وقتی می نویسم خالی می شوم. با نوشتن خاطرات دفن شده در ناخودآگاهم را به آینه تبدیل میکنم تا حقیقت آنچه گذشت را به واضح ترین شکل ممکن ببینم.
نوشتن برای من تنها راهی بود که زجرهایی که خودم و اطرافیانم می کشیدیم را را بیرون بریزم و ببینمشان. شروع من به نوشتن برخلاف دیگران بدون خواندن شروع شد، فقط می نوشتم آن هم فقط در شب ها ، اما از خواندن خبری نبود. دلیل نوشتن در من با زجر کشیدن بوجود آمد، زجر از هرچیزی که فکر فکر میکردم درست نیست و یا می تواند به شیوه بهتری اجرا شود.
اوایل که کابل آمده بودم وقتی از کنار پل سوخته کابل می گذشتم مرا می لرزاند، تا به حال آن همه انسان در غرق در اعتیاد در زیر یک پل زندگی میکنند را یکجا ندیده بودم. به یاد خاطرات کاکایم می افتم که زمانی معتاد بود و هیچ کس از اعضای خانواده او را درک نمی کرد و او هم اعضای خانواده را درک نمی کرد، تنها چیزی که واضح بود این بود که هر دو طرف زجر می کشیدند از یک درد، درد درک نشدن. همه آن روزها در خاطراتم مثل روز روشن است. کاکایم بخاطر هروئین در آن سالها بسیار زجر می کشید. اما او هم زرنگ بود و برای گرفتن پول مواد از پدربزرگم از هیچ حقه ای دریغ نمی کرد. گاهی با گریه و زاری، گاهی با کمال عقلانیت و گاهی هم وعده های سرخرمن سر پدربزرگم را گول می مالید و این داستان هر روز در خانه ما ادامه داشت. روزی نبود که سر و صدا و جنجال در خانه ما نباشد. پس از یک سال بالاخره پدربزرگم تصمیم گرفت که دیگر به او پول نمیدهد و دلسوزی نمی کند و همین بود که کم کم بعضی از وسایل از خانه گم می شدند، کاکایم برای بدست آوردن مواد، دزدی از خانه را شروع کرده بود، همین بود که چندی بعد این روش اش برملا شد، و سرانجام پدربزرگم گفت که دیگر او را به خانه خودش راه نمی دهد.
چند روز بعد کاکایم را در شهر دیدم، پلیس او را در وقت دزدیدن آینه بغل موتر کرولا دستگیر کرده بود و کاکایم تلاش داشت با حقه های که سر پدربزرگم پیاده کرده بود سر پلیس رو هم گول بمالد، اما یک چیز را اصلن نمی دانست، پدربزرگ و مادربزرگم به خاطر اینکه او را دوست داشتند هر روز گولش را میخورند و این گول خوردنشان کاملن آگاهانه بود. اما بیرون از آن دایره همه چیز طور دیگری بود. او نه فرزند کسی بود، نه کاکای کسی نه برادر کسی، او یک معتاد و یک مجرم شناخته می شد...
تمام آن چند دقیقه را تماشا کردم و جز تماشا کردن هیچ کار دیگری نمی توانستم بکنم، اصرار کردنش را، گریه کردنش را، زاری کردن را به یاد دارم، پلیس هم به نشانه درک نکردن لت و کوب کرد و سرانجام در موتر سوارش کردند و به حوزه بردند. و من با دیدن آن صحنه زجر می کشیدم، وقتی خانه رفتم تمام چیزی را که دیده بودم را به پدربزرگم گفتم، سرانجام آنها هم به حوزه رفتند و با رشوه کاکایم را از بندی خانه حوزه رها کردند.
تصمیم به آن شد که کاکایم را در خانه ترک دهند و کاکایم هم قول داد تا دیگر مواد نکشد، اما چون نقطه ضعف پدربزرگ و مادربزرگم "دوست داشتن" را می دانست و هر روز راه حل های زیرکانه خودش را روی آنها تطبیق می کرد، بهانه اش این بود که مواد را نمی شود یکدفعه ترک کرد، ممکن است آدم بمیرد، میگفت باید اول حجم اعتیاد به مواد کم شود و به صورت تدریجی ترک شود، دیواری کوتاه تر از من هم در خانه نبود، با موافقت پدربزرگم، یک روز کاکایم مرا به جایی که از آن مواد می خرید برد و به صورت عملی نشان داد که چگونه و از کجا باید هروئین بخری، میزان وزن مواد و نرخ آن را هم برایم چندین بار تکرار کرد و حتی در یک ورق از کتابچه های مکتبم نوشت تا مواد فروش سرم را گول نمالد. خانه مواد فروش در کنار رودخانه یولمرب بود، دیوار گاهگلی داشت و یک در سفید کوچک داشت. اول باید زنگ را دوبار پشت سر هم میزدم، مواد فروش از پشت در صدا میکرد، و معنی آن جمله هر چیزی که بود فرقی نمیکرد، من در جواب باید به او اسم رمز را می گفتم " پشت امانتی ام اماده ام" و اینگونه بود که او برایم هرویین میداد. همین بود که هر روز در راه برگشت از مکتب باید یک سر هم پیش مواد فروش می رفتم و هرویین مورد نیاز کاکایم را می خریدم و بعدش به خانه بر می گشتم. اوایل هر روز به مقدار ۹۰۰ افغانی یا ۸۰۰ افغانی مواد می خریدم، کم کم پدربزرگم میزان هزینه را پایین می آورد و بعد از چند هفته از پنجصد افغانی هم پایین تر آمد. همین بود که کاکایم با من مهربان تر شد، زیرا یک کاکای دیگر داشتم که مرا هر روز به جرم درس خواندن لت و کوب می کرد، هر وقت می دید کتاب میخوانم و یا در حال نوشتن وظایف خانگی مکتب هستم، به سراغم می آمد و می گفت مفت خور هستی، چرا کار نمی کنی و چرا زنده هستی، تو خر هستی و نفهمی! این یکی کاکایم از کاکای معتادم کوچکتر بود، چیزی که واضح بود خشم و نفرتش نسبت به من و کاکای معتادم بودم، او هر دوی ما را گناهکار و مجرم و مفت خور می دید و با هر دویمان بسیار چپ بود. اما کاکای معتادم را نمی توانست کتک بزند،اما مرا به چند دلیل می توانست و نظر به استدلال های پدربزرگ و مادر بزرگم حق اش بود که من کتک خورش باشم. یکی از دلایلش این بود که سن من از او کمتر است، دلیل دوم این بود که من مکتب میروم، ولی حالا که فکر میکنم مهمترین دلیلش این بود که هیچ کدام از اعضای خانواده به او چیزی نمی گفت… و این دردناک تر از تمام دلیل هایش بود. بعد ها هم چند باری در نبود پدربزرگم مرا در زمستان از خانه بیرون انداخته بود و آنجا بود که فهمیدم خانه برایم معنایی ندارد…
برمیگردم به اعتیاد، کاکای معتادم اسمش حسن بود، کاکا حسنم بعد از اینکه میزان بودجه موادش کم شد، بیشتر با من صحبت می کرد، بیشتر مرا درک می کرد و بیشتر با هم هم صحبت می شد، هر دویمان در زیرزمین در یک اتاق زندگی می کردیم و بقیه در خانه ای که پدربزرگم در حویلی تازه ساخته بودند زندگی میکردند. هم صحبت های خوبی برای هم بودیم. اکثر اوقات من شنونده بودم واو از اشتباهات کاکای روانی ام می گفت، و هر دو از این هم صحبتی کیف می کردیم. هر چه میزان بودجه موادش کم می شد با من مهربان تر میشد و از بدی های کاکای روانی ام بیشتر می گفت. نمی دانم از کجا ولی بعد از مدتی او به من پول میداد تا برای خودم دفتر و یا کتابی که نیاز دارم بخرم و مقداری دیگری هم پول میداد تا بتوانم برایش بیشتر مواد بخرم و این یک راز بود بین و من کاکا حسن. هر شب با هم در همان اتاق زیرزمین بودیم. من درس های آمادگی کنکور را می خواندم و او هرویین می کشید، و همیشه هم پند و نصیحت می کرد، به نظر من او خیلی زرنگ بود، چون هم توانسته بود از نقطه ضعف درک شدن استفاده کند و برای خودش هرشب مواد بکشد، برای من هم بد نبود بالاخره یک نفر پیدا شده بود که مرا به اندازه کمبود بودجه هروئین اش درک کند.