بعد عمری، گفتم برم و از حافظ شعری بخونم. طبق معمول، با این بیت شروع کردم:
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور،
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور!!
بعد یه لحظه با خودم فکر کردم، این یوسف نبود که به کنعان بازگشت؛ بلکه یعقوب و خانواده وسایل زندگی شون را جمع کردند و به مصر رفتند. پس چرا حافظ میگه، یوسف بازمیگرده؟!!!
در همین فکر بودم که حافظ آروم زد سر شونم و گفت: داداش ما اصلا ازت دلخور نیستیم که غزلیات ما را نمیخونی!! باور کن راضی به زحمتت هم نیستیم، فقط بذار ما راحت توی آرامگاه مون بخوابیم، همین!!
با خودم گفتم: ای بابا، عجب کاری شد! بعد جوابش دادم: لطف آن چه تو اندیشی، حکم آن چه تو فرمایی! فقط ای قبله عشاق، «مروت» صفت تو است؛ با ما به از این باش که با خلق جهانی!!!