آيا ميدانيد اولِ اول قول و غول يک واژه بود؟ آيا ميدانيد اولِ اول اصلا ما غول نداشتيم؟ آيا ميدانيد اولِ اول واژه قول اختراع شد، بعد غول؟
سالها پيش، شايد قرنها پيش در سرزمين چين و ماچين، مردي بود بسيار خوشقول. او به قول بسيار اهميت ميداد. هر قولي ميداد، حتما به آن عمل ميکرد. در تاريخ آمده است او يکبار قول داد همه زمينهاي سرزمينش را شخم بزند و خيلي زود به قولش عمل کرد و طي چند ماه همه زمينها را با يک بيل و بهتنهايي شخم زد. همه مردم آن سرزمين، او را به خوشقولي ميشناختند تا آنکه خدا پسري به او داد. او بهدليل اهميتي که به قول ميداد و نيز بهدليل آنکه پسرش هم چون خودش خوشقول باشد، نام پسرش را قول گذاشت. اين جناب قول چند سال اول زندگياش خوشقول بود؛ مثلا وقتي شيرش را ميخورد، به مادرش قول ميداد چند ساعتي بخوابد و ميخوابيد؛ البته هنوز نميتوانست صحبت کند اما از نظر اخلاقي مقيد به انجام قولش بود اما اين خوشقولي او ديري نپاييد. در همان سالها چند چشمه آمد که نشان ميداد قابليت زير قولزدن را دارد؛ مثلا بعضيشبها قول ميداد بخوابد اما تا صبح نق ميزد. به هر روي، پدرش معتقد بود او يک خوشقول کلاسيک خواهد شد. خلاصه قول بزرگ شد و به مدرسه رفت. بارها و بارها قول داد مشقهايش را بنويسد اما ننوشت؛ قول داد سر پسر همسايه را نشکند اما شکست؛ قول داد دروغ نگويد اما گفت اما پدرش همچنان اميدوار بود. با ادامه زندگي قول کاري نداريم تا زماني که قول در شهرش مسئول بخشي از شهر شد.
او از روز اول مسئوليتش، شروع به دادن قولهاي محيرالعقول کرد. او قول داد جاي درختهاي سيب در شهر درخت موز بکارد، هر چه مردم گفتند بزرگوار درخت موز براي مناطق گرمسير است و اينجا رشد نميکند، او بر قولش پافشاري ميکرد. او ايدئولوژي زندگياش اين بود: قول مثل مهريه ميماند، قول را چه کسي داده، چه کسي گرفته.
چرخ روزگار گشت و گشت تا آنکه قرار شد در شهر قول يک رأيگيري برگزار شود براي انتخاب مسئولي بلندپايه. کانديداها کار خودشان را ميکردند و جناب قول فقط قول ميداد. قولهايي چون، رنگ آسمان را يک روز در ميان، صورتي و گلبهي ميکنم، به هر شهروند يک سيمرغ هديه ميدهم، هر شهروند يک مزرعه سرسبز، ماهي هزار سکه طلا ميدهم و اگر خرجش کرديد، هزار سکه ديگر ميدهيم. خلاصه او همينطور قول ميداد؛ البته در آن انتخابات جناب قول، رأي نياورد... .
اما ماجرا به اينجا ختم نشد. يک روز صبح که قول از خواب بيدار شد، حس سنگيني در بدنش کرد، فکر کرد سرما خورده است. از جايش بلند شد و خواست کفشهايش را بپوشد اما متوجه شد پاهايش وارد کفش نميشود. توجه نکرد و براي شستن دست و رويش در مقابل آينه ايستاد. وحشت کرد. موهايش ژوليده شده بود و کمي صورتش باد کرده بود. بالاي سرش هم کمي برآمده شده بود. دندانهايش هم از دهانش بيرون زده بود. خوب که دقت کرد، متوجه شد بر روي سرش دو شاخ سبز شده بود.
روند تغييرات چهره او هر روز ادامه داشت تا آنکه پس از چند روز به يک موجود عجيب و غريب و عظيمالجثه تبديل شد. مردم شهر ديگر مطمئن بودند اين تغييرات جناب قول به علت قولهاي بيعمل وي بوده است. از آن پس ديگر به جاي قول، به او غول گفتند. او ديگر شد غول بدقولي.
مرتضی رویتوند
روزنامه وقایع اتفاقیه