دست ها نظاره کند ؟ هر چند آنچه می دانیم شفاف است.


با سپاس از توجه شما دوست عزیز 🌷🌷

داستانداستانکنویسندگیقصه
دفترچه ی ایده ها و یادداشت های من | https://zil.ink/morito
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید